نظام
تابستان سال 1344 نتایج کنکور که اعلام شد، دوستان یقهام را گرفتند که باید
شیرینی بدهی.
به خبر توی روزنامهها نمیشد اعتمادی کرد. محمد افراسیابی در ایران بسیار بود. راهی جز مراجعه به دانشگاه نداشتم. قرار بود در آنجا نام پذیرفتهشدهگان را با مشخصات کامل اعلام کنند. بناچار راهی تهران شدم.
روزی داغی بود و آفتاب با تمام قدرتش توی کلهی جماعت گردآمده در برابر در ورودی داشگاه، میکوفت و عرق از چهارستون بدن آدمی جاری میساخت.
من اسم خودم را زود در زیر ستون شهر محل تولدم که همدان باشد یافتم. دنبال نام دو سه دوست دیگر بودم که یکی داشوار از پشت سرم گفت:
تو این گرمای لعنتی کی میتونه تو این همه اسم، اسم خودشِ پیدا کنه؟
بدون اینکه رویم را برگردانم گفتم:
مال کدوم شهری؟ و انگشتم را روی شهر محل تولد آگهی گذاشتم و اضافه کردم اینجا. دنبال شهر محل تولدت بگرد، راحت اسمتُ پیدا میکنی.
طرف با همان لحن داشی گفت:
کدوم شهر؟ همین خراب مونده دیگه.
نگاهش کردم. نظام بود.
گفتم:
تو مگه همدانی نیستی؟
نه، من کجا همدون کجا!
نظام! تو همدانی نیستی؟
طرف با شگفتی پرسید:
تو دیگه کی هستی؟
گفتم:
بچه محل. کوچهی حاج احمد، همدان، ته کوچه آخرین خانه، خانهی شما بود. تو بزرگتر بودی. مگه نه؟
نظام با دلخوری آشکار گفت:
آره، درسته. بابا کارمنددولت بود. چندسالی اونجا زندگی کردیم. ای که دلیل همدونی بودنم نمیشه
گفتم:
فرقی نمیکنه. زیر محل تولد تهرانیها را نگاه کن.
اما نظام با شکم کمی برآمده و سرِ طاسش، ترجیح داد زیر سایهی درخت با دستمال عرقش را پاک کند.
شاید خیالش تخت بود که در غیاب خورشید امکانش را دارد که بدون اضطراب دنبال نامش بگردد.
من دیگر او را ندیدم
به خبر توی روزنامهها نمیشد اعتمادی کرد. محمد افراسیابی در ایران بسیار بود. راهی جز مراجعه به دانشگاه نداشتم. قرار بود در آنجا نام پذیرفتهشدهگان را با مشخصات کامل اعلام کنند. بناچار راهی تهران شدم.
روزی داغی بود و آفتاب با تمام قدرتش توی کلهی جماعت گردآمده در برابر در ورودی داشگاه، میکوفت و عرق از چهارستون بدن آدمی جاری میساخت.
من اسم خودم را زود در زیر ستون شهر محل تولدم که همدان باشد یافتم. دنبال نام دو سه دوست دیگر بودم که یکی داشوار از پشت سرم گفت:
تو این گرمای لعنتی کی میتونه تو این همه اسم، اسم خودشِ پیدا کنه؟
بدون اینکه رویم را برگردانم گفتم:
مال کدوم شهری؟ و انگشتم را روی شهر محل تولد آگهی گذاشتم و اضافه کردم اینجا. دنبال شهر محل تولدت بگرد، راحت اسمتُ پیدا میکنی.
طرف با همان لحن داشی گفت:
کدوم شهر؟ همین خراب مونده دیگه.
نگاهش کردم. نظام بود.
گفتم:
تو مگه همدانی نیستی؟
نه، من کجا همدون کجا!
نظام! تو همدانی نیستی؟
طرف با شگفتی پرسید:
تو دیگه کی هستی؟
گفتم:
بچه محل. کوچهی حاج احمد، همدان، ته کوچه آخرین خانه، خانهی شما بود. تو بزرگتر بودی. مگه نه؟
نظام با دلخوری آشکار گفت:
آره، درسته. بابا کارمنددولت بود. چندسالی اونجا زندگی کردیم. ای که دلیل همدونی بودنم نمیشه
گفتم:
فرقی نمیکنه. زیر محل تولد تهرانیها را نگاه کن.
اما نظام با شکم کمی برآمده و سرِ طاسش، ترجیح داد زیر سایهی درخت با دستمال عرقش را پاک کند.
شاید خیالش تخت بود که در غیاب خورشید امکانش را دارد که بدون اضطراب دنبال نامش بگردد.
من دیگر او را ندیدم
1 نظرات:
هر وقت من خاطرات شما را میخونم، آفرین به این حافظهی شما میگم. یک دفعه یه نفر رو 50 سال پیش دیدید که چند وقت قبلش همسایهتون بوده، الان اسم و مشخصات و هیکل و جزئیات رفتارش رو با دقت برامون تعریف میکنید.
ارسال یک نظر