۱۳۸۷ دی ۱۳, جمعه

سفر مراکش ( بخش آخر)

دیدار از شهر مراکش

راهی شهر مراکش می شویم. ۲۵۴ کیلومتری راه در پیش رو داریم. کرایه‌ی اتوبوس درجه‌ی یک از ما گرفته‌اند. اما اتوبوسی که سوارأش ‌شده‌ایم، بی‌شباهت به اتوبوس‌های شمس‌العماره‌ای خودمان نیست. هرجا مسافری باشد، می‌إیستد و سوارش می‌کند. باران تندی می‌گیرد. هوا خنک‌تر می‌شود. شیشه‌های اتوبوس عرق می‌کنند. بیرون را به سختی می‌شود دید. سقف اتوبوس چکه می‌کند. داخل اتوبوس سرد است. بخاری‌‌ای هم در کار نیست. همسرم نق می‌زند که به راننده بگو بخاری‌اش را روشن کند.

بخار نشسته بر روی شیشه‌ی مقابل راننده، آن‌چنان است که جاده دیده نمی‌شود. راننده یا کمک او، هر از گاهی با دستمالی شیشه را پاک‌ می‌کند. به همسرم می‌گویم :

اگر بخاری‌ای در کار می‌بود، حد اقل راننده بخاطر رااحتی خودش،‌ روشن‌اش می‌کرد تا جاده را بهتر به بیند.

با سرما می‌سازیم. باران هر لحظه تند و تندتر می‌شود. کوه‌های اطراف جاده سبز و پوشیده از جنگلی تُنَک است، مانند کوه‌های کردستان خودمان. گویا سازمان محافظت زیست، جلوی قطع درختان را می‌گیرد. دلم می‌خواهد با کسی در این مورد صحبت کنم. هم زبانی نمی‌یابم. درختان بادام گل کرده‌اند. کوه و دشت بی نهایت زیباست.

اتوبوس می‌ایستد. همسرم می‌گوید:

به بین! تصادف شده است.

همه‌ی مسافران برای تماشا به بیرون هجوم می‌برند جز ما سه نفر نیمه اروپائی. کامیونی در کناره‌ی جاده، به پهلو خوابیده است. تعدادی خارجی بور و سفید توی بیابان پخش‌ و پلا شده‌اند. خانمی که درد چهره‌اش را در هم فشرده است، سر بر روی پای مردی گذاشته و استراحت می‌کند. از کمک‌های اولیه خبری نیست. راه باز می‌شود. اتوبوس ما راه‌اش را ادامه می‌دهد. نیم‌ساعتی بعد، صدای آژیر آمبولانسی شنیده می‌شود و چند لحظه‌‌ای دیگر، آمبولانسی دیگر از کنار ما شیپورکشان می‌گذرد.

به شهر مراکش رسیده‌ایم. باران شدت گرفته‌است. نه چتری داریم و نه لباسی مناسب. پناه‌گاهی هم نیست. میدان بزرگ شهر پر است از جهان‌گردان، دست فروش‌ها، بربرها با میمون‌ها و مارهای‌شان. اماکن دیدنی ما را به خود می‌خوانند. ولی باران امان نمی‌دهد. به بازار پناه می‌بریم. سقفِ رویِ بازار مشبک است، چون غربال و باران را صاف می‌کند. سقف برای حفاظت از آفتاب تموز است نه باران بهاری. بازار دیدنی است. اما نه فاضلابی دارد و نه حداقل جوئی تا آب باران در آن جریان یابد.

تلفن همراه‌ام زنگ می‌زند. زیبا است، دختر بزرگمان. نگران است. رادیو سوئد خبر تصادف اتوبوس حامل جهان‌گردان سوئدی در مراکش را پخش کرده‌است. به او اطمینان می‌دهم که بما صدمه‌ای وارد نشده‌است.

عچب شانسی آوردیم ها! به این می‌گویند "شانس خرکی". آخر قرار بود ما هم با همان اتوبوس کذایی راهی شهر مراکش شویم. بخاطر هزینه‌ی بالای‌أش، منصرف شدیم.

باران بند آمدنی نیست. مرد عرب پهلوئی من، که جلوی مغازه‌ای نشسته‌است، الحمدلله گویان، از ریزش باران بهاری شاد و شاکر است. حق هم دارد.

از خیر دیدار دیدنی‌های شهر مراکش می‌گذریم. مثل موش آب‌کشیده شده‌ایم. از همه جایمان آب می‌چکد. از سرما بخود می‌لرزیم. برای خوردن غذا وارد رستورانی می‌شویم. غذائی را سفارش می‌دهیم که بی‌شباهت به دیزی خودمان نیست. تا غذا آماده شود جلوی آتش بخاری خودمان را گرم می‌کنیم. دیزی را می‌آورد. غذای خوش‌مزه‌ای است. سیر و لرزان و دل‌خور به اقادیر باز می‌گردیم.

هم صندلی‌ام در توی اتوبوس، مرد میان‌سالی‌است. با روزنامه‌اش سرگرم است. دزدکی نگاهی به تیتر روزنامه‌اش می‌اندازم. از خواندن که فارغ که می‌شود، روزنامه‌اش را به عاریه می‌گیرم. نگاهی به تیتر اخبار می‌اندازم.

می‌پرسد:

به فرانسه می‌پرسد که چیزی از نوشته‌ها می‌فهمی و از من می‌خواهد جمله‌ای را برای‌ او بخوانم. سپس به فرانسه شروع می‌کند از اوضاع کشورش که رسمن مغرب خوانده می‌شود؛ صحبت کردن.

فرانسه را نمی‌فهمم. او هم انگلیسی را. به زبان عربی و به آرامی از اوضاع کشورش برایم می‌گوید:

این عکس ادریس بصیری، نخست وزیر سابق است که ملک محمد او را از کار برکنار کرد. ولی نویسنده‌ی مقاله او را در پشت سر نخست وزیر فعلی قرار داده و معتقد است که او سیاست خودش را به نخست وزیر دیکته می‌کند. زیاد هم پرت نمی‌گوید. ادریس بصیری هنوز هم در میان زمام‌داران مملکت نقوذ دارد.

گفته‌هایش با آن‌چه خوانده و یا دیده‌ام تطابق دارد.

هم‌سفرم زاده‌ی شهر فاس ‌است، در شمال مغرب. مرد مطلعی است. از تاریخ، هنر معماری، کاشی‌کاری و سرامیک شهر فاس سخن می‌گوید. تشویق‌ام می‌کند تا از فاز دیداری کنم. افسوس که نیم بیشتر حرف‌های‌ او را نمی‌فهمم.

حیف از آن عمری که صرف خواندن عربی کردیم। "ان آلدیک و من‌الهندی/ جیمل‌القد و الشکلی" در این‌جا کاربردی ندارد و آن پند‌های مثلن اخلاقی زیر عنوان"مغزاه" نیز، نه دردی دوا می‌کند و نه گرهی از مشکلی می‌گشاید।

حدود یازده شب، خسته ومانده، به اقادیر باز می‌گردیم। دریغ که نشد شهر را به بینیم। شاید سفری دیگر।

ناگفته نگزارم که بی‌حالی و ناپی‌گیر بودن خودم هم سببی بود از اسباب تنبلی که بسیار کارها را ناتمام گذاشته‌ام.

فروردین ۱۳۸۵


7 نظرات:

ناشناس در

فکر می کنم به لحاظ نوشتاری شهر فاس درست است

عمو اروند در

با تشکر از ناشناس عزیز.
پس از مراجغه به ویکی‌پدیا، فاز را به فاس تغییر دادم.

ناشناس در

سلام
خواندم و استفاده كردم. فكر ميكردم كه مصر بايد بسيار بهتر از مراكش باشه ولي انگار برعكسه.
راستي نزديكي به اسپانيا تاثيري رو فرهنگشون نگذاشته؟

ناشناس در

همه‌ی بخش‌های سفر مراکش را خواندم و بهره‌بردم. احساسم مانند سابق آنست که با وجود داشتن اطلاعات خوبی که در باره ی این کشور کسب کرده‌اید، کوتاه تر از حد معمول نوشته اید. چنین سفرهایی، انگیزه ای هستند تا انسان بسیاری حرف‌ها را که ممکن است در جاهای دیگر به ذهنش نیاید، برزبان بیاورد. از نوشته هایتان برمی آید که به مصر و برزیل هم رفته اید. اگر در باره ی آن کشورها هم چیزی نوشته اید، بگذارید ما هم بخوانیم.

ناشناس در

دوست داشتم در باره ی جنبش زنان مراکش بیشتر می‌خواندم. برخورد هر کشوری با زنان، بازتاب رشد فکری و اجتماعی آن کشور است. همچنین فساد مالی، روسپیگری –چه نوع زنانه و چه مردانه اش که اشاره ای داشتید- از نمونه هایی هستند که نشان می‌دهد که مناسبات اجتماعی تا چه حد رشد کرده است و یا رشد نکرده و پس رفته است. توانا باشید.

عمو اروند در

خانم استخری!
گزارش سفر به مصر در همین وبلاگ زیر برچسب "سفرنامه" نوشته شده است. البته بخش چهارم و احتمالن پنجم آن در حال آماده شدن است.
خانم طریقت
متاسفانه در سفرهای توریستی امکان چنین تحقیقاتی نیست. آن چه من می‌نویسم نه حاصل تحقیق که گزارش دیده‌هایم می‌باشد. البته تاحدی مطالعات قبل از سفر و گزارشات راهنمای توریست‌ها هم در تهیه‌ی گزارش، ذی‌مدخل هستند ولی علی‌الصول فاقد اعتبار تحقیقی است.

مسعود در

از خواندن سفر نامه شما لذت بردم و خاطرات سفر خودم برایم زنده شد. من هم در بهار 88 سفری به مغرب داشته ام که گزارش آن را در وبلاگم نوشته ام. حال و هوای آن میدان مارگیرها در مراکش را خوب یادم هست. زنده باشید.

ارسال یک نظر