۱۳۹۵ دی ۵, یکشنبه

تقلب

یکی بود یکی نبود. قدیما تو شهر ما اسبرون‌فروشی «چوبك‌فروشى» بود كيسه‌ بدوش، تمام شهر را در پیِ لقمه‌نانى زير پا مى‌گذاشت. سر هر کوچه که می‌رسید بانگ «اسبرونی» او به درون خانه‌ها می‌ریخت و زنانِ کاسه بدست به استقبالش می‌آمدند و با دادن مقداری نان خشک یا چند سکه‌ی ده‌شاهی چوبک مورد نیاز ماهانه‌ی خویش می‌خریدند.
سالیانی گذشت. در بزرگ‌سالی رفته بودم همدان. توی خیابان كسى حاجى‌اش خطاب كرد. از به نوا رسیدن او شاد شدم.
روزی توی دکان پدر نشسته بودم که کسی اسبرون خواست. بیاد حاجی افتادم. به پدر گفتم:
چه خوب که اسبرونی هم حاجى شد.
پدر خشمگینانه در جوابم گفت:
 حج به كِمِرِش بزنه.
پرسیدم:
چرا؟
پدر گفت:
او مدتى زرچوِئه‌ی «زردچوبه» ارزان‌قيمت مى‌فرُخت. كلى مشترى دورِ وِرش جم شده بود. بعد تَقِّش درآمد و معلوم شد،جو پوست‌كنده و زرنیخِ آسياب مَكنه. بعد یه خورده زردچوبه‌ی کُفِته «کوبیده» قاطی موکنه که بو زرچوئه بیگیره و بخورد ملت میده‌تش.
من به شش «به او» گفدم‌، كارش تقلبه. حرامه. زرنيخ سمّه. حتا پرسیدم می‌فمی زهر به خورد مردم ميدى!
در جوابَم گفد:
اى حاجى! تو به چه چیزای فكر مُكنى! میگر مردم چقد زرچوئه موخورن كه ازي يك ذره زرنيخه بی‌مّي‌رَن!