دیداری دیگرگونه
آخر هفتهی خوبی داشتیم
برغم نیمه زمینگیر شدن من بدلیل درد زانوی ناشی از آلتروز باشی از «پیری زودرس».
ابتدا نیما خبر داد که به
دیدارمان میآید، اخر با مصرفشدن تمام روزهای مرخصی سالیانهاش، اجبارن سوئدنشین
شده است و فعلن به جهانگردیاش وققهای داده است. سپس علی سرکوهی با پیامکی خبر
داد که قصد دیدار ما دارد و در راهست.
با علی در اواخر دههی
هشتاد میلادی در انجمن ایرانیان مقیم یوله آشنا شدم. جوانی بود تازه، دل از وطن برکنده
و در سوئد مقیم شده. از چون و چرائیاش خبری نداشتم. اکنون هم ندارم. نیازی هم به پیجوشدناش
نبود چرا که جنگ لعنتی در جریان بود و جوانان وطن را چون طاعون نابود میکرد. اضافه
بر آن با سدی آنچنانهای که در راه ورود جوانان بدانشگاه برپا کردهبودند، امیدی
برای ادامهی تحصیل جوانان نمانده بود. کمپهای پناهندهگی، پر بود از جوانان وطن
که بیشترشان نه تنها ارتباطی با گروههای سیاسی نداشتند بل از نزدیک شدن به آنها
نیز سخت پرهیز میکردند. گرچه با گذاشتن پایت به محوطههای مربوط به ادارهی
مهاجرت سوئد، حس میکردی وارد چهارراه «داس_چکش» همان چهارراه کارگر_کشاورز واقع
در تهران شدهای. همانجا که کتابهای جلد سفید میفروختند و بحثها کذائی گروههای
متعدد مختلف الجهت فراوان بود.
اتوبوسهای سیار گروههای
سیاسی هم بود که لشگر سیاه برای شرکت در مراسم ضد حکومت جمهوری اسلامی ایران به
اینجا و آنجا میبرد و کرایهای هم تقاضا نمیکرد.
آشنائی من و علی مدتها به سلام و علیکی ختم میشد تا روزی
که تلفن خانه ما بصدا در آمد. سال 1990 میلادی بود. ماه و روزش یادم نیست. همسرم
برای شرکت در مراسم چهلمین روز درگذشت مادرش راهی تهران شده بود. گوشی را که برداشتم
صدا خودش را علی معرفی کرد و گفت شنیده است همسر من در ایران است و بزودی به سوئد بر
خواهد گشت. حرفش را تایید کردم. پرسیدم شما مرا میشناسی؟ که گفت بله و اضافه کرد
که خواهشی دارد و آن اینکه در صورت امکان شماره تلفنی از محل زندگی همسرم در ایران
به او بدهم زیرا مادر او نیز راهی یوله است. و بلا فاصله افزود که:
مادر زن زرنگ و خودساختهای است و هیچ مزاحمتی برای همسر
شما نخواهد داشت اما چون با هیچ زبان خارجی آشنا نیست و تا کنون هم سفر خارج نرفته
است فکر کردهام در هنگام پرواز مصاحبی حتا نیمه آشنا داشته باشد سفر برایش راحتتر
خواهد بود.
شماره تلفنی باو دادم. زمان بازگشت همسرم فرا رسید. در
فرودگاه آرلاندا مادر علی را ملاقات کردیم. در یوله بدیدارش رفتیم و او با علی
بارها بدیدار ما آمد. نوع رابطهها عوض شد. مادر را آنچنان که بود شناختیم. زنی
رنج کشیده و پشت در زندان ایستاده، چون عزیز، مادر سلاحیها و بعد دانستیم که آندو
با هم بودهاند در مبارزه برای گرفتن اجازهی دیدار پسران زندانی خود در زمان شاه.
یادم نیست چندبار مادر علی به سوئد آمد اما هر بار میآمد
دیدارها تازه میگشت. در سفری که اکرم به ایران رفت ملاقاتی هم با فرج کرد و مجلهی
... که سردبیرش بود آبونه شد و تا فرج سردبیرش بود مجله را دریافت میکردیم.
علی به دنبال درس و مشق از شهر ما به یوتبوری رفت. گرفتاری
درس و محیط تازه و دوستان تازه و ... رابطهها را قطع کرد. تا جمهوری اسلامی با
فرج در افتاد و زندانیاش کرد. فرج آزاد شد و به آلمان رفت. انجمن
فرهنگی داگِر هِم در همسایهگی شهر ما جایزه ادبی خود را به شاملوی بزرگ داد. یه
آنجا رفتیم. فرج هم آمده بود و از جملهی سخنرانان بود. علی هم بود. پس از سالها
دیداری تازه شد. پرسید با فرج آشنا شدهاید؟
گفتم فرج را از قلمش میشناسم و از سخنرانیهایش دیگر چرا
مزاحم او شوم. روزها گذشت. فیسبوک عرضهی بازار شد و دوستان از یاد رفته و از هم
حافظه خارج شد را در فضای مجازی گرد هم جمع کرد. علی مرا بجمع یاران خویش دعوت
نمود و ارتباط دوباره برقرار شد.
اما دریغ که دیگر مادر نیست اما علی خود پدر شده و صاحب دو
فرزند که پسرش بیست ساله است و دخترش چهارده ساله. و خود او نیز راه زندگیاش مشخص
شده است.
اعلام آمادهگی کرد که روزی نتیجهی پژوهشهایش را در مورد
علل «اقدام افراد بخودکشیب» با ما اهالی یوله در میان بگزارد.
او دکترای روانشناسی گرفته است و در دانشگاه یون شوپینگ به
تدریس مشغول است.
0 نظرات:
ارسال یک نظر