حکایتی از علی وکیل همدانی و شعبان بیمخ تهرانی
مرگ شعبان بیمخ و فرستادن گل از جانب شهبانو فرخ و شاهزاده رضا پهلوی برای او و تدفیناش با آن هزینهی سنگین و حاتمبخشی لوسآنجلسییان تعجب برانگیز بود.
یکی پوریای ولیاش نامید و دیگری لقب دیگری به او داد.گوئیا فراموش کرده بودند که شعبان در عمر نسبتن درازش، لقبی جز «بیمخ» نداشت.
و این مخالفان رژیم شاهنشاهی نبودند که او را چنین مینامیدند که لقبی بود که همپالکیهای خودش، له او داده بودند.
و براستی هم لقب شایستهی او بود که نشنیدهام «پوریای ولی» به انسان دستبستهای با چاقو حمله کند، کاری که شعبان بیمخ،با دکتر حسین فاطمی کرد.
عجیب دنیائی است این دنیای پست و مصداق سخن سعدی خدای سخن که گفت:
عجب نامردمانی که سنگ را بستهاند و سگ را بگشاده!
چاقوکشان را جائی است و مقامی و صاحبان اندیشه و قلم مطرود!
راستی چرا حالا شعبان «بیمخ» عزیز شده است؟
آها فهمیدم!
چون او مرد و ما هم مردهپرستیم و محل زیست ما تاثیری در باورمان ندارد و فرقی نمیکند که ساکن چالهمیدان باشیم یا ناف لوسآنجلس.
یکی میگفت:
پشت سر مرده نباید حرف زد!
یعنی نباید از وحشیگریهای چنگیز و تیمور لنگ و ... حرفی بمیان آورد و از شقاوت حاکمان اموی و عباسی ذکری کرد!
یعنی تاریخ کشک و هر جنایتی که مرتکب شدی با مردنت مقدس خواهی شد.
دانشآموز دبستان بودم، کلاس دوم یا سوم و برای ناهار ۲/۵ساعتی وقت آزاد داشتیم. در راه خانه با هجوم جمعیت بیکار در میدان پهلوی آن روزها برخوردیم که بسوی خیابان بوعلی روان بود. دنبالشان رفتیم که دنبال اتفاقات هیجانانگیز بودیم.
اول خیابان بوعلی دست چپ، ازدحامی بود. سواری سیاهرنگی پارک شده بود با چند خودروی دیگر. پلیس هم حضور داشت و جمعیتی از اعاظم اوباش.
گفتند شعبان بیمخ است که به دیدار، علی وکیل، بزن بهادر همدان، آمده است.
علی، شعبان را به دیوار چسبانیده بود و با چاقوی آهیخته، فریادش بلند بود که ألَت میکنم و بلَت میکنم.
علی، شعبان را به دیوار چسبانیده بود و با چاقوی آهیخته، فریادش بلند بود که ألَت میکنم و بلَت میکنم.
با ورود ما غائله ختم شد. شعبان را سوار ماشین کردند و ماشینها راه افتادند به سوی کرمانشاه که شعبان زائر مکهی مکرمه بود و در سر راهش، خواسته بود از دوستاش حلالی بخواهد.
خوب حلالی خواستن بیمخها که بهتر ازاین نمیشود. بجای روبوسی، دست به یقه میشوند و با هم درگیر!
اینجا و آنجا، َوصف جَلدی علی وکیل بود که اَلِه کرد و بله کرد و شعبان نُطُق نکشید و ما کیف میکردیم که چاقوکش شهرمان، چاقوکش تهرانی را سرجایاش نشانده بود.
لاتهای دور میدان همه جمع بودند. حسنی بود که سردستهی چاقوکشان بنهبازار بود و قهوهخانهای داشت در ضلعی که امروز بانک ملی، با آن بنای ناجورش ترکیب هندسی زیبای میدان را بهم ریخته است.
علی وکیل، قهوهخانهاش اول خیابان بوعلی بود. مکانی بس بزرگ و او خودش با آن قد دراز و کشیدهاش و کلای شاپوی سیاهاش، همیشه با تبختری عجیب پشت دخل نشسته بود و به "مشدلی سلام" مشتریان پاسخ میداد در حالیکه صدای موسیقی رادیوی او خیابان را پر کرده بود.
از نیروی بدنی و تیزی علی، روایتهای نقل میشد، از جَلدیاش در کشیدن چاقو و فرزیاش در لت وپار کردن حریف.
پدر میگفت کارش را با عملهگی آغاز کرده بود و به علت نیروی خوب بدنیاش، ناوه میکشید. روزی یکی از تجار محل که کار گل داشته بود، در میان صف کارگران، متوجه قیافهی لاغر و قد دراز علی میشود و به استاد بنّا، اعتراض میکند:
آدمی زارتر از آن رازه گیر نیاوردی؟
و علی را جواب میکند.
چیزی نمیگذرد که یکی از الاغهای خرکچی که برای حاجی کاه آورده بود، گم میشود. طولی نمیکشد صدای عرعر خر، از بام خانه بگوش میرسد.
استاد بنا میگوید:
کار، کار علی باید باشد.
یکی از کارگران با تایید حرف استاد بنا، میگوید:
خودم دیدم که علی دست و پای الاغ را بست و آنرا توی ناوه گذاشت و از نردبام بالا رفت.
خودم دیدم که علی دست و پای الاغ را بست و آنرا توی ناوه گذاشت و از نردبام بالا رفت.
چون علی از آنجا رفته بود، کسی را بدنبالش میفرستند.
علی در بازگشت برای پائین آوردن خر از پشتبام، نصف قیمت خر را از حاجی مطالبه میکند و حاجی چارهای جز پرداخت آن مبلغ درخواستی علی نداشته است.
علی وکیل از قماش شعبان بیمخ بود، چاقوکش و بدکاره. در روز 28 مرداد 1332، توی جیپ فلاح، مالک بدنام و ستمگر، سوار شد، بروی مردم تیر شلیک کرد، به مصدق بد گفت. با جمعیتی از اوباش که او را همراهی می کردند، بسوی خانهی آیتالله بنیصدر که از مدافعان شاه بود، رفت و با حمایت نیروهای پلیس و ارتش، به اذیت و آزار مردم آزادیخواه پرداخت.
بعد هم مدال قهرمانی ۲۸ مرداد گرفت.
در شهر زن بدنامی بود بنام «بتول ابوالقاسم» که در خبابان شورین، کوچهی زورخانه، خانهای داشت و از میهمانانش پذیرائی میکرد. او رفیق شخصی علی وکیل بود "تاجبخش" بود.
یادم نیست چه سالی بود که شایع شد علی، فاطمه و مردی که به جاکشی معروف بود و زنی را که مصاحب فاطمه بود، سر بریدند. گوش تا گوش.
علی در شازده حسین بخاک شد و روی قبرش مدال ۲۸ مردادش را نصب کردند و دولتیان هم به عزای او نشستند.
قاتل علی و سه دیگر هرگز پیدا نشد.
شایع بود که علی در جائی در ارتباط با شورش طلاب در 15 خرداد 1342 در حمایت از آیتالله خمینی گفته بود همانطور که در 28 مرداد سلطنت را به شاه بازگرداندیم اگر لازم باشد میتوانیم از تخت سلطنت هم او را پائین بکشیم. از آن روی ساواک او و شاهدان قتل را نابود کرد.
ولی شعبان به دلیل بیمخیاش زنده ماند. 27 سال آخر عمرش نیز که زندگی خوبی نداشت، مردهپرستان فراموشش کرده بودند. مصاحبهی خانم هما سرشار با او و انتشار کتابش، و بهبه و چهچههای آقای میبدی، اسم او را روی زبان دوست و دشمن انداخت.
چه جوکهائی مردم کوچه و بازار به او نسبت میدادند و براستی که محتوای جوکها، هم شایستهی شخصیت او بود و هم ارباب تاجدارش.
میگفتند
0 نظرات:
ارسال یک نظر