۱۳۹۰ فروردین ۹, سه‌شنبه

بیاد و با یاد دوست، بخش بیست‌ودوم


مهشید دیپلم‌اش را تکمیل کرد، وارد دانشکده شد و به استکهلم رفت. مجید در فرانسه بود. ارتباط ما ادامه داشت. هر ازگاهی بهم نامه‌ای می‌نوشتیم یا تلفنی می‌زدیم. مجید هربار گوشی را بر می‌داشت با مهربانی خاصی می‌گفت:
سلام آقای افراسیابی شما هستید؟ و از کارهائی که کرده‌بود یا از طرح‌ها و نقشه‌هایی که برای آینده داشت، برایم می‌گفت یا می‌نوشت. در یکی از نامه‌های‌اش برایم نوشت که کتاب پیامبر جبران خلیل خلیل را خوانده‌است و سخت شیفته‌ی آن شده‌است. نسخه‌ی عربی آن را گرفته، خوانده و با متن انگلیسی و فرانسوی‌ آن مقایسه‌ کرده است و بر آنست که کتاب را بفارسی برگرداند و اضافه‌کرده‌بود هرچند آن کتاب چندبا‌ری بفارسی ترجمه شده‌است. و آن کار را کرد. هر بار نامه‌ای می‌داد، آن را بر پشت برگی می‌نوشت که بخشی از ترجمه‌ی کتاب پیامبر در آن نگاشته شده‌بود. کتاب که تمام شد آن را با خود به یوله آورد. آن‌روزها کاربری کامپیوتر این‌چنین همه‌گانی نشده بود، هم قیمت‌اش گران بود و هم کار با آن نیاز به دیدن دوره‌ی ویژه ‌داشت. گرچه مهشید ماشین‌تحریر فاسیت دو زبانه‌ای در ابتدای کار مجید با نشریه‌ی «پویش» برای او خریده بود ولی چون کار صفحه‌آرائی با کامپیوتر ساده‌تر بود، ترجیح می‌داد که از کامپیوتر استفاده کند. انجمن ایرانیان مقیم یوله، با بازدستی، کامپیوترش را در اختیار مجید گذاشت. کتاب که تمام شد، دوست مشترکمان، فریدون فانی، آن را ویرایش‌ کرد. مجید در ابتدای کتاب‌اش، اشاره‌ای به این همراهی زیر عنوان «سپاسگزاری» نموده ‌است. دوستان انجمن یوله در پخش کتاب کمک بسزائی کردند.
با وجود انتقال مهشید به استکهلم هنوز روابط ما خوب و صمیمانه بود و از هم مرتب خبری می‌گرفتیم. گلایه‌های او از مجید باقی بود و انتظار داشت که مجید هم سهمی از هزینه‌های پویا،  تنها پسرشان را بپردازد. اما مجید سخت در مضیقه‌ی مالی بود و عملن چنین امکانی را نداشت. گرچه هر از گاهی مبلغی برای مهشید می‌فرستاد که البته با توجه به انتظارات مهشید کافی مقصود نبود.
من برای اولین بار پس از نه سال دوری، قصد دیدار وطن کرده‌بودم. مجید از من خواست تا دیداری از پدرومادرش کنم، شرح حالِ او بازگویم و بکوشم مادرش را قانع کنم تا در این مورد کمکی باو کند. بدیدار پدرومادرش رفتم. پدر مجید، کم‌وبیش دچار فراموشی شده‌بود و حرفی نمی‌زد. مادرش خوب و سرحال بود. بیشتر از اینکه بخواهد به سخنان من گوش‌کند، خودش حرف‌زد و زاری کرد و گلایه که دلش چقدر برای تنها فرزندش، تنگ است. در جاجای اتاق پذیرائی‌اش چند دستگاه‌ ضبط صوت گذاشته بود.
اولی حاوی خبر نفر اول شدن مجید در کنکور سراسری بود که از رادیو ایران بسال ... پخش شده‌بود. 
دومی حاوی خبر نفر اول شدن مجید در تمام دوره‌های دانشکده‌اش بود و دانشجویی ممتازی او.
سومی خبر از گرفتن بورس تحصیل مجید می‌داد و  اعزام‌ او به آمریکا برای ادامه‌ی تحصیل‌ در رشته‌ی فیزیک اتمی .
مادرش مرتب از مجید حرف می‌زد و برای اثبات صحت مدعاهای خود، بسوی ضبطی می‌رفت و دکمه‌ی پلی Play آن‌را فشار می‌داد و به صندلی‌اش بازمی‌گشت و همراه با نوار، گفته‌های ضبط‌صوت را تکرار می‌کرد. نوار اول که به پایان می‌رسید بلافاصله ضبط صوت دومی را روشن‌ می‌کرد، به سراغ  ضبط‌صوت اولی می‌رفت و نوار را به عقب برمی‌گرداند تا برای پخش بعدی آماده‌باشد. و آنرا خاموش می‌نمود. همین‌کار را با همه‌ی ضبط صوت‌ها انجام داد. اما زمانی که من نیازمندی مجید را مطرح کردم، واکنشی نشان نداد و خود را به نشنیدن زد. سوالم را دوباره مطرح کردم. این‌بار آشکارا گفت:
من به مجید کمک‌های مالی بسیاری کرده‌ام. در وضع حاضر چنین امکانی ندارم و می‌دانم که مجید نیازی به کمک مالی ما ندارد.
دست از پا درازتر بسوئد بازگشتم. موضوع را که با مجید در میان گذاشتم، او لبخندی زد و گفت: 
می‌دانستم دست خالی بر خواهی گشت.
به باور من، غربت و تنهائی مجید را کلافه کرده‌بود. از هم‌فکران‌اش هم که بریده‌بود، دستِ کم از آنانی که می‌خواست با آنها کار گروهی فرهنگی کند. از زنده‌گی در فرانسه خسته شده‌بود. یکروز نامه‌ای از او دریافت کردم که از تصمیم‌اش به بازگشت به ایران خبر داده‌بود. نوشته‌بود در خارج، کاری از دست‌اش بر نمی‌آید. باید به میان مردم خودش برگردد تا افکارش رشد کند، شنونده‌ای داشته‌باشد که سخن او را بشنود و نقد کند. 
او نیازمند لمس هوای سیاسی وطن بود. 

مجید روز ۱۱ اردیبهشت  خورشیدی۱۳۷۱خورشیدی خواست‌ و هدف‌اش از بازگشت به ایران را طی اعلامیه‌ای به حاکمان ایران و به آنانی که طرف صحبت‌اش بودند اعلام کرد. در این اعلامیه شرط و شروطی بود که تفصیل آن‌ها را بیاد ندارم. تذکرات دوستانه‌یِ دوستان، در خطرناک بودن بازگشت، در او اثری نکرد. او تصمیم‌اش را گرفته بود.
شبی که برای خداحافظی پیش ما آمده‌بود، بعد از کلی جر و بحث، گلایه‌وار گفت که دوستان نگذاشتند من به سوئد بیایم و یکباره بغض‌اش ترکید. دو سه هفته‌ای بعد به ایران برگشت.