۱۳۹۵ خرداد ۲۷, پنجشنبه

دیدار یک همکار



برای خرید لباس ورزش دخترانه وارد فروشگاهی شدیم. قیافه‌ی صاحب فروشگاه آشنا بود. او نگاهش را از من بر نمی‌داشت. هر چه فکر کردم چیزی بخاطرم نیامد.
چون لباس مورد نظر را نداشت از فروشگاه خارج شدیم. از همراهم پرسیدم:
فروشنده را می‌شناسی؟
گفت:
آره همدانیه و آدم بسیار منصفی است.
دورتر که شدم پشیمانی یقه‌ام گرفت که چرا با فروشنده سلام علیکی نکردم و برگشتم. جلوی فروشگاهش که رسیدم  او در حال خروج از فروشگاه بود. سلامش کردم.
گفت:
چه خوب که خودتان برگشتید! دنبال شما می‌آمدم. ما با هم همکار بوده‌ایم. من پهلوانی هستم، دائی سیروس اعتمادی. هرگاه که با او و احمد هستیم بدون اغراق همیشه یادتان می‌کنیم.
پرسیدم:
سپهرآراء؟
گفت:
بله، مگه یادتان رفته. ایشان برادر خانم منه.
شماره تلفنم را باو دادم. احمد زنگ زد، فردا یا چند روز بعد، یادم نیست. قراری گذاشتیم و پس از سال‌ها بی‌خبری دو باره دیداری تازه کردیم.
بهار ۱۳۸۵ خورشیدی، تهران