دکتر پرویز اذکائی
جلوی دانشکده منتظر حبیب ایستادهام که قرار است ناهار را باهم باشیم. سروکلهی حبیب پیدا میشود، پرویز هم با او است. دیدار پرویز شوکهام میکند. همدیگر را گرم در آغوش میکشیم و میپرسم:
تو کجا این جا کجا؟
میگوید:
من و حبیب همرشتهای هستیم. از کلاس که خارج شدیم گفت، قرار است ناهار را با دوستی باشم و خداحافظی کرد. پرسیدم:
همشهری است؟
اسم تو را برد و اضافه کرد و گفت:
شاید همدیگر را بشناسید!
گفتم:
بچه محل بودهایم و از کلاس اول دبستان با هم، آشنا. ولی سالیانی است که ممد را ندیدهام. اگر اشکالی ندارد من هم بیایم و آمدم. دیدار پرویز پس آن همه سال، بس خوشحال کننده بود. بخصوص که میدیدم که به دانشکده نیز راه یافته است. از آن روز کذائی نحس، دوازده - سیزده سالی میگذشت. صبح روزی آفتابی و پائیزی، سال ۱۳۳۲ شمسی، سال کودتا و سرنگونی دولت ملی دکتر مصدق بود. من و پرویز کلاس دوم دبیرستان پهلوی همدان بودیم، او دوم الف بود و من دوم ب. زنگ تفریح بود و ما مشغول بازی و ورزش. یکباره دور و برمان شلوغ شد. صدای سوت ناظم دبیرستان توی حیاط دبیرستان را پرکرد. سر و کلهی آقای نراقیپور پیدا شد و پرویز و حسن را با خود به دفتر دبیرستان برد، رفتنی بدون بازگشت. ما از اصل ماجرا خبری نداشتیم. هرکسی چیزی میگفت. سال بعد شایع شد که حسن مردهاست، چرا؟ یادم نیست. از پرویز هم خبری نداشتم. گاهی در همدان آفتابی میشد. سلامی بهم میکردیم و والسلام. دوران نوجوانی بود. سالها گذشت، دبیرستان تمام شد وهفت سالی هم گذشت تا به دانشگاه راه یافتم. حالا پرویز در مقابلم ایستادهاست. میپرسم:
خوب کجا برویم؟
معلوم میشود که حبیب بین راه او را پخته است. چون هر دو با هم میگویند:
شرفالاسلامی!
سوار اتوبوس خط ۱۰۱ میشویم و راهی بازار. توی اتوبوس پرویز ماجرای آن روز را برایم حکایت میکند.
تو با دوستانات دور پارالل و پارفیکس بودی و من و حسن آن طرفتر مشغول بزن بزن. حسن لگدی برای من انداخت. پایاش را گرفتام. به زمین خورد و کلاهاش افتاد. زیرکلاهاش تعدادی اعلامیهی حزب توده بود. اعلامیهها پخش شد توی باغچهی بغلی. تا بخود به جنبییم، جلال امامی یکی از آن ها را برداشت و به طرف دفتر دبیرستان دوید و اعلامیه را داد به نراقیپور، ناظم دبیرستان. کار بالا کشید. یادت هست که شهر حکومت نظامی بود. من و حسن را تحویل حکومت نظامی دادند. هر دو، شبانه به سنندج که مرکز لشگر بود، اعزام شدیم. هشت ماهی زندان بودیم. بدلیل خردسالیمان نمیتوانستند به زندان محکوممان کنند. آخر فقط سیزده سالِمان بود، یادت که هست! من تو همسنایم؛ مگر نه؟. نتیجهتن، هر دوی ما را از اقامت در همدان محروم کردند. حسن که زود مرد. من به تهران آمدم و توی چاپخانهای مشغول کار شدم. حالا هم که دارم تاریخ میخوانم. گذشت!
از آن به بعد، هر از گاهی پرویز را میدیدم. درویشانه زندگی میکرد. پولی که گیرش میآمد، صرف خرید نان و ماستی میکرد و مابقیاش را کتاب می خرید. روزی به دانشکده آمد. ناهار را در یکی از ناهارخوریهای دانشگاه خوردیم، یادم نیست کجا. ضمن صرف ناهار، او با شوق و ذوق از کتابی قدیمی که درفلان کتابفروشی میدان سپه یافته بود، صحبت میکرد که چون پول نداشته از فروشنده که با او آشناست، خواسته است تا کتاب را برایأش نگه دارد. با هم به کتاب فروشی رفتیم. چهارصد تومان پول کتاب شد. حقوق من در آن زمان هشتصد تومان بود. او حقوق ثابتی نداشت. تا کوی دانشگاه مرتب کتاب را ورق زد و به به گفت، که گنجی یافتهبود. پ
پس از فراغت تحصیل با پرویز در کلاسهای مدیریت بخشداری وزارت کشور، همدوره شدیم. ششماهی با هم بودیم که این کلاس و همدورهایهایمان و بُرخورد من و پرویز و یکی دوتائی دیگر، درمیان آنان داستانی دارد که بخشی از آن را اینجا قلمی کردهام. پس از شش ماه درسها تمام، شد، امتحان دادیم. احکام همه آمد جز حکم من و پرویز و آقائی از فرنگ برگشته بود که دکترش مینامیدند و از فعالین فدراسیون بود و جوانی بس نازنین و از اهالی کرمان که ناماش را گذشت زمان از یادم زدوهاست. من به ساواک احضارشدم و تعهدنامهی کذائی را امضا کردم و چندی بعد، حکم استخدامیام صادر شد. ولی پرویز بارها و بارها احضار شد، نامه نوشت، شکایت کرد، همهأش بینتیجه ماند. بعدها شنیدم راهی انگلیس شد، گویا بورسیهای به او داده بودند. انقلاب شد. بورسیهاش را قطع کردند. مجبور شد برگردد. آخرین باری که دیدمأش با هیجانی گفت:
ممد جان، نمیدانی که روی گنجی نشستهام. کتابخانهای یافتهأم معرکه. کتابها همه سَرِهاند و دست نخورده. کسی از آنها سر در نمیآورد. عشقی میکنم. با همان هیجانی که همان کتاب کهنه را، آنروزی را که به چهارصد تومان خریده بود. و بعد اضافه کرد که زندهگیاش با حقوق معلمی همسرش میچرخد.
او هرگز کاری رسمی نگرفت یا بهتر بگویم به او ندادند. از تاریخدانان بنام معاصر وطن است. کتابهای بسیاری نوشته است و جدیدن در یکی از برنامههای بهرام مشیری شنیدم که کتابی در بارهی ابوریحان بیرونی، نوشتهاست که سروصدای زیادی کردهاست. کافی است ناماش را در گوگل جستجو کنید.
1 نظرات:
ممنون آقای افراسیابی جالب بود
ارسال یک نظر