بازرسان شاهنشاهی، بخش دوم
خورموج در آن
روزها جمعیتی حدود پنج هزار نفر داشت. ادارات دولتی آن عبارت بودند از:
بخشداری، شهرداری، نمایندهگی آموزش و پرورش، بهداری، گروهان ژاندارمری، دفتر پست و تلگراف، نمایندگی ادارهی کشاورزی که یک کارمند بیشتر نداشت، درمانگاه خدمات شاهنشاهی و نمایندهگی سازمان عمران جنوب.
بخشداری، شهرداری، نمایندهگی آموزش و پرورش، بهداری، گروهان ژاندارمری، دفتر پست و تلگراف، نمایندگی ادارهی کشاورزی که یک کارمند بیشتر نداشت، درمانگاه خدمات شاهنشاهی و نمایندهگی سازمان عمران جنوب.
از ادارات مستقر
در شهر، تنها بخشداری، آموزش و پرورش، درمانگاه سازمان شاهنشاهی خدمات اجتماعی
صاحب ساختمان دولتی بودند. مابقی ادارات در ساختمانهای استیجاری محلی مستقر بودند
که تناسبی با کارشان نداشت.
شهر، دارای دو
خیابان خاکی بود که طول هیچکدام به یک کیلومتر نمی رسید و در فلکهی کوچکی بنام
ششم بهمن، یکدیگر را تلاقی میکردند. در دو سوی دیگر فلکه، مقابل این دو خیابان، نشانهی چند متری زیرسازی،
خبر از امکان ادامهی خیابانها را میداد که نقشهی طرح جامع شهر نیر آنرا تایید
میکرد اما شهرداری پولی برای ادامهی آن نداشت.
روشنائی شهر را تنها
موتور برق متعلق به شهرداری تأمین میکرد که تنها جوابگوی روشنائی شهر بود در شبها
و در شبانهروز شش ساعتی بیشتر امکان کارکردنش نبود. در همان روزهای اول آغاز خدمت
من، موتور تازه خریداری شدهی شهرداری وارد شد، نصب گردید و رونقی به شهر داد.
قدرت تولید برق موتور دیزلی جدید بگمانم دوهزار کیلووات بود. از اینرو شهرداری
توانست شبکهی برق خود را گسترش دهد و درخواست متقاضیانی که در صف ایستاده بودند،
برآورده سازد. با قوی شدن موتور برق، فشار اهالی برای روشن کردن موتور برق در بخشی
از روز نیز افزایش یافت. شکایات بسیاری روانهی بخشداری و فرمانداری شد. شهرداری
مخالفتی با خواست مردم نداشت اما خِدِر، موتورچی کارخانهی برق زبر بار اضافه کاری
به بهانهی خراب شدن موتور نمیرفت. نهایت با دخالت من و تهدید موتورچی به اخراج
در صورت عدم اجرای حکم اضافه کاری، خدر دست از لجبازی برداشت و حاضر شد در روزهای
داغ تابستان، دو ساعتی موتور برق را روشن کند.
بسیاری از اهالی
که بقول معروف «دستشتان بدهانشان میرسید» یخچال و پنکهای تهیه کردند تا آب خنکی
بنوشند در زیر باد پنکه، ظهرها دمی بیاسایند.
در اینجا جا دارد
از خدر یادی کرد که مرد نازنینی بود و بواقع تلاش میکرد تا مبادا خللی در کار
موتور برق آید و شهر و همشهریانش دچار بی برقی شوند. هر از گاهی که باو سر میزدم
در آن گرمای جانکاه، عرق از سر و رویش جاری بود، کنار دیوار نشسته، دو چشمی مواظب
موتور برق بود. البته بساط چای و قلیانش نیز دایر بود.
شخص دیگر که یادی
از او کنم مغازهداری بود(شوربختانه نامش فراموشم شده است) که امکان خرید اقساطی لوازم
برقی را در اختیار مردم گذاشت. آن روزها همه از او راضی بودند اما شوربختانه در
یکی از سفرهایم به خورموج متوجه شدم که بعد از انقلاب بدلیل بهائی بودناش، مورد
نامهربانیها قرار گرفته و اجبارن ترک خورموج کرده بود.
وسیلهی ارتباطی
ما با دیگر نقاط ایران تلگراف بود که بی سیم بود و با سیستم مورس کار میکرد. پست
حرکتش لاک پشتی بود. روزنامهها دو سه روزی پس از تاریخ انتشار بدستمان میرسید که
دیگر خواندن نداشت. از تلویزیون خبری نبود مگر تلویزیون قطر آنهم اگر هوا شرجی
بود.
شهر فاقد آب
آشامیدنی بود. آب چاههای شهر، تلخ و سنگین و آشامیدنی نبود. در قسمت شرق خورموج،
بقصد انتقال آب شیرین به بوشهر، چاههایی حفر شده بود که به آب شیرین رسیده بود
اما چون ذخیرهی آب آنها کفاف مصرف آب بوشهر را نمیداد، متروک مانده بود. اما آب
موجود در آن چاهها بباور بسیاری از اهالی، کفاف مصرف آب شهر خورموج را میداد ولی
شهرداری امکان مالی لوله کشی را نداشت. ار اینرو درخواستهای مردم انجام شدنی
نبود.
3 نظرات:
سلام
من یادم میاد یکی دو سال پیش این وبلاگ رو خوندم و بسیار لذت بردم ، اینکه در آن زمان ها شرایط زندگی در شهری که الان زندگی می کنم چطور بوده و چطور گذشته ! یادم میاد در یکی از پست ها که شما در زمانی متصدی بخشداری خورموج بودید خانمتون به دلیل بارداری به اجبار دور از شما بودند و من این فداکاری شما رو ارج می گذارم و امیدوارم همیشه ایام سلامت باشید
مثل همیشه عالی
مثل همیشه عالی
ارسال یک نظر