۱۳۹۰ فروردین ۴, پنجشنبه

نراقی‌های همدان، آخرین بخش

خانم خواننده‌ی وبلاگم در آخرین نامه‌ای خود شمار فرزندان حاج محمد نراقی را به تفصیل برایم نوشته‌است. بگفته‌ی ایشان حاج محمد نراقی سه زن داشته است و رویهمرفته از او نوزده فرزند باقی‌مانده که چهارده تای آن‌ها پسر بوده‌اند و پنج تای دیگر دخترند. من فقط با نام هفت نفر از فرزندان حاج محمد نراقی (فاطمه، رضا، صادق، حاج ابولقاسم، هاشم، اسماعیل وکمال) آشنا بودم و از وجود بقیه بی‌خبر. عین نوشته‌ی خواننده‌ی وبلاگم را با کمی دستکاری در شیوه‌ی نگارش آن، در زیر می‌آوردم.

فرزندان نراقی:
از حاجیهخانم سلطانخانم که همسر اولش بود، عبارت بودند:
۱ـ احمد که داماد میرپنج بود و اسم زنش بهجت الملوک بود.
۲ـ پسر دوم رضا بود که با زنی ازطایفۀ شادلو ازدواج کرده بود. شادلو‌ها خراسانی هستند.
۳ـ پسر سوم صادق بود که با دختر یکی ازدایی‌هایش ازدواج کرده بود که خواهر زادۀ زاهدی بود.
۴ـ پسر چهارم مصطفی بود که ازدواج نکرده جوانمرگ شد.
حاجیه خانم سلطان خانم سه هم دختر داشت که دوتای آن‌ها را من ندیدم چون مرده بودند. من فقط حاجیه فاطمه خانم (مادرآقای مهدی نراقی) را دیده‌ام. بنابراین نراقی، از همسر اولش هفت تا اولاد داشت.

همسر دوم حاج محمد نراقی، زهرا خانم، عربه بود (او را ازعراق به زنی گرفته بود) پنج تا پسر داشت و یک دختر. اسامی آن‌ها عبارت بود از:
۱ـ حاج ابوالقاسم که زنش از شازده‌های دولتشاهی و یا مؤیدی بود.
۲ـ کاظم که اسم زنش اختر بود.
۳ـ علی که اسم زنش اقدس بود که دختر سرهنگ خلیل پور بود.
۴ـ جواد که اسم زنش خانراده بود.
۵ ـ یوسف که در اصفهان زندگی می‌کند و من زنش را اصلاً ندیده‌ام و نمیدانم اسمش چیست.
۶ ـ شمسی که زن احمد جلالی بود و البته ایشان هم درتهران بسر میبرد.

همسر سوم نراقی هم مثل دومی پنج تا پسرداشت و یک دختر.
اسامی آن‌ها عبارت بود:
۱ ـ هاشم
۲ـ محمود
۳ـ اسماعیل
۴ـ  حسین
۵ ـ کمال
۶ـ  اقدس که این دختر نراقی با خواهر ناتنی‌اش یعنی شمسی جاری بودند.

فکرش را بکنید ببینید نتیجه‌ها درحال حاضر چه تعدادی هستند.
ضمناً راجع به حسینه‌ای که روی‌‌ همان چشمۀ کذایی بود باید عرض کنم من فقط یکبار آنرا دیده‌ام. تصویر روشنی از آن در ذهنم نیست. مضافاً به اینکه این حسینیه بنظر من چیزی بیشتر یا مهمتر از نظایر خود نبود. این اتاق‌های شکم‌دریده در اکثر خانه‌های پنچ قسمتی قدیمی وجود داشتند. اکثراً دیوار‌هایشان آینه‌کاری بود و ارسی‌هایشان درقسمت هلالی بالایشان شیشه‌های زنگی داشتند.

من از شمار همسران محمد نراقی چیزی بیاد نداشتم. یکبار که حاج ابوالقاسم بجهتی به مغازه‌ی پدر آمده‌بود، از پدر هویت او را جویا شدم. پدر گفت:
پسر حاج محمد نراقی است از زن دیگرش.
اما اینکه زن اول هاشم را شازده معرفی کرده‌بودم با توجه به توضیحات همشهریِ خواننده‌ی وبلاگم، زیاد بی‌راهه نرفته‌ام. زیرا ایشان همسر حاج ابوالقاسم را از شاهزاده‌های دولت‌شاهی یا مویدی معرفی کرده‌اند.
دلیل اشتباه من افزون بر خردسالی‌ام در آن دوران، نداشتن رابطه‌ی تنگاتنگ با خانواده‌ی نراقی بود.
مسئله‌ی دیگری که این همشهری به آن اشاره کرده‌اند نسبت سپهبد زاهدی است با نراقی‌ها، یعنی صادق نراقی و فضل‌الله زاهدی، پسرعمه، پسر دائی بوده‌اند.

اما نراقی‌های دور و بر ما، تنها محدود به خانواده‌ی حاج محمد نمی‌شد. خانواده‌های نراقی‌تبار دیگری هم بودند از جمله:

۱ـ حاج محمود رضائی
خانه‌ی آنها دویست سیصدمتری پائین‌تر از خانه‌ی ما بود، (سر کوچه‌ی پلوئی). او تاجر ثروتمندی بود. دو پسر داشت بنام حسین و حسن. حسین ده پانزده سالی از من بزرگتر بود و از بیماری چشم رنج می‌برد. حاج محمود او را برای معالجه به خارج برد، بگمانم سوئیس. مدت‌ها حسین نبود. در محل شایع بود که با جراحی‌هایی که بروی چشمان‌ او انجام داده‌اند، حسین بینائی خودش را بازیافته است. اما شوربختانه چنان نشد که شایع بود و معالجات اثر شفابخشی روی چشمان حسین نگذاشت.
حسین نابینا بر خلاف برادر کوچک‌اش حسن به تحصیل علاقه‌ی فراوانی داشت. او برای ادامه‌ی تحصیل راهی تهران شد، بدانشگاه راه یافت و در رشته‌ای درجه‌ی دکترا گرفت.
سالها بعد، در دوران دانشجوئی، روزی با دوستان، روی پله‌های بخش شرقی دانشکده‌ی حقوق نشسته و مشغول بدرس بودیم. شب پیش‌اش باران زیاده باریده بود. محوطه‌ی جلوی در ورودی کارمندان و استادان، آب فراوانی جمع شده بود. یکی از دوستان گفت:
نگاه کن! آقاهه صاف داره می‌ره توی آب‌ها! مثل اینکه نمی‌بینه!
نگاه کردم، حسین بود. صدا زدم:
آقای دکتر مواظب گودال پر از آب باشید!
حسین ایستاد. « هرگز ندیده‌بودم که حسین از عصای مخصوص نابینایان استفاده کند » بطرف او رفتم، سلام‌اش کردم. دست‌اش را گرفتم تا بطرف در ورودی استادان و کارمندان، راهنمائی‌اش کنم. پرسید:
شما از کجا مرا می‌شناسید؟ دانشجوی من هستید؟
گفتم:
نه، ما بچه محلیم.
و خودم را معرفی کردم. مرا شناخت و حال پدر را جویا شد و گفت من با عموزاده‌های تو، دوست و همکلاسی بوده‌ام، خبر دارید؟
۲ـ خانواده‌ی رئوفی.
از رئوفی‌ها، گرچه در همان کوچه‌ی ما زنده‌گی می‌کردند، چیز زیادی بیاد ندارم مگر یکی از آنها که داماد حاج محمود رضائی بود و کارمند اداره‌ی برق همدان.

۳ـ خانواده‌ی عبادی
حبیب عبادی، موذن مسجد حاج احمد بود. صدای خوشی داشت و از دو چشم نابینا بود.
آقا حبیب پسری داشت بنام نصرالله. من که وارد دبیرستان شدم، او سال دوم دانشسرا بود. نصرالله استعداد عجیبی در اجرای نقش‌های فکاهی داشت. همان‌سال زنده‌یاد دهگان، دبیر تاریخ ما نمایشی زیر نام «مگسانند گرد شیرینی» در سالن نمایش دانشسرا «دبیرستان شریعتی امروز» ترتیب داد. نقش اصلی با نصرالله بود و بسی درخشید. شغل اصلی او آموزگاری بود اما سال‌ها در تآتر همدان به مدیریت رضا همراه، نقش بازی کرد. بعدها به دانشکده‌ی هنرهای زیبا، هنرهای دراماتیک، راه یافت. بین ما رابطه‌ی دوستی نبود. در آخرین سفرم به وطن برحسب تصادف در خیابان بوعلی باو برخوردم. بسرم زد جلو بروم و سلامی کنم که نکردم.
عطاءالله عبادی بگمانم از بسته‌گان آقا حبیب بود اما او با نجارزاده‌ها سببیت بیشتری داشت، بگمانم دائی‌زاده‌ی آنها بود و تا مدت‌ها با هم در یک خانه زنده‌گی می‌کردند. نام پدرومادر و دیگر نزدیکان او را از یاد برده‌ام. آقا عطا دبیر دبیرستان‌های همدان بود. او در دانشسرا، بما روان‌شناسی درس می‌داد. بعدها به تهران رفت و شنیدم که گرفتار بیماری روانی گردید و دچار مرگ زودرس شد. او از جمله‌ی معلمین مورد علاقه‌ی من بود.

۴ـ خانواده‌ی حسین نجارزاده
اینان و خانواده‌ی آقا عطا عبادی، همسایه‌ی روبرویی «کوچه‌ی سید عبدالمجید» ما بودند. پیشترها، زمانی با خانواده‌ی من در خانه‌ی پدری، هم‌سایه بودند و اجاره‌نشین عموزاده‌ها. من چیزی از آن زمان بیاد ندارم جز یادگاری‌هایی (اگر نامهربان بودیم و رفتیم/اگر نامهربان بودیم، رفتیم) که بهنگام خانه‌کشی با خط خوشی روی دیوار دالان خانه، نوشته بودند و این نوشته‌ها تا زمان فروش خانه، پس از مرگ پدر، هم‌چنان روی دیوار دالان خودنمائی می‌کرد. خواهرها نویسنده‌ی هریک از آن یادگاری‌ها را می‌شناختند و از نویسنده‌گان آنها بخوبی یادمی‌کردند.
من خود «آحسین نجارزاده» را ندیده‌ام. فرزندان ایشان که بعدها نام خانواده‌گیشان را به بهمرام تغییر دادند، همه‌گی تحصیل کرده بودند. باقر، سرهنگ ارتش بود و صادق رئیس یکی از اداره‌های همدان. بهنام پسر صادق کلاس پنجم و ششم ابتدائی از جمله‌ی دانش‌آموزان خوب من بود، هم از لحاظ رفتار و هم از لحاظ درس.
دحترهای آحسین هر سه فرهنگی بودند. طوبا بزرگترین آنها بگمانم ریاست یکی از دبیرستان‌های دخترانه‌ی همدان را بعهده داشت.

۵ ـ خانواده‌ی علی‌نقی قدیری نراقی
علی‌نقی کارمند اداره‌ی دارائی بود و یکی از مشتری‌ها دائم پدر. پنج پسر داشت و یکی دو دختر.
اولین پسر او  که نام‌اش بیادم نیست، سر به نیست رفته بود و کسی از او سراغی نداشت. من شرح نگرانی و تاسف این واقعه را بارها از زبان آقای قدیری که برای پدر درد دل می‌کرد، شنیده‌ام. زمانی شایع شد که رد جوان گم‌شده را در بغداد گرفته‌اند. شبی پدر مسئله را با علی‌نقی مطرح کرد. او ‌در جواب گفت:
بله، این طور می‌گویند. فکر کرده‌ام اگر امکانش فراهم شود سری به بغداد بزنم. اما هرگز این امکان فراهم نشد.
پسر دوم‌اش علی، از هواداران حزب توده بود. همسایه‌ها او را توده‌ای می‌شناختند. زمان مصدق بود و من کلاس پنجم. روزی توی دکان پدر ایستاده بودم. متوجه سروصدایی شدم. بیرون را نگاه کردم. عده‌ای در دو صف از بالای خیابان بطرف میدان در حرکت بودند. دیدن علی در ردیف جلو حرکت می‌کرد، برای من تاییدی شد بر آنچه در محل شایع بود. دو سه نفر دیگر از جوانان محل در میان آنان بودند که به توده‌ای بودن آنها مطمئن بودم.
علت راه‌پیمائی آن‌ها را از پدر پرسیدم. او گفت که توده‌ای‌ها مخالف دکتر مصدق هستند. حالا به این‌وسیله می‌خواهند مخالفت خود را با کارهای او اعلام کنند.
یادم نیست پیش از این واقعه بود یا بعد آن که یکی از همسایه‌های ثروتمند، با نشان دادن برگی از یکی از روزنامه‌ی محلی، به پدر گفت:
نگاه کن حاجی! ع. قدیری هم اعتصاب غذاکرده. آخه انداختنش تو هولوف‌دانی! و بعد کلی بد و بی‌راه نثار علی‌نقی پدرش کرد.
من معنای اعتصاب غذا را نمی‌فهمیدم اما از حرف‌های تحقیرآمیز و توهین‌های آن مرد، به علی و پدر او سخت رنجیده‌شدم. او که رفت داستان را از پدر پرسیدم که اعتصاب غذا چیست و چرا این آقا این‌قدر به پدر علی توهین کرد مگر خود او هیچ عیبی ندارد؟
پدر گفت:
یادت باشه که همیشه یک گوش‌ات باید در باشد و دیگری دروازه. کاری هم با کار مردم نداشته باش!
اما اعتصاب غذا یکنوعی اعتراض است. زندانی که دست‌اش از همه جا کوتاه شده، از خوردن غذا سرباز می‌زند تا شاید راه نجاتی برای او پیداشود. همان داستان آدم در حال غرق‌شدن است که به هر خس و خاشاکی به امید نجات، چنگ می‌زند. البته اول روایت عربی‌اش را خواند و بعد توضیح داد.
پسر سوم رضا بود. من و رضا کلاس هفتم، همکلاسی شدیم گرچه او دو سه سالی از من بزرگتر بود. او هم از فعالان جوانان حزب توده بود. هر کجا می‌نشست از حزب حرف می‌زد و ایده‌ئولوژی حزب را تبلیغ می‌کرد. آن‌چه از بزرگتر‌ها شنیده بود طوطی‌وار تکرار می‌کرد. روزی، از پدر پرسیده بود که چرا نمازت را به زبانی می‌خوانی که از آن چیزی نمی‌فهمی؟ پدر هم که سخت مذهبی بود، جوابداده بود چون دستور پیامبر است و عربی زبان قرآن. ضمنن من می‌فهمم چه می‌خوانم.
رضا که لکنت زبان هم داشت در جواب پدر گفته بود:
خب حالا که می‌گی عربی هم سرت می‌شه، این آیه‌ها را برای من ترجمه کن. و بعد یکی از موضوعات درسی کتاب عربی‌مان را غلط غلوط برای او خوانده بود.
پدر زده‌بود زیر خنده گفته بود که چندی روز پیش این درس پیش من خواند و من اشکالات‌اش را رفع کردم. رضا هم دُم‌َاش را گذاشته بود روی کول‌َا‌‌ش و رفته بود. رضا همان سال درس را ول کرد. سال‌ها از او خبری نداشتم. سال‌های ۵۰ یا ۵۲ او را تصادفی توی یکی از پارک‌های تهران دیدم که دنبال کودکی می‌دوید. صدای‌اش کردم. اول مرا بجا نیاورد. ولی بعد شناخت و گفت که در بازار به فرش‌فروشی مشغول است اما فرصت صحبت بیشتری نشد.
من «سمت راست» و حسین قدیری ۱۲۲۵میدان بوعلی سابق

اما آشنائی من با پسر چهارم این خانواده «محمدحسین» از کلاس اول ابتدائی آغاز شد. اگرچه سال بعد از هم جدا شدیم ولی دوستی‌مان برقرار بود. در دبیرستان دوباره بهم رسیدیم. و همو بود که مرا با کتاب آشنا کرد. داستان‌اش را در «اینجا» نوشته‌ام. حسین جوانی بس فهمیده، فرهیخته‌، آرام و مودب بود و هرگز در شلوغ‌کاری‌هائی که ما عاشق آن بودیم، شرکت نکرد. او علاقه‌ی عجیبی به فلسفه و روان‌شناسی داشت. لیسانسیه‌ی روان‌شناسی گرفت. برای ادامه‌ی تحصیل راهی آمریکا شد و دکترای روان‌شناسی گرفت. من سال‌هاست از او خبر مستقیمی ندارم. پل ارتباطی ما فریدون اسماعیل‌زاده بود که دیگر در میان نیست.
آخرین پسر این خانواده «محمد» در نوجوانی در رود جاجرود غرق شد. از سرنوشت دخترهای علی‌نقی خبری ندارم.
آخرین فرد نراقی‌تباری که بیاد دارم، رحیم نراقی بود. رحیم در خیابان بوعلی، نرسیده به پل  گیشه‌ی مطبوعاتی داشت. گیشه‌ی او پر از کتاب بود کرایه‌ای بود. هر کتاب را شبی ده‌شاهی «پنجاه دینار» از کرایه می‌کردیم. او با آقای دهگان، دبیر تاریخ دوستی نزدیک داشت. دهگان کرد بود و تنها زنده‌گی می‌کرد. عصرها با کت‌وکراوات و پوشن، جلوی کیشه‌ی رحیم می‌ایستاد و مرتب سیگار دود می‌کرد. شوربختانه هردو سخت گرفنار اعتیاد بودند.

پی‌نوشت
۱- یادداشت زیر را خواننده‌ی وبلاگم در مورد خانواده‌ی سپهبد زاهدی برای من فرستاده‌است.
و اما توضیح کوچکی هم دربارۀ نسبتی که زاهدی با نراقی ها داشت می دهم. 
همانطور که قبلاًهم برایتان نوشتم، حاج عبدالهادی معینی نراقی بود که دوتا برادر از خودش کوچکترهم داشت. به اسامی؛ حاج رضا و حاج غلامحسین. این سه برادر، دایی‌های فرزندانی بودند که حاج محمد نراقی از همسر اولش داشت. حاج رضا با خواهرزاهدی ازدواج کرده بود که دوتا دختر و یک  پسرداشت. دخترها به ترتیب حشمت ونصرت نام داشتند که حشمت همسرصادق نراقی بود ونصرت همسرحبیب الله نایبی، پسرمیرپنج بود. حشمت ونصرت دخترعموهای مادرمعیری هم بودند.حاج رضا نام فامیلی اش را زاهدی نراقی برگزیده بود.  
۲ـ میرپنج یکی دیگر از همسایه‌های ما بود. من چیز زیادی در باره‌ی او نمی‌دانم جز اینکه در زمان قاجار افسر ارتش بوده‌است. «میرپنج».
او یکی از دهد‌اران بزرگ همدان بود که همیشه تعدادی روستائی جلوی خانه‌اش یا در بیرونی آن نشسته بودند.

3 نظرات:

ناشناس در

نوروز را به شما و همه ازادگان جهان شادباش می گويم. محمود دهقانی
www.dehgani.persianblog.ir

ناشناس در

نوشته های وبلاگ حضرتعالی را خواندم به خصوص از قسمت نراقی های همدان بسیار لذت بردم
یکی از کارهای کودکی من بازی در میان اسناد به جامانده از حاج محمد نراقی بود که در گوشهای از کاروانسرای گلشن تل انبار شده بود آن روزها من بیشتر به دنبال تمبرهای قدیمی روی نامه ها میگشتم وتعداد زیادی از این تمبرها در آنجا پیدا کرده بودم که همه را تمبر فروش بی انصافی به 400 ریال جمهوری اسلامی از چنگم به در آورد
از میان همه آن اسناد که چند سال بعد همه را ازبین بردند فقط یک دفتر حساب کتاب باقی مانده که گویا در خانه پدری ام باشد و شرح خرید انگشتر برلیان و چند چیز دیگر برای خانمی در ان هست که یادم مانده است اگر دفتر را پیدا کردم اسم آن خانم و جزییات بیشتر را برایتان ارسال خواهم کرد

ناشناس در

مرحوم حاج حسن رضایی که حجره ای در کاوانسرای گلشن داشتند انسان بسیار شریفی بودند که این روزها کمتر میتوان یافت
خاطره ای از ایشان در زمان بمباران دارم که نقل میکنم
زمانی که وضعیت قرمز میشد اهالی کاروانسرای گلشن در دالانی که منتهی به توالتهای کاروانسرا بود جمع میشدند مرحوم رضایی در این موقع دچار استرس شدید میشد و مجبور بود چندین بار از دستشویی استفاده کند آن موقع من خیلی دلم برای ایشان میسوخت یک رادیو جیبی هم داشت که موقع دستشویی رفتن به دیگران از جمله من که دوازده سیزده سال بیشتر نداشتم میسپرد
زمان جنگ همیشه به پدرم میگفت جعفر اگر من یه نفر آدم باحال عرق خور مثل خودم پیدا کنم که راضی بشه با من شمال بیاد یک روز هم همدان نمیمانم تا وقتی که جنگ تمام بشه
خدایش بیامرزد
حمید -ا

ارسال یک نظر