۱۳۹۵ اردیبهشت ۳۱, جمعه

داغلام


کلاس هشتم دبیرستان پهلوی بودیم و داغلام مبصر کلاس بود. او یکی از ژیگولوهای کلاسمان بود.
موهاش کُرنِلی بود، کتِ تک‌پوش چهارخانه‌ی شیکی و شلوار سیاهش که اتوی آن خربزه را قاچ می‌زد، متفاوت با لباس بیشتر همکلاسی‌ها بود. یک کمی هم ادعای گردنکشی داشت و ازین‌رو بود که او را داغلام می‌خواندیم.
زنگ ناهار که زده می‌شد غلام، مثل شصت‌تیر، برای سان دیدن سان از دختران دبیرستانی، خودش را به خیابان بوعلی می‌رساند تا جبران یک ربع ساعتی را که زنگ دبیرستان‌های دخترانه زودتر می‌خورد بکند و تدبیر بزرگان شهر را که با این کارشان خواسته بودند دخترها از شر مزاحمت‌های ما در امان باشند، بی‌اثر سازد.
غلام یک روز کتاب عربی‌اش که با کاغذ تمیزی جلد کرده بود، با خطی درشت نوشت:
عربی نهم.
پرسیدم چرا نُه؟
گفت:
بِرِی ای که دخترا فکر نکنن بِچه خوردَم.
بهنگام گذر از برابر دخترها چنین کتابی را با دو انگشت بشکلی می‌گرفت که همه آن را به بینند.
غلام تابستان همان سال از همدان رفت. دیگر از او خبری نداشتم تا محمود در دانشکده‌ی تکنولوژی «نارمک امروزی» که دبیر فنی تربیت می‌کرد قبول شد.
محمود بارها از آقای مهندس غلام صحبت کرده بود و متعجب که چرا من او را نمی‌شناسم.
محمود سال آخر دانشکده بود. در یکی از روزهای تابستان از من خواست که با هم راهی کارگاهِ کارآموزی تابستانی آنان شوم.
کارگاه در باغ بزرگی بود در حوالی طرشت یا فرح‌زاد، درست یادم نیست. مهندس با محمود و دیگر نیم‌چه مهندس‌ها به بحث نشست.
قیافه‌ی مهندس برایم آشنا بود اما بیاد نمی‌آوردم که کی و کجا او را دیده‌ام. چون از حرف‌های آن‌ها چیزی سر در نمی‌کردم، حوصله‌ام سر رفت. بلند شدم تا توی باغ قدمی بزنم. ضمن گردش در باغ تابلویی توجهم را جلب کرد.
جلو رفتم. اسامی کارکنان پروژه روی تابلو نوشته شده بود. مسئول پروژه مهندس غلام بود. نام خانواده‌گی‌اش را که دیدم همه چیز بیادم آمد.
وقتی به بجمع پیوستم، محمود کارش تمام شده بود. مرا که دید با مهندس خداحافظی کرد.
مهندس دست‌ش را برای خداحافظی به سوی من دراز کرد. دست‌اش را محکم فشردم و دم گوشش گفتم:
خدافص دا غلام!
غلام زد زیر خنده و گفت:
کشفم کردی. مَ تمام سولاخ سُمّای ذهنمِ پی اسم تو گشتم. به هیچ جا نرسیدم.  
گفتم:
اگر اُ تابلوئه نبود، منم تونه نشناخته از اینجا می‌رفدم.
محمود هی مُگفد مهندس غلام همدانیه. اما مَ چیزی یادُم نی‌میادم. راسشه باخای اصلن فکر نی‌می‌کردم تو زوزی مهندس بشی.
از هم جدا شدیم و دیگر همدیگر را ندیدیم.
محمود هم شنیدم از طریق پاکستان. راهی آمریکا شد. ازو هم خبری ندارم.

بهار ۱۳۸۴