۱۳۹۱ فروردین ۱۶, چهارشنبه

صعود قله‌ی تفتان، بخش چهارم

دیدار از زابل
پیش از صعود به تفتان سری هم به زابل زدیم. سفر یکروزه بود چرا که می‌خواستیم حد اکثر استفاده از فرصت بدست آمده را بنمائیم. برنامه‌ی حرکت اتوبوس‌ها به زابل با برنامه‌ی جور نبود چون آنها بعد از ظهر به زابل می‌رفتند، جیپی برای رفتن به زابل کرایه کردیم. جیپ‌ها معمولن گنجایش حمل شش مسافر را ندارند اما در ایران آنروز و آنهم در زاهدان، یافتن چنان وسیله‌ای همان داستان «کهنه کفش در بیابان نعمت خداست» بود. سوار که شدیم فهمیدیم پسر بچه‌ای هم  بعنوان کمک راننده همسفر ما خواهد بود. او در کنار راننده قرار گرفت و چون جائی بر نشستن نداشت، بناچار نیمه‌ی بیشتر بدن ‌و از ماشین آویزان بود. ساردین‌وار توی جیپ کنار یکدیگر جا گرفتیم. من و محمود که درشت‌تر از دیگران بود، در جلو و چهار نفر بقیه در عقب جا گرفتیم. کمک راننده هندلی زد. موتور جیپ پس از دو سه عطسه، بحرکت در آمد و ماشین راه افتاد. راه خاکی بود و تا چشم کار می‌کرد بیابان بود و از آبادی و سبزه خبری نبود. پس از مدتی راندن راننده توقفی کرد تا هم ما خسته‌گی و گرفته‌گی پایمان را در کنیم و هم خودش سری به موتور ماشین بزند. کمی جا سبب بخواب رفتن پاهای ما شده بود. تخته سنگ نسبتن بزرگی زیر پای من و محمود بود. از راننده خواستم اجازه دهد تا سنگ را بیرون بیندازم تا جای پایمان گشادتر شود. اما راننده با حالتی مضطربانه گفت:
از راست: حسین مونسیان، محمود مخترع و اکبر سلاحی
نه نه! اون سنگه واسه‌ی زیر جکه. اگر اون سنگ نباشه و من پنچر کنم، واویلای می‌شه.
حرف راننده برای ما خنده‌آور نمود. همه باو اعتراض کردیم:
ای بابا! این چه حرفیه! هر جا پنچر کردی یک سنگ برات میاریم.
راننده گفت:
اگر از اینجا تا زابل یک همچه سنگی یافتید نامردم اگر از شما کرایه‌ای بگیرم.
ما بدور و بر هر چه نگاه کردیم، تا چشم کار می‌کرد، سنگی ندیدیم.
اکبر گفت:
دادا ممد! خوب نگاکن! ینجا همانجاس که فردوسی در شاهنامه گفته:
ز یک تخم برخاست هفتاد تخم.
راست میگه دادا ممد! سنگ بی‌سنگ! بپر بالا که وقت نداریم.
به زابل وارد شدیم. چیزی از شهر زابل بیادم نمانده جز پل بلندی (هم از نظر ارتفاع و هم از نظر طول) بر روی رودی خشک که از کناره‌ی شهر می‌گذشت. جریان سیلاب‌ها در گذشت سالیان دراز بستری گسترده و عمیق برای آن ایجاد کرده بود. باریکه آبی در آن جاری بود که با آن هیرمندی که ما در ذهن خود تصورش را داشتیم هم‌خوانی نداشت.
قصد ما از رفتن به زابل دیدار از کوه خواجه، بازمانده‌ی آتش‌کده‌ای که شنیده‌ بودیم در آنجا هست بود و دیدار از سدهای بناشده بر روی هیرمند.
افغانستان و تاجیکستان، از کودکی دو کشوری بودند که هوس دیدن آنها در درون من زبانه می‌کشید (هنوز هم زبانه می‌کشد) چرا که می‌دانستم نیمه‌ی دیگر بدن ما هستند با زبان، و آئین و رسومی مشترک.
با اطلاعاتی که در باره‌ی سفر به کهک کسب کردیم، فهمیدیم که تنها وسیله‌‌ای که می‌توانیم با آن خود را بمحل احداث دو سد کهک و زهک، برسانیم، موتورسیکلت‌های مسافرکش است. این موتور سوارها کارشان حمل مسافر بود. موتورسیکلت‌هایشان «ایژ» ساخت اتحاد جماهیر شوروی بود. خود موتورسواران جوانان بی‌باکی بودند که بگفته‌ی خودشان کار عمده‌شان رفت و آمد بین ایران و افغانستان بود. نه گواهی‌نامه‌ای داشتند و نه گذرنامه‌ای و عجیب این بود که با لزوم داشتن این مدارک نیز بکلی بیگانه بودند. می‌گفتند:
این چیزها مربوط به اینجا نیست. ما نصف فامیلمان در آنسوی مرز است. با هم رفت و آمد داریم، از هم دختر می‌گیرم. ژاندارم‌ها از این مسائل آگاهند و کاری بکار ما ندارند. خلاصه در این باور بودند که رفتن به افغانستان نیازی به گذرنامه ندارد. زمانی که ما از علاقه‌ی خودمان بدیداز از افغانستان صحبت کردیم. سفت و سخت اصرار داشتند که همان روز ما را به آنسوی مرز ببرند.
می‌گفتند:
همه چیزش با ما. شما نگران نباشین!

اما ما نگران بودیم چون نه پول کافی برای سفر به افغانستان داشتیم و می‌دانستیم گذر غیرمجاز از مرز، به آن ساده‌گی که آنها می‌گویند، دست کم برای ما غیربومی‌ها، نخواهد بود.
سه نفر موتورسوار در استخدام ما در آمدند تا ما را به ده کهک برند. هر موتور سیکلت دو مسافر یعنی سه ترکه سوار شدیم. خوب روی زین جا نگرفته بودیم که موتورها از زمین کنده شدند و با سرعتی باور نکردنی در میان گرد و خاکی که بپا کرده‌بودند، زابل را پشت سر گذاشتیم. راننده‌گی‌شان وحشتناک بود. چاله، دست‌انداز، سربالایی یا سرازیری، برای آنها مفهومی نداشت. در سر پیچ‌ها چنان ویراژ می‌دادند که دو سه بار، رکاب موتور به زمین خورد. نیمه جان به زهک رسیدیم. چقدر طول کشید یادم نیست. وقتی که به شیوه‌ی راننده‌گی‌شان ایراد گرفتیم، با خنده گفتند که تازه کلی رعایت حال ما شهری‌ها را کرده‌اند. چرا خودشان شبها و با چراغ‌خاموش و سرعتی بسیار بیشتر، این مسیرها را طی می‌کنند تا از شر ژاندارم‌ها در نجات باشند. و با غروری آشکار اضافه کردند که «اونها از عهده‌ی ما برنمی‌آیند، جا میزنند و از تعقیب دست بر می‌دارند». حالا ما مطمئن شدیم که گذر از مرز به آن ساده‌گی که آنها بیان می‌کردند هم نباید باشد.
سد کهک در واقع آب‌بندی بود با دریاچه‌ی کوچکی پشت آن. چندتایی مرد بومی فقیر، در کنار دریاچه ایستاده و مشغول ماهی‌گیری بودند. وسیله‌ی ماهی‌گیریشان قلاب آهنی چنگک مانندی بود که نک آنها بسیار تیز بود. چنگک با طنابی به بسر یک شاخه‌ی بلند بسته شده بود. قلاب را بدرون دریاچه می‌انداختند و با قدرت تمام آن‌را در داخل آب بحرکت در می‌آوردند. قلاب تیز در بدن ماهی می‌نشست و آن را از آب بیرون می‌کشیدند.
با صیادان ماهی وارد گفتگو شدیم. بهنگام صحبت متوجه منظره دهان و دندان آنها شدیم که بسیار بد منظر بود. گوشت لثه‌های آنها خورده شده بود و ریشه‌ی دندان‌هایشان پیدا بود. منظره زشتی داشت. در این هنگام ماهی‌گیر قوطی کوچکی از بغلش بیرون آورد و مقداری ماده‌ی سبز متمایل به زرد رنگی را از توی آن با انگشتانش برداشت و داخل دهان‌اش گذاشت، مکی زد و آب بد رنگ آنرا تف کرد.
خودم و محمود مخترع
پرسیدم:
چی بود که تو دهانت گذاشتی؟
گفت:
ناس.
 اضافه کرد:
می‌خای امتحان کنی؟
که جواب ما منفی بود.
تا آن موقع ناس را ندیده بودم اما شینده بودم که ماده‌ی مخدری است که در آن نواحی و پاکستان و افغانستان مصرف می‌شود.
بعد یکی از موتورسوارها توضیح داد که ناس یا نسوار، برگ تنباکوست که با آب آهک و زرنیخ آن را پرورش می‌دهند.
دلیل خرابی دندان‌ها و لثه‌ی آنها برایمان روشن شد.
از وضع آب پرسیدیم که همه‌گی در این باور بودند که محل احداث آب‌بند مناسب نیست. چون زمانی که جلوی آب بسته می‌شود، آب در آنسوی مرز انبار می‌شود و کشاورزان افغانی بیش از حد مجاز از آن استفاده می‌کنند.
تعدادی ماهی از آنها برای ناهارمان خریدیم. در همان حوالی دکانی بود که هم  عذاخوری بود و هم بقالی. ماهی‌ها را باو سپردیم تا برایمان آماده کند دیداری هم از آب‌بند زهک کردیم که چیزی از آن بیادم نمانده است. دوستان با پرس و جوی بسیار مقداری کُرک شتر برای تهیه‌ی کیسه خواب، خریدند.



2 نظرات:

آمیز نقی خان در

محمد جان این داستانت را چرا ناتمام گذاشته ای؟

عمو اروند در

پرویز جان داستان ادامه دارد اما آن چند کلمه‌ی اضافی بی‌ربط ناشی از فراموشکاری پیری بود که حذف شد.
سپاس از مهرت

ارسال یک نظر