۱۳۸۸ اسفند ۱۱, سه‌شنبه

سفر به تازانیا، بخش سوم

۴ فوریه‌ی ۲۰۱۰


با صدای اذان خروس‌های شهر از خواب بیدار شدم. توی افکار خوش دوران کودکی پرواز می‌کردم که صدای گوش‌خراش مؤذن بد صدایی که از بلندگوی مسجدی پخش می‌شد، چرتم را پاره کرد. پرواز تخیلی در روزهای کودکی‌ام و تصویر خروسانی که در تبعیت از یکدگر، آواز سر می‌دادند در هم ریخت و نابود کرد.
بیاد زنده‌یاد آخوند ملاعلی همدانی افتادم که بلندگو را "زورناءٌ‌المسلمن" می‌خواند و از صحبت کردن در بلندگو پرهیز داشت و می‌گفت «آن‌که دوست دارد سخنان مرا بشنود، خودش به پای منبرم می‌آید. پس نیازی به زورنا ندارم».
صدای بد آهنگ مؤذن اولی تمام نشده بود که صدای الله اکبر بلندتری از همان سو برخاست. بانگ حی‌ علی‌الصلوة که از بلندگوهای متعدد و در جهاتی مختلف پخش می‌شد، سراسر شهر را فراگرفت. خواب با چشمانم خداحافظی کرد. ده دقیقه‌ای از خاموش شدن صدای بلندگوها گذشته بود که یکباره صدای الله اکبری از آن دورها بلند شد. گویا موذن خوابش برده بود و یا او هم از قماش مش‌جواد خودمان بود، موذن خیابان زرین نعل تهران که هرگاه از خواب بلند می‌شد، راه پشت‌بام را پیش می‌گرفت و اذانش را می‌گفت.
از هتل بیرون رفتم. دو مرد ریشوی دشاشه پوشی در مقابلم ظاهر شدند. حدس زدم راهی مسجدند. دنبالشان کردم. به مسجدی تازه‌ساز بزرگی رسیدیم. همه‌ی چراغ‌هایش روشن بود علی‌رغم کمبود برق چشم‌گیر و بر خلاف سالن فرودگاه که چراغ‌های کم سوئئ داشت. نمازگزاران چندانی در مسجد ندیدم. آقایی حدود چهل ساله جلو آمد و با انگلیسی روان اما با لهجه‌ی هندی پرسید:
کمکی از من بر می‌آید؟
سلامش کردم و گفتم مسافرم. صدای اذان از خواب بیدارم کرده است. آمده‌ام به بینم آیا کسی هم به ندای حی‌الصلوة موذن‌ها لبیک گفته است؟
طرف لبخندی زد و اشاره‌ای به دو پیرمردی که در حال ترک مسجد بودند نمود و گفت بیشتر نمازگزاران بخانه برگشته‌اند.
ماشین شیری رنگِ تازه‌ای، از نوعFour Wheel Driver ‌‌‌‌ ساخت کره، انتظار آنان را می‌کشید. پیرمرد در حالی که کلید را توی قفل اتوموبیلش می‌چرانید، نگاه پرسش‌گرانه‌ای بمن انداخت. تقب‌الی‌اللهی تحویلش دادم. چیزی گفت که نفهمیدم. دوست همراهش در صندلی پهلویی  نشست و راهی منزل شدند. چند نفری دیگر بهمین شکل مسجد را ترک کردند. همه پیر بودند و ثروتمند و هندی الاصل که با اتوموبیل به مسجد آمده بودند.
مناره‌ی دیگری توجهم را جلب کرد. دیوار به دیوار همان مسجد. از آن‌جا که مساجد سنی تک مناره‌ای هستند گمان بر این بردم که باید متعلق به مسجد دیگری باشد. چنان نیز بود. مسجدی تقریبن با همان وسعت و تجیهزات ولی نوسازتر.
از مرد هندی که هنوز در کنار من ایستاده بود پرسیدم:
هر دو مسجد یک مناره دارند. باید متعلق به سنی‌ها باشد، درست است؟
مرد حرفم تایید کرد. پرسیدم:
چه تفاوتی میان این دو مسجد دیوار به دیوار هست؟
گفت:
تفاوتی نیست. فقط اسم‌های آن‌ها فرق می‌کند. مسجد شیعی‌ها آن سوی شهر است. می‌خواهی به آنجا سری بزنی؟
گفتم نه. هر دو باید خانه‌ی خدا باشند با این تفاوت که آن دیگری دو مناره دارد.
چون مطمئن شد کاری ندارم بطرف ماشین‌اش رفت و گفت:
Take Care!
نفهمیدم مقصودش همان تعارف معمولی بود یا قصد خاصی داشت.
به هتل برگشتم. جلوی در هتل جوانی ایستاده بود، از همان جوانان بیکاری که روز شب توی خیابان ولند تا نانی برای سیرکردن شکم خود و احیانن خانواده‌شان تهیه نمایند. جوان جلو آمد و پرسید:
سر شب دنبال رستورانی بودید، من راهنمائیت کردم. مرا بخاطر می‌آوری؟
او را بخاطر نمی‌آوردم. فکر کردم شاید شوفر تاکسی‌ای بوده باشد که ما را به رستوران برد. از این روز  از او پرسیدم:
پس تو مرا می‌شناسی؟
گفت:
بله، اسمت محمد است. به دخترت تلفن کردی و من اسم خیابانی را که رستوران در آن قرار دارد از او پرسیدم. تو اسم خیابان را اشتباه می‌گفتی. یادت رفته؟ اسم من علی است. منم مسلمانم.
گفتم:
نه، یادم نرفته. تو شوفر تاکسی‌ای هستی که ما را به آنجا برد! فکر کنم خانه‌ی تو باید همین دور و برا باشه که همیشه اینجایی، مگه نه؟
علی، لبخندی زد و گفت:
نه! من شوفر تاکسی نیستم. بعد اشاره به ساختمان چند طبقه‌ی لوکسی که سر به آسمان کشیده بود، نمود و گفت:
اون ساختمان آبی را می‌بینی؟ اون مال پدر و مادر منه. اما من ترجیح می‌دم همین‌جا کنار خیابان بخوابم تا منت اونا روی دوشم نباشه. اینجا هم هواش خنکتره و هم به مشتریا نزدیکترم.
آقایی که روی سکویی نشسته بود و حرف‌های ما را می‌شندید، وارد بحث ما شد و پرسید:
کجایی هستی؟
ایرانی‌ام اما در سوئد زندگی می‌کنم.
باید مسلمان باشی، مگر نه؟
بله، درسته. شما هم باید مسلمان باشی، مگر نه؟
بله، اسم من هم علی است. شیعه هستم. منتطر دوستم هستم تا با هم راهی مسجد شویم. می‌دانی که ماه محرمه!
بله می‌دانم. شما باید هندی باشید؟
بله، پدرانمان پانصد ششصد سال پیش به اینجا آمده‌اند. من متولد اینجا هستم.
ماشین دوستش رسید، از همان نوع ماشین قیلی، علی خداحافظی کرد و رفت.
به هتل برگشتم. روی تختم دراز کشیدم. به سرمای ۲۵ درجه زیر صفر یوله فکر می‌کردم و گرما و شرجی دارالسلام. صدای کولرهای اتاق‌های بغلی شنیده می‌شد. خواب چشمانم را ربود.

6 نظرات:

ناشناس در

خوش به حال تانزانیا عمو

مهدی کاوسیان در

اذان شون با مزه بود.
دینداری شون بامزه تر. ما که اونجا بودیم عید قربان بود ولی یه نفر که خودشو مسلمون می دونست می گفت عید فطره. من بهش گفتم که اون بعد از ماه رمضونه که. هیچ ایده ای نداشت.
البته جالبتر از اون زندگی با ادیان مختلف کنار هم بود. خیلی راحت بودن. آدم حال می کرد.

ديوونه در

سلام عمو. چطوريد در سفر. با اين قلم زيبايتان قدم به قدم همراهتان مي آييم. و آرزوي سلامتي
سري به ديوونه نمي زنيد تازگي ها؟

پرويز در

سلام عموجان
بسيار لذت بردم

دختر همسایه در

عمو اروند پس شما آفتاب حسابی باید خورده باشید...نوش جان...امیدوارم که حسابی خوش گذشته باشه ...عجب جای خوبیه این تانزانیا ...از بس ادم از افریقا منفی شنیده وقتی میبینه که اونجا هم انسانها تقریبا زندگیشون مثل بقیه جاهاست لذت میبره ...جایی که زیاده روی نباشه همین اذان خروس و مسجد میشه نمک شهر

جهانگرد در

سلام
عمو اروند خیلی جالب نوشتی دین داری مسلمین قرن هاست همین شکل بی رمق را دارد وتنها صدای بلند ماذنه شان گوش فلک را کر کرده واز این ماذنه ها ومناره ها جز صدا نمی توان چیز بیشتر وبهتری که دنیای مسلمین یا آخرت شان را آباد سازد بیابی

ارسال یک نظر