<,پول خُرد
رفته بودم فروشگاه محلهمان. مقداری سکه داشتم. خواستم از شر آنها رها شوم. خانم صندوقدار با اشاره به ماشینی گفت:
بریزیشان توی آن!
سکهها را به درون کاسهی روی ماشین رهاکردم. ماشین آنها را شمرد.
یاد دوران کودکیام افتادم. وردست پدر بودم و شمردن سکهها در آخر شب وظیفهی من بود. بیشتر سکهها دهشاهی «۵۰ دیناری» بود. سکههای صَنّاری «۱۰دیناری» و پنجشاهی «۲۵ دیناری» و حتا یکشاهی «۱۰ دیناری» ارزش داشت و در خریدوفروش بکار میرفت. شمارش آن همه سکه، کلی وقت میگرفت. شمارش دهشاهیها را آغاز کرده بودم که پدر با نشان دادن ترازو گفت:
بیریزشان میان ترازو!
همانکار را کردم. زمانی که وزن آنها را گزارش کردم، پدر گفت:
وزن هر سیر «۷۵ گرم» سکهی دهشاهی تقریبن برابر با شانزه قِران «ریال» میشه.
از آن شب دیگر دهشاهیها را وزن کردم.
زمانی هم که پول ایران ارزش داشت، ما پولی نداشتیم. تمام فروش روزانهی دکان پدر به صد تومان نمیرسید از بس در قبول مشتری اشکالتراشی میکرد.
او معامله با کودک را مجاز نمیدانست مگر با اجازهی پدر یا مادر آنها.
فروشندهگی من هم بدلیل نابالغ بودنم اشکال داشت برغم اجبارم به حضور در دکان پس از تعطیلی مدرسه. اجازهی بازکردن در ورودی دکان را بروی بیگانگانه نداشتم. پنجرهی کوچکی را باز میکردم، پیت حلبی را دم پنجره میگذاشتم و رویش مینشستم و با حسرت به بازی بچهها در آنسوی خیابان نگاه میکردم. اگر مشتری ناشناسی چیزی میخواست، میگفتم پدر نیست. طرف هم میرفت و آنچه میخواست از دکان همسایه میخرید. در واقع کار من اعلام عدم حضور پدر بود به مشتریان و محرومیت از بازی با دوستان.
یکروز در نبود پدر با دو سه دوست جلوی دکان مشغول بازی بودیم. دیدم پیرمردی از دکان خارج میشود. جلو رفتم و پرسیدم:
چکار داری؟
گفت:
با حاجی کاری داشتم که نبود.
سر شب که پدر بقصد پرداخت بقیهی پول یکی از مشتریها کشوئی میز را بیرون کشید، ظرف دهشاهیها نبود. از من سراغ آنرا گرفت.
از من سراغ آنرا گرفت.
گفتم:
همونجا بود. خِوَر ندارم.
زمانی که داستان بیرون آمدن پیرمرد را برای پدر بازگو کردم متوجه کار او با پدر شدم.
بریزیشان توی آن!
سکهها را به درون کاسهی روی ماشین رهاکردم. ماشین آنها را شمرد.
یاد دوران کودکیام افتادم. وردست پدر بودم و شمردن سکهها در آخر شب وظیفهی من بود. بیشتر سکهها دهشاهی «۵۰ دیناری» بود. سکههای صَنّاری «۱۰دیناری» و پنجشاهی «۲۵ دیناری» و حتا یکشاهی «۱۰ دیناری» ارزش داشت و در خریدوفروش بکار میرفت. شمارش آن همه سکه، کلی وقت میگرفت. شمارش دهشاهیها را آغاز کرده بودم که پدر با نشان دادن ترازو گفت:
بیریزشان میان ترازو!
همانکار را کردم. زمانی که وزن آنها را گزارش کردم، پدر گفت:
وزن هر سیر «۷۵ گرم» سکهی دهشاهی تقریبن برابر با شانزه قِران «ریال» میشه.
از آن شب دیگر دهشاهیها را وزن کردم.
زمانی هم که پول ایران ارزش داشت، ما پولی نداشتیم. تمام فروش روزانهی دکان پدر به صد تومان نمیرسید از بس در قبول مشتری اشکالتراشی میکرد.
او معامله با کودک را مجاز نمیدانست مگر با اجازهی پدر یا مادر آنها.
فروشندهگی من هم بدلیل نابالغ بودنم اشکال داشت برغم اجبارم به حضور در دکان پس از تعطیلی مدرسه. اجازهی بازکردن در ورودی دکان را بروی بیگانگانه نداشتم. پنجرهی کوچکی را باز میکردم، پیت حلبی را دم پنجره میگذاشتم و رویش مینشستم و با حسرت به بازی بچهها در آنسوی خیابان نگاه میکردم. اگر مشتری ناشناسی چیزی میخواست، میگفتم پدر نیست. طرف هم میرفت و آنچه میخواست از دکان همسایه میخرید. در واقع کار من اعلام عدم حضور پدر بود به مشتریان و محرومیت از بازی با دوستان.
یکروز در نبود پدر با دو سه دوست جلوی دکان مشغول بازی بودیم. دیدم پیرمردی از دکان خارج میشود. جلو رفتم و پرسیدم:
چکار داری؟
گفت:
با حاجی کاری داشتم که نبود.
سر شب که پدر بقصد پرداخت بقیهی پول یکی از مشتریها کشوئی میز را بیرون کشید، ظرف دهشاهیها نبود. از من سراغ آنرا گرفت.
از من سراغ آنرا گرفت.
گفتم:
همونجا بود. خِوَر ندارم.
زمانی که داستان بیرون آمدن پیرمرد را برای پدر بازگو کردم متوجه کار او با پدر شدم.
0 نظرات:
ارسال یک نظر