۱۳۸۷ بهمن ۱۰, پنجشنبه

آقـا

ما بچه‌ها از قول همسرش او را آقا خطاب میكردیم. ولی بزرگترها آقای ...

آقا از خوانین بود و چنین افرادی را «رعایا» «آقا» خطاب می‌کردند به این دلیل که مالک آبادیها و آدمیانِ ساكن در آن ده‌ها بودند. كاشت و برداشت محصول با رعایا بود اما سودش از آنِ آقایان.

آقـا کارمند یکی اداره‌های دولتی بود. نمی‌دانم سوادش در چه حدّ بود. اما خوب میدانم كه آنروزها، آنانی كه كورهسوادی داشتنتد و سُمّبهای پرزور، در یکی از اداره‌های دولتی، شغل ِپَستی چون خدمتگزار یا نامه‌رسان، برای خود دست و پا میكردند. همینكه به قول معروف «میخ‌ِشان كوبیده میشد»، با دادن پول و پلهای به زعمای امر، راهی دهات میشدند برای چاپیدن خلق خدا.

آقای ما هم بیشك از همین تیپ آدمها بود.

مردی خوش قیافه و خوش لباس بود با قدی بلند،كمی چاق و واجد همه‌ی مشخصات لازم برای جلب توجه مردم عادی. همیشه از وسط خیابان راه میرفت. جواب سلام كسبه و راهگذران را با برداشتن كلاهش، محترمانه و با لبخندی حاكی از رضایت خاطر، پاسخ میگفت.

قبل از اینكه راهی حمام شود کلفتِ خانه بقچهی حمام‌ او را پیشاپیش به حمام می‌برد و خبر می‌داد که آقا فلان ساعت تشریف می‌آورند. پس از استحمام نیز، باز کلفت خانه بود كه میرفت و بقچهی آقا را از حمام پس میآورد.

آقا تا دنیا به کامش بود، نماز نمیخواند.

بسـاط عیشش همیشـه دایر بود. زنش مؤمنهای بود اهل دعا و قران. ولی باید همه‌ی وسایل عیش او را فراهم می‌کرد كه درعقد نكاح آقا بود و اگر کوتاهی میكرد بی‌شک، نفقهاش قطع میشد. آقا از پشــتوانهی قانونی و شــرعی برخوردار بود. ولی همسرش دستش از همه‌جا کوتاه بود. پدرش پیش از به دنیا آمدن او درمكه و به هنـگام تهیه‌ی غذا، به علت انفجار چراغ پریموس، جان باخته بود. چون این اتفاق در زمان حیات پدربزرگش افتاده بود، پس سهمی از مالومنال پدربزرگ، كه از مال دنیا بهرهی خوبی داشت، نصیب او و برادر بزرگترش نشده بود. بگذریم كه عموهای مهربانش، سهم‌الارث عموی کوچک او را هم كه دركودكی مادرش را از دست داده بود، خورده‌بودند.

ما با آقا چند سالی همسایه که هم خانه بودیم. کوچک بودم که چند الاغ محموله‌ای را به خانه آوردند. بعد فهمیدیم که محموله تریاک خام بود. خریده بود یا حقوحساب گرفته بود، نمی‌دانم. چند روزی بعد، سروکله‌ی تعدادی کارگر پیدا شد که قیافه‌ی آنان از تریاکی بودن آن‌ها گواهی می‌داد. تریاک‌ها را توی سینی‌های مسین بزرگ، روی پشت‌بام آفتاب دادند، تا نرم و آماده‌‌ شود. بعد با میخ و سیخ و کاردک و وردنه بجان تریاک‌‌‌ها افتادند و ورز و مالشش دادند تا آماده‌ی لوله‌لوله کردن شد. لوله‌ها را در ورق‌های نازکی پیچیدند و داخل جعبه گذاشتند.

ما بچه‌ها، شاهد همه‌ی این نمایشات مجرمانه بودیم و کسی را نیز نگرانی حال و آینده‌ی ما نبود. چهاردیواری بود و اختیاری و آقا هم صاحب‌اختیار.

آن‌روزها هنوز کشت تریاک ممنوع نشده بود. مزارع خشخاش اطراف شهر و گل‌های سرخ آن ما را بتماشای خود جذب می‌کرد.

در خیابان ما، چند قهوهخانه بود که آشکارا خلقالله را با این ودیعهی شیطانی پذیرائی میكردند.

حقوق آقا گویا جوابگوی مخارجش نبود. كمبودش را از مراجعین او باید تامین می‌کردند. دادن مالیات و دیگر عوارض دولتی هم از نظر آقایان علماء جایز نبود و ‌گرفتن یا دادن رشوه در ازای انجام کاری غیرقانوی را کمک به مردم ارزیابی می‌کردند و مبارزه با دولت جبّار. قاعده‌ی «الراشی والمرتشی کلاهما فی‌النار» مشمول این خادمان راه حق نمی‌شد.

اما آقا گاهی در مبارزه با ظلام، آن‌قدر زیاده روی میكرد، که گندش درمی‌آمد و بالاتری‌ها عذرش را میخواستند و «منتظر خدمت‌اش» میكردند.

حالا بود که آقا نمازخوان می‌شد و صدای «قول هوالله احد»ش و تسلیس كلمهی «والضّالین»اش گوش ساكنین خانه را كَر میكرد.

این انتظارخدمتها آنقدر تكرار شده بود كه بمحض آفتابی شدن آقا بر سر حوض وسط حیاط، برای گرفتن وضو، حتا ما بچهها میفهمیدیم كه آقا باز بیكار شدهاست.

روزی در عالم کودکی «هنوز مدرسه را شروع نکرده بودم» همین که آقا برای گرفتن وضو سر حوض ظاهر شد،با صدای بلند به مادر گفتم:

آقا بازهم از کار بی‌کار شده‌!

که البته هشدار شدیدی گرفته که فضولی به من نیامده بود.

سال‌ها پیش، آن‌گاه که مادر زنده بود، خبر همسر «آقا» را گرفتم. مادر گفت:

هم آقا مرد و هم همسرش! اما در آخر عمر، هر چه داشت در قمار باخت. زنده‌گی در شهر برایش سخت شده بود. زنش را برداشت به ده آبا اجدادی‌اش رفت. پیر زن در آخر عمری از دیدار دوست و آشنایش هم محروم شد و در همان ده بمرد.


8 نظرات:

ناشناس در

ای آقا الانم همینه اما سواد تبدیل شده به عبا وگرنه مدرک که همه دارن

ناشناس در

این «آقا»ی توصیفی شما، «آقا»ی بسیاری از خاطره‌های ما نیز هست. در جامعه‌ای که بی‌قاعدگی، زورگویی و فقر، بدل به «قاعده» شده‌باشد، چنین «آقا»یانی و چنان زنان موءمنه‌ای، بازهم خواهند بود. زنان موءمنه‌ای که همه‌ی زندگی آنان، چه از حس و حال انسانی و چه حتی خواب و خوراک، تنها در «یَد» چنان مردانی است که از مردانگی، همان نشانه‌های بیولوژیک را دارند و دیگر هیچ!

ناشناس در

زلالی شعر سهراب سپهری در آنست که اگر آن را در جام سفالین هم بریزند، دور از حسابگری‌های روز و ماه و سال، شفافیت انسانی خویش را دور از غرور کور و منطق بی‌حس انسان کژ و مژ شده‌ی این روزگار به نمایش می‌گذارد.
...........................................................................................................
احساسم آنست که برخی از این خاطره‌های کودکی و نوجوانی شما، شاید در بستر شتاب‌های روزمرگی، کوتاه تر از حد ممکن به توصیف کشیده می‌شود. نه از آن رو که نمی‌خواهید یا نمی‌توانید. بلکه از آن‌رو که انسان درست در همان لحظه ها، آمادگی نوشتنش را ندارد. زمانی که منتشر می شود، دیگر از خیر پرداخت‌های معنایی بعدی در می‌گذرد. در حالی که در بسیاری از آن‌ها که زوایای توصیف نشده‌ای است، چه بسا درس‌های ناگفته و ناشنیده‌ای برای آنان که آن محیط و فضا را تجربه نکرده‌اند، وجود داشته‌باشد.

عمو اروند در

برای خانم شمیم استختری!
راستش را بخواهید دقیقن متوجه نکته‌ای که شما می‌فرمایید نمی‌شوم.
البته خودسانسوری هست بدلیل حفظ حرمت و هویت بازمانده‌گان که مسلمن نقشی در شیوه‌ی رفتاری آقا نداشته‌اند.
اگر نکته‌هایی به نظرتان می‌رسد که دوست‌ ندارید در این جا بنویسید با کمال میل حاضر به شنیدن آن‌ها هستم. راه باز است و آدرس ای‌میل هم که مشخص است.

ناشناس در

عمو...چه اوضاع وحشتناکیه.دلتنگ خاطراتتون شده بودم.ارادت.

ناشناس در

منظورم آن بود که گاه در این خاطرات، نکته‌های بیشتری وجود دارد که آدم می‌تواند آن‌ها را بنویسد. اما شاید که درست در لحظه‌ی نوشتن، به خود وعده نداده‌است که خیلی مفصل بنویسد و یا همه‌ی ابعاد آن پدیده را از دیدگاه‌های مختلف به توصیف بکشد. ممکن است در این مورد یا موردهایی از این دست برای شما پیش نیامده باشد. اما من بیشتر از خاستگاه تجربی خودم حرف می‌زنم. گاه پیش آمده‌است که موضوعی را که می‌توانسته از چند زاویه مورد بررسی قرارگیرد، به علت تنگی وقت و یا کم‌حوصلگی، تنها از یک بُعد مورد بررسی قرار داده‌ام.

ناشناس در

عمو جان سلام. اينجا اون خونه ايه كه هميشه از خوندن خاطراتش كشيده ميشم در دوران قديم... ممنون.

مانی خان در

اگر قرار باشد خاطرات مفصل نوشته شود مثنوی هفتاد من کاغذ خواهد شدعاقلان را فی الاشاره

ارسال یک نظر