۱۳۸۶ شهریور ۲۷, سه‌شنبه

توفان و نگرانی مردم دَیِّر

توفان شد و باران شدیدی شروع به باریدن گرفت. صدای برخورد امواج دریا به ساحل آن‌چنان شدید شد که در خانه‌ی ما هم شنیده می‌شد. فصل ماهی‌گیری بود و صیادان محلی برای صید به دریا رفته‌بودند. به کناره‌ی دریا رفتیم. زنان بسیاری در انتظار بازگشت قایق مردان و پسرانشان از سفر دریائی خویش بودند. همه‌گی مضطرب و اشکی به چهره داشتند و زیر لب و دعاخوان.. جز دلداری و دادن امید، از دست کسی کاری ساخته نبود. هوا تاریک و تاریکتر و اضطراب‌ها شدیدتر می‌شد. در این میان حسین صیادی و همسرش، نگرانی بیشتری نشان می‌دادند. حسین از بیماری سل رنج می‌برد و خود کمتر به دریا می‌رفت. پسرش که گویا تنها پسرش هم بود و سیزده‌ یا چهارده سالی بیشتر نداشت، راهی دریا شده بود برای تهیه‌ی آدوقه‌ی خانواده. حسین مشتری همیشه‌گی دکتر بیدختی بود. با من نیز احساس نزدیکی داشت بدلیل مراجعت مدامش به بهداری دیر که محل کار همسر من تیز بود. حسین نوعی دیگری بود، خیلی رفتارش صمیمانه‌تر می‌نمود و انتظاری هم نداشت. طلیعه‌ی قایق‌ها از دور پیدا شد و گریه‌ها مبدل به هلهله گردید. دست‌ها بالا و بالاتر رفت، این‌بار نه برای التماس که به نشانه‌ی شکرگزاری. اما تا قایق‌ها به ساحل برسند نیاز به زمان بود و زمان چه آهسته می‌گذشت. همه‌ی قایق‌ها، یکی پس از دیگری با سرنشینانشان، خسته و مانده به ساحل رسیدند. پدران و مادران و فرزندان چشم براه، به دور بازگشته‌ی خویش حلقه زدند و شادان راهی خانه‌ی خویش شدند، بجز حسین و همسرش که همچنان چشم به سوی دریا داشتند انتظار جگرگوشه‌ی دریارفته‌ی خویش بودند. هوا تاریک شد. از دست ما کاری نبود. با دلی شکسته ساحل دریا را ترک گفتیم و راهی خانه شدیم که دختر شیرخواره‌مان تنها مانده بود. طولی نکشید که محمد و خلیل به بخشداری آمدند و خبر خوش بازگشت پسر حسین را بما دادند.