۱۳۹۲ آذر ۱, جمعه

بازرسان شاهنشاهی بخش سوم

خواسته‌های مردم محروم خورموج بسیار بود. با این شرایط می‌خواستم از گروه بازرسان شاهنشاهی طوری پذیرائی کنم که علاوه بر زدودن سابقه‌ی ذهنی بد آنان از بخش و بخشداری، شاید امکاناتی فراهم سازم تا بتوانم خواسته‌های مردم را با آنان طوری مطرح کنم که بر دل آنان بنشیند نه اینکه تا از شهر خارج شدند، یادداشت‌ها را راهی سطل آشغال کنند.
ساختمان بخشداری بیش از پنج اتاق نداشت. دو اتاق آن، در  اختیار بخشداری بود. دو اتاق دیگرش محل زندگی بخشدار بود. اتاق آخری در اختیار سازمان غیر فعال زنان خورموج بود که عملن تبدیل به انباری شده بود. بعدها من برای رفع بی‌کاری از آنجا برای جوجه‌کشی استفاده کردم. همسرم بشوخی آن را سازمان مرغان می‌خواند.
پس خودم جا و مکانی برای پذیرائی از میهمانان نداشتم. نمی‌خواستم از افراد محلی که چنین امکانی را داشتند کمک بگیرم. بتجربه می‌دانستم در اعوض چنین خدمتی، علاوه بر اینکه باید توقعات بی‌جای طرف را بجا می‌آوردم، با دست خودم هم شکافی بین خودم و دیگر افراد صاحب نفوذ محلی ایجاد می‌کردم و دیگر نمی‌توانستم مستقل تصمیم بگیرم.
درمانگاه خدمات شاهنشاهی، ساختمانی مدرن داشت با حیاطی وسیع  و گلکاری شده. با پزشک آنجا «دکتر حسنی» میانه‌ی خوبی داشتم. موضوع را از قبل با او مطرح کرده بودم. او نیز صمیمانه پا جلو گذاشت و حتا پیشنهاد کرد سهمی از هزینه‌ی پذیرائی میهمانان را نیز درمانگاه بپردازد که من با تشکر پیشنهاد او را رد کردم. در عوض بگمانم شهرداری سهمی از هزینه را پرداخت، البته دقیق یادم نیست.
ترتیب پخت و پز ناهار را همسرم قبول کرد. جمعی از بانوان کارمندان و اهالی محل او را یاری دادند.
گروه بازرسان پس از رفع خستگی و صحبت با بزرگان شهر در محل اداری سازمان عمران جنوب، مستقیمن به  محل بخشداری وارد شدند. تعداد زیادی از مردم که تقاضاها یا شکایاتی داشتند، در آنجا اجتماع کرده بودند. تیمسار درخواستها و شکایات کتبی را گرفت و تحویل دستیارانش داد. آنانی که شفاهی عرایضی داشتند، حرفشان را زدند و تیمسار متقابلن از من دلیل عدم رسیدگی به خواسته‌های آنان خواستار شد.
آنچه مربوط به بخشداری بود، خودم پاسخ گفتم و آنچه مربوط به دیگر ادارات بود، مسئولین مربوط پاسخ دادند.یادم می‌آید که یکی از اهالی سخت از من و کارم شاکی بود. سخت بمن حمله کرد و حرفهای نامربوط زد. اگر اشتباه نکنم خدر مامور موتور برق شهردای بود که ادعا داشت، من او را مجبور کرده‌ام در گرمای ظهر تابستان، موتور برق را روشن کند تا خودم راحت زیر پنکه بخوابم. 
حاضرین حرف او را رد کردند و گفتند دخالت بخشدار بدلیل شکایت ما بوده است. اما او دست بردار نبود.
نهایت تیمسار از فرمانده ژاندارمری خواست تا او را بخاطر توهین به مامور دولت توقیف کند. البته اتفاقی نیفتاد. من از فرمانده پاسگاه خواستم که مزاحمتی برای او ایجاد نکند.
بعد تیمسار رو بمن کرد و پرسید:
خب بگو ببینم تو خودت برای مردم چه کرده‌ای؟
گفتم:
راستش کار مهمی انجام نداده‌ام چرا که اولن چند ماهی بیشتر از خدمت من در اینجا نمی‌گذرذ. امکانات مالی هم ندارم. اما از بیشتر دهات بخش، دیدن کرده‌ و با اهالی آشنا شده‌ام. با آنها رابطه برقرار کرده‌ام و میدانم چه می‌خواهند.
سپس گفت شهرت را بما نشان بده. دوست دارم از کارهای انجام شده دیدن کنم.
با هم گشتی در شهر زدیم. از دو سه اداره‌ی دولتی دیدن کرد. تنها حمام شهر را که شهرداری ساخته بود، به آنها نشان دادم. به سر چاه‍‌‌های آب شیرین که برای انتقال و تامین آب بوشهر کنده شده بود رفتیم. نهایت سری به پارک شهر زدیم که سالها پیش شهرداری احداث کرده بود.
گروه خسته و گرسنه، برای صرف ناهار وارد درمانگاه خدمات شاهنشاهی شدند. دیدن درمانگاه تمیز، مجهز و مرتب در مقایسه با بهداری دولتی که در یک خانه‌ی استیجاری مستقر بود، تعجب بازدید کنندگان را برانگیخت.
دکتر مسئول درمانگاه ضمن خوش آمد گوئی گزارش کرد که درمانگاه علاوه بر خدمات مجانی بهداشتی، داروی مجانی نیز در اختیار بیماران میگذارد.
من اضافه کردم که همین خدمات را درمانگاه دولتی نیز در اختیار بیمارانش می‌گذارد ولی شوربختانه هم اکنون درمانگاه فاقد پزشک است و توسط یک پزشکیار اداره می‌شود.
ناهار آماده بود. ناهار را خوردیم و گروه را به اتاقهایی که جهت استراحت آنان تخصیص داده شده بود، راهنمائی کردیم.
عصر که برای خداحافظی بدنیال آنان رفتیم، لیستی از خواسته‌های مبرم مردم از جمله احداث پلی بر روی رود موند، مراقبت مرتب و ترمیم جاده‌ی ساحلی، تخصیص بودچه جهت لوله کشی آب شهری و ... را تقدیم تیمسار رئیس گروه بازرسان شاهنشاهی کردم.
چند روزی بعد فرماندار نقابت ضمن تقدیر کتبی از من و همکارانم، تقدیرنامه‌ی بازرسان شاهنشاهی را  بمن ابلاغ کرد.
طولی نکشید که رادیو ایران خبر از مصوبه‌ی هیات وزیران مبنی بر جدائی بوشهر از استان بنادر و جزایر خلیج فارس و تبدیل آن بفرمانداریکل را اعلام کرد. در همان برنامه بود یا بعد، یادم نیست که خبر معرفی فرماندار کل بوشهر به بخضور شاه نیز اعلام شد. صبح همان روز نقابت که بحق انتظار داشت که او فرماندارکل بوشهر شود، بوشهر را بصوب تهران ترک کرد و دیگر برنگشت.
تابستان که برای مرخصی راهی تهران شدم، سراغی از او و تیمسار گرفتم. اما موفق بدیدار هیچکدامشان نشدم. 
سالها بعد دوستی که اهل قلم است و داستان ورود مرا به بوشهر، در وبلاگم خوانده بود، برایم نوشت که با دختر فرماندار نقابت آشنا است. بعدها در مکالمه‌ی تلفنی صحبت از دیدارهاییش با نقابت در خانه‌ی شخصی او در تهران کرد وکتابخانه‌ی شخصی او با کتابهای خطی و تسلطش به ادبیات فارسی. و اضافه کرد که چند سال پیش چشم از جهان بسته است.