تابستان گذشته بود که همسرم وارد خانه شد و گفت:
یک خبر بد! آقای مهندس هم خودش را کشت.
پرسیدم:
مهندس؟ کدام؟
نشانی او را داد. غمی سنگین بر من غالب شد. این سومین ایرانی آشنایی بود که در شهر ما دست به خودکشی زده بود.
پرسیدم تو از کجا فهمیدی و چطورا؟
گفت:
تصادفی در شهر به همسر سابقش برخوردم. او بود که تمام ماجرا بگفت و اضافه کرد که بخاطر آسایش روحی _ روانی بچهها و علیرغم آنچه بر ما روا داشته بود، مراسم فاتحه و یادبود مفصلی برای او گرفتم.
همسرم گفت:
خب راحت شد. آن که زندهگی نبود که او میکرد.
بیشتر دلم گرفت به این دلیل که سزای "زندگی بد" مرگ نیست. زندهگی که نباید به یک انسان آنقدر سخت شود که او مرگ را برگزیند؟
احوال مادرش را پرسیدم که خبر داد او هم شش ماه پیش چهره در خاک کشیده است.
علت دست از جان شستن مهندس برایم آشکار شد. مادرش تنها کسی بود که او را تحمل میکرد. با رفتن مادر دیگر دلیلی برای ادامهی زندهگی آنچنانیاش باقی نمانده بود. آخر او یکی از آن دو نفر که پیش از او جان خودش را گرفته بود روزی بمن گفته بود؛ چند بار مگر میشود بنای زندگی تازه را گذاشت؟ آنچه در تهران داشتم بخاطر زندهگی بهتر بچهها و خانوادهام بهم ریختم و باینجا آمدم. میدانی که همه چیز بهم ریخت. زنم رفت و بچهها هم. در این سن و سال پایه گذاری خانهای دیگر اگر محال نباشد، مشکل است. دچار دپسرس شدهام. فعلن در مرخصی استعلاجی هستم.
وقت ناهار بود و من برای خوردن ناهار به میدان شهر رفته بودم. روزی آفتابی بود. روی نیمکتی میانهی میدان شهر نشسته بودیم. او مرا دید و پیش من آمد یا من او را، یادم. نیست. او را نیز در انجمن ایرانیان دیده بودم و با هم آشنا شده بودیم. زمان ناهار در حال اتمام بود و من باید بسر کارم بر میگشتم. شمارهی تلفنام باو دادم و گفتم اگر فکر کردی کاری از دست من بر میآید حتمن زنگ بزن. از هم جدا شدیم. او بمن زنگی نزد. البته میدانستم که زنگی نخواهد زد. زمان گذشت. چند سال یادم نیست. بازنشسته شده بودم. روزی باز در میدان شهر به آشنائی بر خوردم. بصحبت ایستادیم. از درد غربت نالید و گفت که داروی ضد اضطراب مصرف میکند.
دکتر از کنار ما گذشت. پرسید این آقا را میشناسی؟ او هم چون من گرفتار است و اضافه کرد که دیروز هم وطنی خودش در محلهی ما کشت. پرسیدم که بود. گفت فکر نکنم او را بشناسی. نشانی که داد دیدم همانی است که شماره تلفن باو داده بودم.
میگویند تنهائی ناشی از عدم توانائی تطبیق با محیط جدید زندگی باعث این پیش آمدهاست.
البته خود من هم زیاد قاطی اجتماع نیستم. دایرهی دوستانم بر عکس ایران بسیار محدود است. بویژه پس از بازنشستهگی رابطهام با محیط محدود و محدودتر شده است. اما وضع من متفاوت است. محیط خانوادهی گرم، بچهها و نوادگان وقت آزادم را پر میکنند و البته نوشتن و خواندن و دنیای مجازی اینترنت هم.
بگذریم! آشنائی من و مهندس از انجمن ایرانیان مقیم یوله آغاز شد. همسر و خواهر همسرش، چون من عضو انجمن بودند. شنیده بودم که او مهندس و تحصیل کردهی آمریکاست. یکی دو باری از دور، او را دیده بودم اما نه او تمایلی به آشنائی نشان داده بود و نه من. مهندس در شهر ما زندگی نمیکرد. میگفتند متخصص سنگهای بهادار است و در کارخانهای، دور از شهر ما مشغول بکار. کاری با هم نداشتیم. او را بیشتر بنام "شوهر فلانی" میشناختم. هر وقت زندهیاد دکتر مجید شریف برای دیدار پسرش به شهر ما میآمد و سری هم بما میزد، شوهر فلانی تلفنی سراغ مجید را میگرفت. مجید هم که با همه جور آدمی باب گفتوگو را میگشود، مدتی با او تلفنی گپ میزد. احیانن ناهار یا شامی میهمانش میشد. شنیده بودم مهندس سخت مذهبی است. دلیل ایجاد ارتباطش با مجید هم، همان بود. یکی از شبها که مجید میهمانش بود، دیر وقت بخانه برگشت. سر صبحانه از شب پیش صحبت کرد و اضافه نمود که میزبانش اصرار داشته تا شب را هم پیش او بماند.
پرسیدم چه شد که نماندی؟
مجید پرسید چرا باید میماندم؟
از این جواب چنین استنباط کردم که نباید تفاهمی میان آندو وجود داشته باشد. و اگر دعوت شامش را رد، نمیکند نه بدلیل دوستی و همراهی ایدهئولوژیکی آنانست که بیشتر بخاطر همدلی است و شاید هم، بخاطر خاطراتی.
مدتی گذشت. روزی برای خرید به یکی از مغازههای ایرانی مراجعه کردم. صاحب مغازه نبود. آقائی ناشناس، مغازه را اداره میکرد. سراغ صاحب مغازه را گرفتم که گفت برای خرید راهی استتکهلم شده است. برخورد متصدی مغازه با من صمیمانه مینمود، انگار مرا میشناخت. اما من فکر کردم ایشان باید تازهوارد باشد و برسم مغازهداران ایران با مشتری گرم میگیرد. از اینرو از ایشان پرسیدم:
تازه به شهر ما آمدهاید؟.
طرف لبخندی زد و گفت نه! من فلانی هستم، دوست دکتر مجید شریف. حدس زدم شما مرا نشناخته باشید. گاهگاهی تلفنی مزاحم شدهام
قصد خرید خرما داشتم و کالای دیگری که آن روزها در فروشگاههای شهر پیدا نمیشد. سراغ خرمای بم گرفتم. طرف مرا به قوطی بازی که روی ویترین گذاشته بود حواله داد و گفت بفرمائید! شب جمعه است.
خرمائی برداشتم و به شوخی پرسیدم:
خیرات رفتگان است؟
طرف گفت:
بله و نخیر! کسی دوست داشت فاتحهای میخواند، دوست نداشت دهناش را شیرین میکند.
خریدم که تمام شد، طرف گفت که دیگر ساکن یوله شده است و اجازه خواست تا گاهی زنگی بمن بزند و گفت.
شماره تلفن شما را دارم. بفرمائید!این هم شماره تلفن من.
و این چنین بود که باب دوستی من و مهندس گشوده شد.
1 نظرات:
متاسفانه افسردگی بیماری بسیار سختی است که علاوه بر دکتر اعضای خانواده و دوستان هم بسیار موثر در درمان بیمار می باشد بنابراین بی کسی و تنهایی عامل این تصمیم بوده
ارسال یک نظر