۱۳۹۲ آذر ۲۱, پنجشنبه

بازرسان شاهنشاهی، بخش پنجم

از پیش با دکتر جوانشیر بیدختی، پزشک بهداری دیر آشنا بودم. او در منطقه به خوشنامی معروف بود. دکتر موسوی، مدیرکل بهداری بوشهر،که مرد درستکار و دلسوزی بود از کار او راضی بود و بار‌ها از او بخوبی یادکرده بود. از این رو روابط خوبی با هم پیدا کرده بودیم. انتقال من به دیر، انتقال همسرم را نیز در پی داشت. او و دکتر، تیم خوبی تشکیل دادند چرا که همسرم بخش مامائی آنجا را بعهده گرفت.
بخشداری دیر تنها یک کارمند داشت که از دیرگاه «مستمع الازاد» بود و کسی با او کاری نداشت. او پیرمرد بی‌آزاری بود و بخاطر سابقه خدمت زیاد، حسن رفتارش با مردم و سید بودنش، نزد اهالی احترامی پیدا کرده بود. من هم او را آزاد گذاشتم. کاری جز آن نمی‌شد کرد. قبلن در خورموج با یکی مانند او در افتاد. مدتی بیکی از شهرهای دور استان فارس منتقلش کردم ولی سر انجام بخواست همکاران و بزرگان بخش و همکاران شاغل در فرمانداری، ناچار شدم با برگشت او بخورموج موافقت کنم. البته وجه تشابهی از نظر اخلاقی بین کارمند دیری و خورموجی نبود. عنوان خدمتی‌ هر دوی آن‌ها، خدمتگزاری بود. اما آن‌ها بدلیل سابقه‌ خدمت طولانی بین مردم نفوذی پیداکرده بودند، اولی سواد مکتبی هم داشت، اهل مسجد و نوحه خوانی هم بود. دومی مردمدار بود و سید.
سرپرستی شهرداری دیر هم با من بود. بیشتر کارهای اداری بخشداری از پیش توسط کارمندان شهرداری انجام می‌شد. کارکنان شهرداری را از پیش بدلیل بازدیدهای مکررم از دیر بدلیل رفاقتی که با بخشدار قبلی داشتم، می‌شناختم. آن‌ها هم با خوی و اخلاف کاری من آشنا بودند. در اولین نشست رسمی که با آن‌ها داشتم از آنان خواستم خودشان را با شیوه‌ی کاری من وفق دهند و آنان نیز مردانه چنان کردند.
شرکتی که اجرای طرح پل موند را بعهده داشت دفترش را در نزدیکیهای دیر دایر کرد. کار پل زنی آغاز گردید. در این میان فرمانداریکل چیپ نوئی در اختیار بخشداری گذاشت. تا آن زمان بخشداری دیر تنها بخشی در بوشهر بود که فاقد اتومبیل خدمت بود. آمدن جیپ رونقی بکار بخشداری داد. یکی از وظایف بخشداری در بنادر جنوب، انجام سرشماری ساکنان روستاهائی بود که در مجاورت دریا قرار داشتند و برابر قانون مجاز به وارد نمودن نیازمندیهای خود در حد مقرر در قانون از آنسوی خلیج فارس بودند. سرشماری این افراد یکی از منابع درآمد بخشدار بود. بیشتر اهالی بدلیل فقر مالی توانائی واردکردن آنچه قانون برای آنان مقرر کرده بود را نداشتند. بازرگانان شهری کارتهائی را که بخشداری برای آنان صادر می‌کرد می‌خریدند و با ساخت و پاخت با گمرک، بخشداری و ژاندارمری کالا‌ها را وارد کرده و بنام صاحبان کالا از گمرک ترخیص می‌کردند. فرماندار جدید بار‌ها اشاراتی باین مسئله کرده بود. یکی از دوستان همدوره‌ای که جوان ساده و خوش قلبی هم بود معاون او شده بود. دوستم علاقه‌ی شدیدی بخرید داشت و در این کار دقیق و با سلیقه بود. هر چه را هم می‌خرید بدوستان نشان می‌داد آنهم با چه شرح و تفصیلیی. چندباری برایم گفته بود که اجناس خریداری شده‌اش را زمانی که بفرماندار که با هم همسایه نیز بودند، نشان داده، فرماندار جنسی را که از آن خوشش آمده برداشته است. از این بابت خیلی دلخور بود و می‌گفت مردک فکر می‌کند که من آن‌ها را هدیه گرفته‌ام..
زمان سرشماری رسید. کارمندان مشغول تنظیم آمار بودند که ‌‌نهایت باید به امضای من، رئیس پاسگاه ژاندارمری و مامور اداره‌ی ثبت احوال می‌رسید. توی اتاقم نشسته بودم که خبر دادند فرماندار آمده است. به استقبالش رفتم. وقت ناهار بود. آنچه داشتیم با هم خوردیم. از غذا ایراد گرفت. چیزی نگفتم. بعد ناهار خواست تا به دیدار نواحی که باید از آن‌ها آمار گرفته شود، برویم. با چیپ راهی شدیم. در کنار دریا قدم می‌زدیم که گفتگوی درآمد و... را بازکرد. حرفهائی زد که درست یادم نیست. گفتم مرا همه می‌شناسند. من اهل رشوه نیستم. اما او ول کن مطلب نبود. باو پرخاش کرده و سوار بر ماشینم شدم و به دیر برگشتم. دکتر بیدختی که متوجه برگشتن من شده بود به بخشداری آمد و سراغ فرماندار را گرفت. داستان را که شنید گفت کار درستی نکرده‌ای. آمبولانس بهداری را بدنبال او فرستاد. فرماندار دست از پا دراز‌تر به بوشهر برگشت اما دیری نپائید که زهرش را بد جوری خالی کرد