دیداری با نسیم خاکسار
(اینجا (+) را میخوانم. ناماش آشنا است. به عکس اش نگاه میکنم. عکس ناآشناست. نه، او همان نسیمی نیست که من او را در آن دورها دیدهبودم. آنگاه که درهای زندان شاه باز شد.
با خودم میگویم:
با خودم میگویم:
اوه! نسیم چقدر پیر شده است!
یادم میآید که سی سال از آخرین ملاقات ما گذشته است. سی سال غربت او را هم پیر کرده است.
به دیدارش رفته بودیم. عزیز، با اکبر و خانوادهاش در آبادان، به دیدار ما آمده بودند. عزیز با مادر نسیم آشنا بود. آشنائیشان در صف انتظار جلوی زندان اتفاق افتاده بود. کدام زندان یادم نیست. هر دو مادر پسرانی گرفتار داشتند. آنگاه نیز، مادران شهامت اعتراض داشتند.
عزیز، سه پسر از دست داده بود. کوچکترین پسرش زندانی بود. رژیم "طاغوت"کودکان را اعدام نمیکرد. رضا در زمان ارتکاب جرم نابالغ بود و از اعدام رهایی یافت. مادر نسیم نیز پسرانی زندانی داشت. دامادش در نبردهای چریکی کشته شده بود.
عزیز یکی دو شبی پیش ما ماند. بعد گفت میخواهد به دیدار نسیم و مادرش برود. همهگی با هم راهی خانهی پدری نسیم شدیم. در باز بود. مردم، دسته دسته به دیدارش میآمدند، مینشستند، گپی میزدند، استکانی چای مینوشیدند. همه شاد بودند و امیدوار.
آنانی که آشناتر بودند، نزدیکتر مینشستند و بیشتر میماندند. من و نسیم یکدیگر نمیشناختیم. نه، بهتر است بگویم که من او را میشناختم. او بود که مرا نمیشناخت، بهمان سان که الان هم نمیشناسد. ولی آنچنان مهربانانه ما را پذیرفت که احساس غریبی نکردم. خواهرش نیز بود. او دخترکی شیرین و دوستداشتنی داشت. با لهجهی غلیظ آبادنی صحبت میکرد. به او گفته بودند که بابایش برای دستگیری شاه رفته است و به آنجهت خانه نمیآید. او هم باورش شده بود. اما حالا که شاه رفته بود میپرسید که چرا بابا بخانه برنمیگردد؟
عزیز ما را معرفی کرد. نسیم لحناش مهربانتر شد. از زندان تعریف کرد و از جوّ موجود در آنجا و روحیهی “بچهها” و امید و باورشان به ریزش دیوارهای زندان و طلوع خورشید آزادی.
پیشتر، یکروز، در گوشهی دانشکدهی نفت آبادان، کتابخوانیاش را برای بچهها دیده بودم. بچهها را دور خود جمع کرده بود و با همان لهجهی گرم آبادانیاش، داستانی میخواند. داستان خوانیاش ادامه داشت که ما او را با بچهها گذاشتیم و رفتیم. دو جوان از کنار ما گذشتند. یکی از آن دو گفت:
نگاش کن! نسیم خاکساره! او تا چند روز پیش به جرم کمونیستی زندانی بود. حالا که با همت ما آزاد شده ، بچّای معصوم ما رو داره شستوشوی مغزی میده.
زمان رفتن رسید. بلند شدیم. مادرش اصرار داشت شام را با آنها بخوریم. عزیز ماند. ما راهی خانه شدیم.
دو سه روزی بعد برای آوردن عزیز، راهی خانهی آنها شدیم. نسیم خانه نبود. اینبار، دیگر ناآشنا نبودیم. انگار از سالیانی پیش مادر و خواهرش ما را میشناختند. خواهرش سراغ کاظم را گرفت. حتمن عزیز از دوستی میان من او و جواد، سخنی بمیان آورده بود. نسیم وارد شد. تعدادی کتاب در دست داشت. یکی از آنها را بمن داد و گفت:
هم امروز از زیر چاپ بیرون آمده. مجموعه شعره. کتاب را ورق زدم. از شعرهایش خوشم آمد. گفتم:
نمیدانستم شعر هم میگویی!
لبخندی ز،د.
سی سال از آنروز گذشته است. کتاب او در میان دیگر کتابها که فرید در باغچهی خانهشان، خاک کرد و رویش گل کاشت، در آبادان مانده است. جنگ آبادان و انسانهای بسیاری را نابود کرد. ما هر دو پیر شدهایم. من پیرتر. فرید هم حالا کامل مردی شده است. سالیانی است از او خبری ندارم. جنگ ما را از هم جدا کرد.
0 نظرات:
ارسال یک نظر