۱۳۹۰ اسفند ۱۶, سه‌شنبه

گشتی و گذاری در تهران

برای حسین امیریه

میدان حسن آباد؟ نه! این همان حسن‌آبادی نیست که من می‌شناختم؟
سینما میهن کو و آن فلکه‌ی زیبا؟
هیچ چیز اینجا مانند گذشته نیست. هشت گنبد زیبای واقع بر فراز ساختما‌ن‌های چهار خیابان‌ جدا‌شده از آن خودنمایی می‌کرد نیز دگرگون شده‌است. اصالت چهره‌ی ضلع جنوب شرقی میدان ‌را ساختمانی چند طبقه درهم ریخته است. با کشیدن دیوار شیشه‌ای بلندی از پشت گنبد جنوب شرقی‌، مثلن خواسته‌اند، خرابکاری‌کاری‌شان را رفع و رجوع کنند. اما این کارشان وصله‌کاری است و خیلی هم با بد سلیقه‌گی انجام شده است که نه با رنگ آن ‌می‌خواند و نه با بافت آن.
راستی دورترها هم، آن‌گاه که کودکی پیش‌دبستانی بیش نبودم گذرم به این میدان افتاده بود. آن‌رروزها کف میدان و خیابان سپه، سنگ‌فرش بود و من آنجا را "خیابان آجری" می‌خواندم. صدای برخورد سم اسبان درشگه‌ها بر روی سنگ‌های مکعب‌مستطیلی فرش شده در کف خیابان، برای من و محمد، پسر دائی‌ام، که در کنار سورچی نشسته بودیم، چه خوش‌آیند بود. راستی محمد هم دیگر نیست. او هم رفت و چه زود رفت و چه بد وقتی. شب عروسی خواهرزاده‌اش. همه‌ی میهمانان بودند جز صاحبان مجلس که خبر مرگ او را بما دادند و مجلس جشن اگرچه تبدیل به مجلس عزا نشد اما چهره‌ی‌ همه‌ی حاضران در هم رفت.
پنجاه و اندی سال پس از اولین دیدارم از این میدان، حالا آنرا سه طبقه می‌یابم:
۱. زیرگذر، مخصوص وسائل نقلیه‌ای که از شمال به جنوب می‌روند
۲. روگذر، مخصوص وسائل نقلیه‌ای که از شرق به غرب می‌روند
۳. مترو که در اعماق زمین، مردم را در این بزرگ شهر بی‌در و پیکر، جابجا می‌کند.

در میانه‌ی میدان می‌‌ایستم تا عکسی بگیرم. یاد آن مغازه‌ی لباس‌شوئی می‌افتم که اتوی آن زغالی بود و پیراهن سفیدی که برای اتوکردن به او داده بودم در موقع تحویل با لکه‌ی سیاه گنده‌ای در روی سینه‌اش تحویل‌ام داد. صاحب مغازه به هیچ‌وجه حاضر نشد قبول کند که لکه‌ی سیاه روی سینه‌ی پیراهن من، ناشی از کم توجهی اتو کننده بود نه از اتوی زغالی. ناچار تسلیم شدم و از او خواستم که دوباره پیراهن را بشوید.
از همسایه‌اش، همان بقالی نبش شمال شرقی که پنیر و کره‌ی صبحانه را از او می‌خریدیم نیز خبری نیست. آن نیز مانند نام خیابان که امام تصاحب‌اش کرده‌است به تصرف شخص دیگری درآمده است.
از مسافرخانه‌ی دائی هم نشانی نیست. دائی، پیر مردِ رشتیِِ فقیری بود و متصدی مسافرخانه‌ای با مشتریانی چون خودش. مسافرخانه از مکشوفات فریدون بود یا اکبر یادم نیست. تخت‌های آهنی زهوار در رفته داشت که توی اتاق‌هایی لخت و بی‌پرده بردیف چیده بود.
بهای هر تخت برای یک شب، ۳۵ ریال شاهنشاهی بود و مسافران، سربازوار، آشنا و ناآشنا کنار هم می‌خوابیدیم.
راستی فریدون هم نیست. او هم پارسال چهره در خاک کشید. رفیق شهر و کوه و کتاب‌خوانی‌ام بود. آری او دیگر نیست تا با هم، چون گذشته به کتابفروشی‌ها سری بزنیم و من از او سراغ کتاب‌های تازه و دوستان کهنه را بگیرم.
جوانانی با چند قلم موی نقاشی در برابرشان در میانه‌ی میدان نشسته‌اند، انگار نه انگار که آنجا ویژه‌ی آمدورفت خودروهاست نه محل عرضه‌ی کار بی‌کاران. چنان می‌نماید که نقاش ساختمان باشند. ساعت شش بعد از ظهر است اما آن‌ها هنوز در انتظار پیداشدن کارفرمائی در میانه‌ی میدان به انتظار نشسته‌اند. بزودی تاریک خواهد شد. امروز که کاری گیرشان نیامده است. دیروز چطور؟ از فردا که کسی خبر ندارد.
یکی ازآنان به سراغ‌ام می‌آید. چهره‌أش به معتادان می‌خورد. از من می‌خواهد که نقاشی خانه‌ام را باو بسپارم. می‌گویم:
من این‌گونه کارها را معمولن خودم انجام می‌دهم. بگذریم که در حال حاضر هم خانه‌ام نیازی به نقاشی ندارد.
مایوسانه می‌پرسد آیا کسی را هم سراغ ندارم که نیاز به نقاش ساختمان داشته باشد و ملتمسانه می‌خواهد که اگر کسی از آشنایانم به نقاش ساختمان نیازش افتاد، حتمن او را خبرکنم.
او نمی‌داند من مسافرم.
سواره از کناره‌ی پارک سنگ‌لج می‌گذریم. دیر وقت است. درختان پارک هنوز سرسبزاند و عجب رشدی کرده‌اند. روزگار دانشجویی در ذهن‌ام جان می‌گیرد، پخش تراکت‌های جبهه‌ی ملی، درس خواندن، استخدام در وزارت کشور، انتقال بجنوب و دوستانی که دیگر از هم خبری نگرفتیم.
میدان سپه و عمارت شهرداری
میدان سپه که زمانی توپخانه‌اش می‌خواندند و حالا نام امام بر پیشانی دارد، شکل و قیافه‌اش عوض شده است. از قورخانه و دیوارهای چینه‌ئی بلندش، خبری نیست. محوطه‌ی قورخانه بمرکز اصلی متروی تهران تبدیل شده‌است. نمی‌دانم چه بر سر راسته‌ بازار کله‌پاچه‌ها فروش‌های پشت آن دیوار آمده‌است. ساختمان زیبای شهرداری تهران که سال‌ها پیش به بهانه‌ی توسعه‌ی میدان سپه تخریب شد. بانک بازرگانی که زمانی بانک ایران و انگلیس بود (قبل از ملی شدن صنعت نفت) با سردر زیبای‌اش خوشبختانه هنوز پای برجاست.
یاد روزهائی می‌افتم که ساعت‌ها در سر چهارراه خیابان برق ـ ناصرخسرو به تماشای پاسبان راهنمائی و راننده‌گی می‌ایستادم، با آن لباس آبی تمیز و خوشرنگی که به تن داشت و آن کلاه و پاگون و یراق سفیدأش. سوتی بگردن آویزان داشت و زمانی که در آن می‌دمید، تمامی خودروهای در حال گذر، بفرمان او از حرکت باز می‌ایستادند. و من نوجوان مات و مبهوت که چگونه او با یک سوت قادر است ده‌ها ماشین را  از حرکت باز دارد.
همدان از این خبرها نبود. اما چه حرکات‌ جالبی داشت. با ژست خاصی، سوت‌أش را که با بندی به گردنش آویزان بود، به دهان‌اش می‌برد و دهان‌اش را پر از باد می‌کرد. و یکباره تمام باد توی دهانش را با فشار وارد سوتش می‌کرد. صدای سوت تمام محوطه را پر می‌کرد. بعد هردو دست‌اش را به موازات شانه‌‌ها بالا می‌برد. با دست راست به خودروهای شمالی‌ـ‌جنوبی فرمان ایست می‌داد. ۴۵درجه براست می‌چرخید و سوتی دیگری می‌کشید. دستان‌أش را پائین می‌آورد و راه را در اختیار خودروهای شرقی‌ـ‌غربی می‌گذاشت.
این دومین بازدید من از تهران بود. برای معالجه‌ی شکم ‌دردم که نوجوانی‌ام را تباه کرده بود، راهی تهران شده بودیم. دکتر معالج‌ام آدرس استادش را بما داده بود، دکتر علی وکیلی، خیابان سعدی کوچه ...
با پدر و مادر در میهمان‌خانه‌ای فَکَسَنی داخل درب‌اندرون، منزل کرده‌‌بودیم. از درب اندرون تا چهارراه کذایی، راهی نبود. در سر چهارراه آنقدر بتماشا می‌ایستادم تا هوا تاریک می‌شد. مادر که از دیر کردن‌ من و تنهایی، کلافه شده بود به سراغ‌أم می‌آمد و می‌پرسید:
پسرم هنوز سیر نشده‌ای؟
با هم به مسافرخانه برمی‌گشتیم. آخر پدر دنبال عبادت‌اش بود در مسجد ارگ یا دورترها، نمی‌دانم. اما می‌دانم حال خوشی نداشت پس از آن بازدید کذائی از محل کار پسر عمو که رئیس یا مدیر اداره‌ای در همان حوالی بود. ساعتی در دفترش به انتظار اجازه‌ی دیدار نشستیم اما خبری نشد. نهایت پدر از منشی پرسید پس چه شد و منشی گفت آقای افراسیابی گرفتارند یا چیزی شبیه این. پدر دل‌شکسته دست مرا گرفت و گفت:
بلند شو بریم!
اما راه که افتادیم، برگشت و به آقای منشی گفت:
سلام را به ایشان برسانید و بگویید که عمویت برای مشاوره پیش تو آمده بود، نه چیزی دیگر.
دفتر او را ترک کردیم.

1 نظرات:

ناشناس در

این عکس سر و روی اروپائی داره اما خوب که بهش دقت کردم با پراید و آدم ها در خیابان مطمئن شدم اروپا نیست. اما روانی و دلچسبی روایت کشش دار است و آدم با خواندن آن لذت می برد و خودش را در سفر می پندارد و گذشته هائی که ملکه یاد و خاطر است. ... نوروز را به شما و خانواده گرامی شادباد می گویم. آرزو دارم سالی شاد و خرم در پیش رو باشد. با ارادت و اخلاص محمود dehgani.persianblog.ir

ارسال یک نظر