۱۳۸۷ آبان ۲۸, سه‌شنبه

زنگ انشاء و یادی از محسن

زنگ انشا بود و انشا نویسی، مشکل همه‌ی ما و دو سه نفری بیشتر نبودند که از عهده‌ی این کار بر می‌آمدند. این ساعت که می‌رسید همه عزا می‌گرفتیم که :

ای وای چه کنیم؟

دبیر انشاء، زنده یاد عطاء‌الله عبادی، دفترش را باز کرد و محسن را صدا کرد. همه نفس راحتی کشیدیم جز محسن که یکّه‌ای خورد. من منی کرد و با لهجه‌ی کردی‌ گفت:

آقا من یک پی‌یِس نوشته‌ام.

آقای عبادی متوجه موضوع نشد و پرسید:

چی نوشتی؟

پی‌یس آقا!

آها!منظورت همان نمایشنامه است، مگه، نه؟

بله اقا!

باشه اشکالی نداره. برو هر چی نوشتی بخوان به بینم.

محسن رفت و پشت به تخته سیاه و روبروی قرار گرفت. دفتر انشای لول شده‌اش را از جیب شلوارش بیرون کشید. صاف و صوفش کرد. نگاهی بما انداخت و یکباره جیغ بلندی کشید:

پی‌لیییییس!

همه‌ زدیم زیر خنده.

آقای عبادی گیج و منگ، نگاهی به محسن کرد و نگاهی به ما و پرسید:

چی‌ شد؟ چرا جیغ می‌کشی؟

محسن جواب داد:

آقا پی‌لیس!

صدای خنده بچه‌ها بلندتر شد. عبادی گفت:

پی‌لیس دیگه چیه؟

یکی از بچه‌ها گفت:

آقا! ایشان یه پا، کارآگاهه. داستان پلیسی می‌نویسه. این داستان هم که می‌خواد بخوانه، جنائیه. زنی داره پلیسه صدا می‌کنه.

آها! پس این‌طور! بفرما و ادامه بده.

محسن داستان جنایی‌اش را خواند. ما یک دل سیر خندیدیم اما آقای عبادی پی‌یِس را نپسندید.

محسن همانطور که حبیب گفت کلی "کارآگاه" بود. عینکی آفتابی داشت مجهز به دو قطعه آیینه‌ی چسبیده به فِرِم آن. توی خیابان که با او راه می‌رفتی، از توی آیینه‌ها، چشمی بر پشت‌سری‌ها داشت و هویت ‌آنان را به گزارش می‌کرد.

دانشسرا که تمام شد، هر کدام ِما از ده کوره‌ای سر به در آوردیم. اما محسن که اهل قصرشیرین بود و در همدان ریشه‌ای نداشت، کارش را درست کرد و روانه‌ی آبادان شد.

دو سه سالی گذشت. با پرویز به همراه گروهی از هیئت کوهنوردی همدان به قصد دیدار غار شاپور راهی شیراز شدیم (+) و از آبادان سر در آوردیم. زنده‌یاد حسن منطقی «یار غار پرویز» گروهبان گارد ساحلی ژاندارمری آبادان بود. حسن با دیدن ما بال و پری درآورد که ایام نوروز بود و دوری از خانواده کلافه‌اش کرده بود. لوطی هم که بود و داش منش. اجازه‌ی رفتن بما نداد و ناچارن از گروه جدا شدیم. گفتیم حالا که به آبادان آمده‌ایم سری هم به محسن و دیگر هم‌دوره‌ای‌‌های بزنیم. با کمک حسن، پرس پرسان بدیدارشان نایل شدیم.

در یکی از مدارس منطقه‌ی شرکتی "یکی از لین‌ها بود" مشغول تمرین نمایشنامه‌ای بودند که قرار بود در تلویزیون آبادان نمایش داده شودد.

جمعشان جمع بود. بیشترشان همدانی بودند. محسن همه کاره بود و زیاد هم ما را تحویل نگرفت. خب حق داشت! کارگردان شده بود.

با وارد شدن مت، تمرین متوقف شد. حسین سموات که از دیرباز همدیگر می‌شناختیم، برایمان شرح داد که:

تلویزیون آبادان که خصوصی بود و متعلق به ثابت پاسال، بودجه‌ای در اختیارشان گذاشته است تا نوشته‌ی محسن را روی صحنه برند. همگی امیدوار که نمایش‌ مورد تایید قرار گیرد. محسن نگران تمرین نمایش بود. نارضایی از حضور ما در چهره‌ی دیگران هم خوانده می‌شد. قبل از این که عذرمان را بخواهند، محترمانه خداجافظی کردیم و به چاک زدیم.

چند سالی بعد حسین را در همدان دیدم. اولین سوالم از او نتیجه‌ی نمایش شد.

حسین خنده‌ای کرد و گفت:

تنها نقش من مورد تایید مدیر تلویزیون قرار گرفت.

گفتم:

پس نمایش روی صحنه رفت؟

نه بابا! کجای کاری. رئیس هیات داوران که بازی را دید گفت:

تنها سیگار کشیدن آقای سموات، طبیعی بود. چون نشان می‌داد که ایشان واقعن سیگاری هستند. و عذرمان را خواست.

آخرین باری که محسن را دیدم یکی از روزهای بهاری سال ۱۳۴۶ بود در خیابان مازندران تهران. من راهی دانشکده بودم و عجله داشتم که اتوبوس را از دست ندهم لذا زود از هم جدا شدیم. چند سال پیش یکی از هم‌دوره‌ای‌ها خبر رفتن‌اش را بمن داد. سال بعد خودش هم رفت و دیگرانی نیز. محسن پسری ساده‌ دل بود.


8 نظرات:

ناشناس در

عاموجان سلام

قدمت سر چش سلویچ و تیسه بازاش.

سری بزنین که شکر شطح و خلسه ی خاطره هاتون کار خستگان بسازد.

تندرست به شادی بمانید.

http://www.salvich.blogfa.com

ناشناس در

چه استعدادهایی که به عشق و قابلیت خود نمی رسند با تحقیر یا سانسور یا....

ناشناس در

گاه خاطرات شما در چند خط، سنگینی بار یک زندگی را به شانه خالی مخاطب نزدیک می کند.
دلنشین بود.

ناشناس در

سال‌های بین سی تا سی و دو بود و فضا فضای سیاسی و مصدقی و نفتی. معلم انشای ما مرحوم حیدریان فقط به جملات توجه داشت که فرضاً کسی بجای می‌گردد ننویسد می‌شود...من اهل داستان نویسی بودم واو چیزی از داستان نمی‌دانست بجای انشاء یک داستان نوشتم که اولین داستان زندگی‌ام بود او مسخره کرد بچه‌ها هم به تبعیت از او خندیدند همین شد که شما نوشتید. روزگار خوبی نبود. حالا ازاین نظر وضع دست کم تغییر کرده و فضا عوض شده و بهتر هم می‌شود. بچه‌ها امروزه قدر خیلی چیزها را نمی‌دانند. چیزها و امکاناتی که ما نداشتیم.

ناشناس در

آی ! فکر کردم آخرش نویسنده داستانهای جنائی میشه حیف شد

ناشناس در

خاطرات جوانی و کودکی، خاطرات ریشه های وجود ماهستند. در آینه ی همان خاطره هاست که ریشه گرفتن این اندیشه یا آن اشتباه و یا تفکر معینی را می بینیم. بازبینی آن ها تنها برای سفر شخصی ما به گذشته ها نیست بلکه هم عناصر درس آموز آن ها می تواند شامل حالمان گرددو هم شامل حال دیگران که آن را می خوانند.

ناشناس در

شخصیت محسن در این خاطرات، شخصیت کسی را به یادمی‌آورد که نه تنها ناخوانده، خود را ملا می‌داند بلکه چنان خویشتن را در اوج فلک می‌پندارد که دیگر یاران و دوستان قدیم را به چیزی نیز نمی‌گیرد.

ناشناس در

از خواندن خاطره هایی که از شهرم همدان نقل می کنید خیلی لذت می برم و خواننده ثابت وبلاگتان هستم، خیلی از نامهایی که می برید برایم آشنا هستند و بعضیها را از نزدیک دیده ام و می شناسم.
پاینده و کامیاب باشید.

ارسال یک نظر