بازرسان شاهنشاهی، بخش یکم
چند ماهی از بخشداریام در خورموج نگذشته بود که تلگرافی از طریق پاسگاه ژاندارمری بدستم رسید. آنروزها تلفن نداشتیم. راستش را بخواهید از ظواهر تمدن، هیچی نبود. نه آب لوله کشی بود و نه برق بیست و چهارساعته. جادهها شوسه بود و پر از چاله چوله و دست انداز. ارتباط بخشداری با فرمانداری معمولن از طریق مخابرات ژاندارمری انجام میگرفت. ژاندارمری کل کشور مجهز به بهترین وسیلهی مخابراتی روز بود. فرمانده کل آن، این امکان را داشت تا در آن واحد با تمام نقاطی که در آن یک پاسگاه ژانداری وجود داشت، تماس بگیرد. اگرچه سازمان ژاندارمری کل کشور حسب قوانین کشوری زیر نظر وزارت کشور باید اداره میشد اما چون فرمانده آنکه سبهبدی بود، با فرمان شاه منصوب میشد، در عمل نه فرمانده ژاندارمری، خط وزیر کشور را میخواند و نه فرماندهان هنگ و گروهان بترتیب خط استاندارن و فرمانداران را و بخشداران محل خدمت خود را. امنیت دهات و دفاع از مرزها با ژاندارمری بود و از اینرو تمام امکانات در اختیارش بود تا از هر اتفاقی در گوشه و کنار کشور باخبر باشد و اگر اتفاق ناگواری افتاد، فوری گزارش «شرف ملوکانه»ای تنظیم کند. کشور امنیتی بود درست مانند حالا.
فریدون نقابت، معاون استانداری استان «بنادر و جزایر خلیج فارس و دریای عمان» که فرماندار بوشهر هم بود، احضارم کرده بود.
رفتن به شهر مکافاتی بود. جادهی هشتاد کیلومتری بوشهر– خورموج شوشه و پر از دست اندازهای وحشتناکی بود. جیپ خدمتی بخشداری هم بقول دوستی:
همه جایش صدا میداد جز بوغش.
ننها اتوبوسی که به شهر میرفت هم مشکلگشای من نبود. چرا که دیر بطرف شهر حرکت میکرد و دیر هم برمیگشت. اگر با آن میرفتم علاوه بر اینکه نمیتوانستم بوقت سر جلسه حاضر شوم، تمام روز هم در آن شهر غریب باید علاف اتوبوس میشدم.
ناچار صبح زود با چیپ «یک در» بخشداری راهی شهر شدم. نرسیده به شهر، توفقی کردم. تمام تنم پوشیده از گرد و غبار راه بود. آبی به سر و صورتم زدم. پیراهنم را در آوردم و تکانی به آن دادم تا گرد و خاکش ریخته شد. راهی فرمانداری شدم. عباسزاده، راننده و مستخدم دم در فرماندار، ورودم را گزارش کرد. فرماندار مرا پذیرفت. نقابت با صلابت و لباسی مرتب پشت میزش نشسته بود. سلامش که کردم با روی باز مرا پذیرفت و صندلی کنار میزش را بمن تعارف کرد و گفت:
اوضاع و احوالت نشان از خستگی راه میدهد. چایت را بخور تا کمی حال بیائی که کاری مهمی با تو دارم.
عباسزاده با سینی چای وارد شد. چایم را که خوردم. فرماندار گفت:
شاید میدانی که بازرسان شاهنشاهی همین روزها وارد منطقهی بوشهر خواهند شد. یکی دو ماه پیش، کارشان را از بندر گواتر بلوچستان آغاز کردهاند. الان در بندر لنگهاند و فلان روز قرار است وارد منطقهی تو شوند. نمیدانم تو با شیوهی کار آنان آشنائی یا نه. در دو سال گذشته که از بخش تو دیدن کردهاند؛ گزارشهای بدی از بخش و بخشداری دادهاند. آخرین بار آقای بخشدار... زمان ورود آنان خواب تشریف داشته بودند. وقتی هم بیدارش کردند با پیژامه به استقبال بازرسان رفته است. میخواهم کاری کنی که امسال آنها از خورموج راضی بر گردند.
گفتم بچشم. نگران نباشید. من راه برخورد با افسران بازنشسته را میشناسم.
آخر فیلم گاو را دیده بودم و رفتار آن سرهنگ بازنشسته را که تا گذرش به کنارهی دیوار باغشاه میافتاد، قدمهایش را مرتب میکرد و با آهنگ رژه که در داخل پادگان نواخته میشد، دستش بالا میرفت و به اعتبار زمان خدمت، از سربازان سان میدیدید.
روز موعود رسید. با هماهنگیای که با فرمانده پاسگاه ژاندارمری کرده بودم، با تعدادی از ژاندارمها تا کنارهی رود موند که حد فاصل بخشداری خورموج با دیر بود رفتیم. رود پلی نداشت. وسائل نقلیه از گذرگاهی که با ریختن سنگ، کف رودخانه را بالا آورده بودند، به آب میزدند و آرام عرض ۶۰ تا ۷۰ متری رود را میپیمودند تا به آن سوی رود رسند. البته اگر فصل بهار و بارندگی نبود والا باید خود به آب میزدی و از آب میگذشتی و با وسیلهای که آنسوی رود انتظارت را میکشید به سفرت ادامه میدادی.
تیمسار بازنشسته و سرهنگان و دیگر ملازمانش سواره از آب گذشتند. حضور نظامیها و روسای ادارات توجهشان را جلب کرد. قطار چیپ و لندرورها متوقف شد و سرنشینان آن یکی پس از دیگری پیاده شدند و بترتیب مقام، پست سر تیمسار بسوی ما آمدند. با نزدیک شدن آنها، سروان فرمان سلام داد. تیمسار و همراهانش، خبردار با دستهای بعلامت سلام در کنار گوش گذاشته، مقابل صف ژاندارمها به گزارش نظامی فرمانده پاسگاه گوش کردند. من بعنوان بخشدار به آنان خوش آمدم گفتم. تیمسار گل از گلش شکفت. جلو آمد. با من و یکایک روسای ادارات بخش دست داد و سرهنگان همراهش نیز. با هم بسوی خورموج حرکت کردیم. نرسیده به خورموج باغ و ساختمانی بود متعلق به سازمان عمران جنوب که ریاست عالیهاش با «والا حضرت اشرف پهلوی» بود. بزرگان شهر در آنجا جمع شده بودند. من که در جلو حرکت میکردم به باغ وارد شدم. تیمسار که متوجه حضور بزرگان شهر شد خوشحالیاش بغایت رسید. پیر مرد سیدی که مورد احترام اهالی شهر بود، جلو آمد و ورود بازرسان شاهنشاهی را خوش آمد گفت.
تیمسار دیگر تاب نیاورد و به زبان آمد. از من و اهالی بخاطر زحمتی که کشیده بودیم آشکارا تشکر کرد. از گروه با چای و شربت و شیرینی پذیرائی شد. مجلس دوستانه شد و مردم مشکلات منطقه را بیان کردند و از جمله خواستند تا پلی بر روی رود مُند زده شود.
فریدون نقابت، معاون استانداری استان «بنادر و جزایر خلیج فارس و دریای عمان» که فرماندار بوشهر هم بود، احضارم کرده بود.
رفتن به شهر مکافاتی بود. جادهی هشتاد کیلومتری بوشهر– خورموج شوشه و پر از دست اندازهای وحشتناکی بود. جیپ خدمتی بخشداری هم بقول دوستی:
همه جایش صدا میداد جز بوغش.
ننها اتوبوسی که به شهر میرفت هم مشکلگشای من نبود. چرا که دیر بطرف شهر حرکت میکرد و دیر هم برمیگشت. اگر با آن میرفتم علاوه بر اینکه نمیتوانستم بوقت سر جلسه حاضر شوم، تمام روز هم در آن شهر غریب باید علاف اتوبوس میشدم.
ناچار صبح زود با چیپ «یک در» بخشداری راهی شهر شدم. نرسیده به شهر، توفقی کردم. تمام تنم پوشیده از گرد و غبار راه بود. آبی به سر و صورتم زدم. پیراهنم را در آوردم و تکانی به آن دادم تا گرد و خاکش ریخته شد. راهی فرمانداری شدم. عباسزاده، راننده و مستخدم دم در فرماندار، ورودم را گزارش کرد. فرماندار مرا پذیرفت. نقابت با صلابت و لباسی مرتب پشت میزش نشسته بود. سلامش که کردم با روی باز مرا پذیرفت و صندلی کنار میزش را بمن تعارف کرد و گفت:
اوضاع و احوالت نشان از خستگی راه میدهد. چایت را بخور تا کمی حال بیائی که کاری مهمی با تو دارم.
عباسزاده با سینی چای وارد شد. چایم را که خوردم. فرماندار گفت:
شاید میدانی که بازرسان شاهنشاهی همین روزها وارد منطقهی بوشهر خواهند شد. یکی دو ماه پیش، کارشان را از بندر گواتر بلوچستان آغاز کردهاند. الان در بندر لنگهاند و فلان روز قرار است وارد منطقهی تو شوند. نمیدانم تو با شیوهی کار آنان آشنائی یا نه. در دو سال گذشته که از بخش تو دیدن کردهاند؛ گزارشهای بدی از بخش و بخشداری دادهاند. آخرین بار آقای بخشدار... زمان ورود آنان خواب تشریف داشته بودند. وقتی هم بیدارش کردند با پیژامه به استقبال بازرسان رفته است. میخواهم کاری کنی که امسال آنها از خورموج راضی بر گردند.
گفتم بچشم. نگران نباشید. من راه برخورد با افسران بازنشسته را میشناسم.
آخر فیلم گاو را دیده بودم و رفتار آن سرهنگ بازنشسته را که تا گذرش به کنارهی دیوار باغشاه میافتاد، قدمهایش را مرتب میکرد و با آهنگ رژه که در داخل پادگان نواخته میشد، دستش بالا میرفت و به اعتبار زمان خدمت، از سربازان سان میدیدید.
روز موعود رسید. با هماهنگیای که با فرمانده پاسگاه ژاندارمری کرده بودم، با تعدادی از ژاندارمها تا کنارهی رود موند که حد فاصل بخشداری خورموج با دیر بود رفتیم. رود پلی نداشت. وسائل نقلیه از گذرگاهی که با ریختن سنگ، کف رودخانه را بالا آورده بودند، به آب میزدند و آرام عرض ۶۰ تا ۷۰ متری رود را میپیمودند تا به آن سوی رود رسند. البته اگر فصل بهار و بارندگی نبود والا باید خود به آب میزدی و از آب میگذشتی و با وسیلهای که آنسوی رود انتظارت را میکشید به سفرت ادامه میدادی.
تیمسار بازنشسته و سرهنگان و دیگر ملازمانش سواره از آب گذشتند. حضور نظامیها و روسای ادارات توجهشان را جلب کرد. قطار چیپ و لندرورها متوقف شد و سرنشینان آن یکی پس از دیگری پیاده شدند و بترتیب مقام، پست سر تیمسار بسوی ما آمدند. با نزدیک شدن آنها، سروان فرمان سلام داد. تیمسار و همراهانش، خبردار با دستهای بعلامت سلام در کنار گوش گذاشته، مقابل صف ژاندارمها به گزارش نظامی فرمانده پاسگاه گوش کردند. من بعنوان بخشدار به آنان خوش آمدم گفتم. تیمسار گل از گلش شکفت. جلو آمد. با من و یکایک روسای ادارات بخش دست داد و سرهنگان همراهش نیز. با هم بسوی خورموج حرکت کردیم. نرسیده به خورموج باغ و ساختمانی بود متعلق به سازمان عمران جنوب که ریاست عالیهاش با «والا حضرت اشرف پهلوی» بود. بزرگان شهر در آنجا جمع شده بودند. من که در جلو حرکت میکردم به باغ وارد شدم. تیمسار که متوجه حضور بزرگان شهر شد خوشحالیاش بغایت رسید. پیر مرد سیدی که مورد احترام اهالی شهر بود، جلو آمد و ورود بازرسان شاهنشاهی را خوش آمد گفت.
تیمسار دیگر تاب نیاورد و به زبان آمد. از من و اهالی بخاطر زحمتی که کشیده بودیم آشکارا تشکر کرد. از گروه با چای و شربت و شیرینی پذیرائی شد. مجلس دوستانه شد و مردم مشکلات منطقه را بیان کردند و از جمله خواستند تا پلی بر روی رود مُند زده شود.
0 نظرات:
ارسال یک نظر