سیام خرداد، تولد شیوا
هم امروز بود و شاید همین ساعت، با درنظر گرفتن اختلاف زمانی اینجا و آنجا، یوله در سوئد و آبادان در ایران، دیار درختان نَخل، کَهور و گرمای آنچنانی. دو و نیم ساعت اختلاف زمانی میان یوله و آبادان. اما اختلاف درجهی هوای این دو شهر، بسنده همان که بهگویم، اینجا سرد است و آنجا گرم.
در کنارهی شط العرب یا همان اروندرود، به زبان خودمان که « اروند»اش تلخیص من است، هم بهدلیل الوندِ همدان و هم شط العرب ِآبادان. و مردمی آنچنان گرم و مهربان، به مهربانی آب شطالعرب که با خود سبزی و آبادانی میگستراند و پیش میرود تا بهخلیج همیشه فارس بهپیوندد.
بواردهی جنوبی، آبادان ۱۳۵۷ |
انتظار سومین فرزندمان را میکشیدیم. همسرم خواست که به بیمارستان آریا برسانماش. دو فرزند هفت و پنجسالهمان را به همسایهی دیوار به دیوارمان سپردیم و چه مردمان مهربانی بودند و چه یارانی عزیزی در آن غربت ما. آخر ما آنجا نیز غریب بودیم. راهی بیمارستان شدیم. امکان استفاده از بیمارستان شرکت نفت مهیا بود. ولی او نمیپذیرفت هیچ منتی را. فرقی هم نمیکرد که آن منت، بر من گذاشته شود یا بر خود خویشتناش. همسرم گفت:
من میدانم که در آنجا همهی امکانات هست. مطمئنام، من آنجا را میشناسم. با اتاق عمل و اتاق زایمان هم غریبه نیستم، خودت که میدانی، مگر نه؟
مگر نه اینکه آشنایی من و او، از اتاق عمل شروع شده بود. آشنایی پرستار و بیمار.
پذیرش زمانی نبرد. ما را از هم جدا کردند. او بر روی برانکارد دراز کشید و اصرار که:
ممد جان برو! بچهها تنهایاند و منتظر. نگران مباش! خاطرت جمع باشد! مگر نه اینکه در دو بار گذشته اتفاقی نیفتاد و تو هم نبودی، نمیتوانیستی باشی؟ برو! برو!
دیگران نیز مرا بهرفتن تشویق کردند و گفتند:
فوری خبرت میکنیم.
و من رفتم. بالاجبار که نه امکان ماندنم بود و نه دل دیدن آن وقایع را داشتم و البته بمن اجازهی حضور هم نمیدادند، برخلاف اینجا که پدر میتواند بهنگام زایمان، در اتاق زایمان حاضر باشد. آن دو نازنیننانمان نیز در خانهی همسایه انتظار مرا میکشیدند .
.
.
بهخانه که رسیدم، هردوشان جلو در منتظرم بودند، بابا بابا گویان سراغ مادرشان را گرفتند و نینی را. میخواستند بدانند که بچه، پسر است یا دختر. از همه بدتر، آشیل، سگمان بود که با داد و بیداد و واق واقاش، ورود مرا به اطلاع همه رسانیده بود. دیوانهوار اتومبیل را دور میزد، بو میکشید، بهسراغ من میآمد و از نو شروع میکرد تا اینکه زندهیاد آقای صحراییان، همان همسایهی دیوار به دیوارمان گفت:
آقای افراسیابی!اول به او برس!
شب که شد از بیمارستان آریا زنگ زدند و خبردادند که ساعتی پس از رفتن تو دختری به فرزندانات اضافه شد.
هرسه، راهی بیمارستان شدیم. اما زیبا و نیما اجازهی ورود نیافتند. از پشت پنجره، مامان مامان میکردند. شیوا با موهای بلند سیاهاش، بغل مادرش خوابیده بود.
چه سعادتی! هردو سالم یودند! و جمع خانوادهی ما پنح نفر شده بود .دیدار زیبا و نیما با خواهرشان به فردا موکول شد.
فردا که بدیدار مادر و خواهر نایل شدند، آنها از شـادی در پوست خود نمیگنجیدند. و نیما، ســوال همیشگیاش را تکرار کرد
مامان! حالا میذارین من واسهی نینیمان شِهلهلاک درست کنم؟ یادتونه؟ خودتون قول دادهبودین!
دیروز شیوا پا به سیوسه سالهگی گذاشت در حالی که خود در انتظار پسری است. همه دور هم بودیم جز نیما. زیبا کیکی پخت.
در بیستوهفتمین سالروز تولدش، نیما میهماندار ما بود در اوپسالا و برای او کبابکوبیده درست کرد، غذای دلخواه خواهرش را.
اما نه از شهله لاک «سرِ ِلاک» خبری بود نه از گرمای آبادان. و شــیوا چقدر دلش هوای آبادان را دارد. شهری که چیزی از آن بخاطر ندارد مگر واگویههای ما و اسلایدها فراوانی که بابا از او گرفته است.
سیام خرداد ماه ۱۳۹۰
3 نظرات:
عمو اروند گرامی تولد شیوای نازنین بر شما و همسر و خانواده عزیزتان مبارک.
آخی چه با احساس نوشته بودید.
سلام محمد جان
دلتنگی بچه ها کاملا قابل درک است !هرمز ممیزی
ارسال یک نظر