یادی از یک همکار، بخش سوم
شاید بهتر باشد پیش از ادامهی مطلب توضیحی کوتاهی در مورد دو اصطلاح حقوق دریائی دموراژ و دیسپچ بدهم. دموراژ بمعنای خسارت تاخیر تخلیهی بار کشتی است از زمان مقرر در قرارداد باربری و دیسپچ درست معنای مخالف آنرا دارد یعنی جایزهی تسریع در تخلیهی بار کشتی میباشد.
اما بقیهی داستان
قدیمی فر، نمایندهی وزارت بازرگانی، جوانی بود از تحصیلکردههای آمریکا. خودش میگفت اقتصاد را تا حد دکترا خوانده است که انقلاب میشود. او هم درس و مشق را ول میکند و به ایران بر میگردد تا در خدمت انقلاب باشد. در آن روزها، او عضو هیات رئیسهی شرکت بازرگانی دولتی بود که سمت ادارای بالائی محسوب میگردید آنهم دز مدت کوتاه دو یا سه سال خدمت اداری. نماینده گی وزارت بازرگانی در کمیسیون دموراژ نیز باو محول شده بود. او رفتار خوبی داشت نه تنها با من که با کارمندان شرکت بازرگانی دولتی هم. رفتارش اصلن شباهتی به دیگر تازه بدوران رسیدهها نبود و بیشتر کسانی که من با آنان رابطه پیداکرده بودم، از برخورد او راضی بودند بر عکس خواهرزادهاش که علاوه برعضویت در هیات مدیره، یکی از مدیران با نفوذ شرکت هم بود.
مدیر عامل شرکت، پست خودش را از زمان رژیم پهلوی حفظ کرده بود. روز اول که بهمراه یکی از کارمندان بخش دموراز، برای معارفه بدفتر او رفتیم، پس از گپ و گفتی در مورد سابقهی پروندهها و توضیحاتی در مورد اهمیت حل مشکل موجود، کارمند همراه مرا که نه پوششی مرتب داشت و نه صورتش را اصلاح کرده بود مورد خطاب قرار داد و بشوخی گفت:
آقای.... تو هم حزب اللهی شدهای؟
چند ماهی نگذشت. پرونده هائی مختومه شد و طلب برخی از طلبکاران پرداخت گردید. شرکتهای کشتیرانی که طلب خود را وصول کرده بودند حاضر به حمل بار به ایران شدند. مدیر عامل برای عقد قراردادی با گروهی از مدیرانش راهی دوبی شد. پس از بازگشت، روزی ما و کارمندان شرکت را برای ارائهی گزار ش سفر، بسالن اچتماعات دعوت کرد.
قیافهی مدیر عامل بکلی فرق کرده بود. از کراواتش خبری نبود و ریشی توپی گذاشته بود. با آغاز سخن، کتابی را نشان داد و گفت که در دوبی با ما خوش رفتاری نکردند میدانید چرا؟ چون رسالهی امام همراه ما بود.
من یاد طعنهای که به همکارش زده بود افتادم. بطرف گفتم یادت هست آن روز بتو چه گفت؟ که واکنشی نشان نداد و گفت که خب شوخی کرد. مرد خوبی است.
اما قدیمی فر قیافه و رفتاری کاملن اسلامی داشت و آشکارا نشان میداد که خط امامی است و باورمند به ایده و افکار حاکمان جمهوری اسلامی اما من ندیدم که کاری با پوشش زنان یا ریش تراشیدن مردان داشته باشد.
از همان روزهای اول کار، بمن محبتی نشان داد، البته از همان نوع محبتهای رئیس و مرئوس نه از جنس محبتی که میان دو دوست هم پایه باشد. من هم کاری بکارش نداشتم. نه کارمند او بودم و نه در آن اندیشه که او در کمیسیون مقامی برتر از من دارد. هیچ یک از همکاران کمیسیونی چنین باوری نداشتیم و خودمان را در کاری که انجام می دادیم هم پایهی او میدانستیم چرا که هرکدام از ما یک رای داشتیم.
علت علاقهی او بمن شاید نیازی بود که بکار من داشت تا مشکل چند ماههشان حل شود و شاید هم فکر میکرد من نیز دربست، چون خود او باورمند خط امام هستم، نمیدانم.
روزی عبارتی عربی را نادرست خواند، روایتی بود یا ضرب المثلی یادم نیست. من شکل درست آن را تکرار کردم. او تعجب کرد و پرسید شما در این رشته هم دستی دارید؟
گفتم هر حقوق خواندهای با فقه شیعه و زبان عربی کم و بیش آشناست. این خصیصه منحصر بمن تنها نیست که فقه، اصول و زبان عربی از جمله واحدهای درسی اجباری دانشکدهی حقوق بود.
با شنیدن این مطلب پرسید:
یعنی در زمان آن رژیم؟
گفتم بله، من فارغ التحصیل سال ۱۳۴۸ خورشیدی هستم.
او معمولن هر روز سری بما می زد، حال و احوالی می کرد و گاهی هم به گپ و گفت کوتاهی در مورد اوضاع و احوال اقتصادی کشور میزدیم. یک روز برایم تعریف کرد و گفت که من هر روزه پنج روایت حفظ میکنم و خواست بداند که من هم چنان کاریکرده یا میکنم. برایش شرح دادم که من علاوه بر اینکه در خانوادهای مذهبی پرورش یافتهام، تحصیلات ابتدائی را هم در مدرسهی اسلامی خواندهام، از اینرو نیازی بچنان کاری احساس نمیکنم. همهی اینها شاید سبب نزدیکی او بمن شد.
رسیدهگی به پروندههای دموراژ و دیسپاچ که روی غلتک افتاد، قدیمی فر از من خواست تا دوست یا آشنائی از همکاران گمرکیام را راضی به همکاری با کمیسیون کنم. چرا که نوشتن نامه به گمرک ایران بیاثر مانده بود برغم سازمان بنادر و کشتیرانی که دو تن از ماموران آگاه و خبرهی خود را فوری به کمیسیون اعزام کرده بود.
حق با او بود. با آمدن آن دو مامورکار رسیده گی به پروندهها و محاسبهی دموراژ یا دیسپچ درگروه سازمان بندر و وزارت بازرگانی سرعت گرفته بود. اما. از آنجا که پرداخت دموراژها قانونن باید دارای امضای نمایندهی گمرک هم میبود تا قابل پرداخت باشد. من تنها امکان رسیدهگی و امضای کارآن دو گروه را نداشتم. پیشنهاد اضافه کاری در قبال دریافت حقوق از شرک بازرگانی را هم جهت زیر رد کرده بودم زیرا:
اول اینکه فکر میکردم گرفتن اضافه کاری از آن شرکت، شاید سبب شود استقلال رایم را از دست بدهم.
دوم بدلیل بعد از ظهر کاری همسرم، حضورم در خانه با چهار فرزند یک تا دوازده ساله لازم بود.
در این میان بود که بیاد ناهید افتادم. میدانستم او نه تنها از یادگیری کار تازه واهمهای ندارد که از بیکار نشستن درادارهی بازرسی هم در رنج است. روزی ضمن شکایت از مقررات مزخرف کارت زدن، بمن گفته بود:
به بین کار افراسیابی جان! کار جدی من از ساعت شش صبح شروع میشه. که بچهها رو بیدار میکنم. آمادهشان میکنم. صبحانهی اونا و چنگیز میدم و راهی مدرسهشان میکنم. بعد با سرعت خودم باینجا میرسانم تا سر ساعت هشت کارتمو بزنم. از اون ببعد دیگه کاری ندارم جز اینکه بنشینم و روی ماه شماها رو تماشا کنم تا دو بعد از ظهر که وقت رفتنه، کارت خروجیو بزنم و راهی خانه شم.
رفتم اداره و موضوع تقاضای شرکت بازرگانی دولتی را با او در میان گذاشتم. از آنجا که او هم با قضیهی دموراژ - دیسپچ بیگانه بود. توضیح مختصری در مورد شیوهی کارمان دادم که چی هست و چکار باید کرد. نهایت هم اضافه کردم که محیط شرکت بسیار دوستانه و امن است و کسی در کار ما فضولی نمیکند.
یادم نیست همان جلسه بود یا بعد که تصمیماش را گرفت. اما بما پیوست. حسب معمول فوری شگرد کار را آموخت و بکار چسبید و مورد قبول و احترام همکاران واقع شد..
ادامه دارد
اما بقیهی داستان
قدیمی فر، نمایندهی وزارت بازرگانی، جوانی بود از تحصیلکردههای آمریکا. خودش میگفت اقتصاد را تا حد دکترا خوانده است که انقلاب میشود. او هم درس و مشق را ول میکند و به ایران بر میگردد تا در خدمت انقلاب باشد. در آن روزها، او عضو هیات رئیسهی شرکت بازرگانی دولتی بود که سمت ادارای بالائی محسوب میگردید آنهم دز مدت کوتاه دو یا سه سال خدمت اداری. نماینده گی وزارت بازرگانی در کمیسیون دموراژ نیز باو محول شده بود. او رفتار خوبی داشت نه تنها با من که با کارمندان شرکت بازرگانی دولتی هم. رفتارش اصلن شباهتی به دیگر تازه بدوران رسیدهها نبود و بیشتر کسانی که من با آنان رابطه پیداکرده بودم، از برخورد او راضی بودند بر عکس خواهرزادهاش که علاوه برعضویت در هیات مدیره، یکی از مدیران با نفوذ شرکت هم بود.
مدیر عامل شرکت، پست خودش را از زمان رژیم پهلوی حفظ کرده بود. روز اول که بهمراه یکی از کارمندان بخش دموراز، برای معارفه بدفتر او رفتیم، پس از گپ و گفتی در مورد سابقهی پروندهها و توضیحاتی در مورد اهمیت حل مشکل موجود، کارمند همراه مرا که نه پوششی مرتب داشت و نه صورتش را اصلاح کرده بود مورد خطاب قرار داد و بشوخی گفت:
آقای.... تو هم حزب اللهی شدهای؟
چند ماهی نگذشت. پرونده هائی مختومه شد و طلب برخی از طلبکاران پرداخت گردید. شرکتهای کشتیرانی که طلب خود را وصول کرده بودند حاضر به حمل بار به ایران شدند. مدیر عامل برای عقد قراردادی با گروهی از مدیرانش راهی دوبی شد. پس از بازگشت، روزی ما و کارمندان شرکت را برای ارائهی گزار ش سفر، بسالن اچتماعات دعوت کرد.
قیافهی مدیر عامل بکلی فرق کرده بود. از کراواتش خبری نبود و ریشی توپی گذاشته بود. با آغاز سخن، کتابی را نشان داد و گفت که در دوبی با ما خوش رفتاری نکردند میدانید چرا؟ چون رسالهی امام همراه ما بود.
من یاد طعنهای که به همکارش زده بود افتادم. بطرف گفتم یادت هست آن روز بتو چه گفت؟ که واکنشی نشان نداد و گفت که خب شوخی کرد. مرد خوبی است.
اما قدیمی فر قیافه و رفتاری کاملن اسلامی داشت و آشکارا نشان میداد که خط امامی است و باورمند به ایده و افکار حاکمان جمهوری اسلامی اما من ندیدم که کاری با پوشش زنان یا ریش تراشیدن مردان داشته باشد.
از همان روزهای اول کار، بمن محبتی نشان داد، البته از همان نوع محبتهای رئیس و مرئوس نه از جنس محبتی که میان دو دوست هم پایه باشد. من هم کاری بکارش نداشتم. نه کارمند او بودم و نه در آن اندیشه که او در کمیسیون مقامی برتر از من دارد. هیچ یک از همکاران کمیسیونی چنین باوری نداشتیم و خودمان را در کاری که انجام می دادیم هم پایهی او میدانستیم چرا که هرکدام از ما یک رای داشتیم.
علت علاقهی او بمن شاید نیازی بود که بکار من داشت تا مشکل چند ماههشان حل شود و شاید هم فکر میکرد من نیز دربست، چون خود او باورمند خط امام هستم، نمیدانم.
روزی عبارتی عربی را نادرست خواند، روایتی بود یا ضرب المثلی یادم نیست. من شکل درست آن را تکرار کردم. او تعجب کرد و پرسید شما در این رشته هم دستی دارید؟
گفتم هر حقوق خواندهای با فقه شیعه و زبان عربی کم و بیش آشناست. این خصیصه منحصر بمن تنها نیست که فقه، اصول و زبان عربی از جمله واحدهای درسی اجباری دانشکدهی حقوق بود.
با شنیدن این مطلب پرسید:
یعنی در زمان آن رژیم؟
گفتم بله، من فارغ التحصیل سال ۱۳۴۸ خورشیدی هستم.
او معمولن هر روز سری بما می زد، حال و احوالی می کرد و گاهی هم به گپ و گفت کوتاهی در مورد اوضاع و احوال اقتصادی کشور میزدیم. یک روز برایم تعریف کرد و گفت که من هر روزه پنج روایت حفظ میکنم و خواست بداند که من هم چنان کاریکرده یا میکنم. برایش شرح دادم که من علاوه بر اینکه در خانوادهای مذهبی پرورش یافتهام، تحصیلات ابتدائی را هم در مدرسهی اسلامی خواندهام، از اینرو نیازی بچنان کاری احساس نمیکنم. همهی اینها شاید سبب نزدیکی او بمن شد.
رسیدهگی به پروندههای دموراژ و دیسپاچ که روی غلتک افتاد، قدیمی فر از من خواست تا دوست یا آشنائی از همکاران گمرکیام را راضی به همکاری با کمیسیون کنم. چرا که نوشتن نامه به گمرک ایران بیاثر مانده بود برغم سازمان بنادر و کشتیرانی که دو تن از ماموران آگاه و خبرهی خود را فوری به کمیسیون اعزام کرده بود.
حق با او بود. با آمدن آن دو مامورکار رسیده گی به پروندهها و محاسبهی دموراژ یا دیسپچ درگروه سازمان بندر و وزارت بازرگانی سرعت گرفته بود. اما. از آنجا که پرداخت دموراژها قانونن باید دارای امضای نمایندهی گمرک هم میبود تا قابل پرداخت باشد. من تنها امکان رسیدهگی و امضای کارآن دو گروه را نداشتم. پیشنهاد اضافه کاری در قبال دریافت حقوق از شرک بازرگانی را هم جهت زیر رد کرده بودم زیرا:
اول اینکه فکر میکردم گرفتن اضافه کاری از آن شرکت، شاید سبب شود استقلال رایم را از دست بدهم.
دوم بدلیل بعد از ظهر کاری همسرم، حضورم در خانه با چهار فرزند یک تا دوازده ساله لازم بود.
در این میان بود که بیاد ناهید افتادم. میدانستم او نه تنها از یادگیری کار تازه واهمهای ندارد که از بیکار نشستن درادارهی بازرسی هم در رنج است. روزی ضمن شکایت از مقررات مزخرف کارت زدن، بمن گفته بود:
به بین کار افراسیابی جان! کار جدی من از ساعت شش صبح شروع میشه. که بچهها رو بیدار میکنم. آمادهشان میکنم. صبحانهی اونا و چنگیز میدم و راهی مدرسهشان میکنم. بعد با سرعت خودم باینجا میرسانم تا سر ساعت هشت کارتمو بزنم. از اون ببعد دیگه کاری ندارم جز اینکه بنشینم و روی ماه شماها رو تماشا کنم تا دو بعد از ظهر که وقت رفتنه، کارت خروجیو بزنم و راهی خانه شم.
رفتم اداره و موضوع تقاضای شرکت بازرگانی دولتی را با او در میان گذاشتم. از آنجا که او هم با قضیهی دموراژ - دیسپچ بیگانه بود. توضیح مختصری در مورد شیوهی کارمان دادم که چی هست و چکار باید کرد. نهایت هم اضافه کردم که محیط شرکت بسیار دوستانه و امن است و کسی در کار ما فضولی نمیکند.
یادم نیست همان جلسه بود یا بعد که تصمیماش را گرفت. اما بما پیوست. حسب معمول فوری شگرد کار را آموخت و بکار چسبید و مورد قبول و احترام همکاران واقع شد..
ادامه دارد
1 نظرات:
ممنون بی صبرانه منتظر ادامه داستان هستم
ارسال یک نظر