بیاد و با یاد دوست، بخش نوزدهم
پینوشتها
سرنوشت دوستان
حسین باختری:
ایران در زیر آتش انقلاب میسوخت. نیروهای طرفدار انقلاب و نیروهای امنیتی در مقابل هم صفآرائی کرده بودند. هر دو گروه مسلح بودند، اولیها به چماق و دومیها به تفنگ، باتوم، تانک و انواع و اقسام سلاح آتشین. در جاجای ایران، این گروهها اتومبیلهای در گذر را از حرکت باز میداشتند، انقلابیون بدلیل نداشتن عکس امام خمینی و نیروهای دولتی بدلیل نبود تمثال شاهنشاه، به روی شیشهای جلوئی خودرو. اگر بد شانس میبودی، چماقی یا باتومی حوالهی شیشهی جلویی خودروی تو میکردند تا یادت باشد، از آزادی و بیطرفی در این سرزمین هرگز خبری نخواهد بود و توی رهگذر باید همیشه مطیع و گوش بفرمان زورمداران باشی. فرقی نمیکند که حکومت دست طاغوت باشد یا یاقوت.
اما مائی که دورنمائی از معنا و مفهوم آزادی در ذهن خود نداشتیم، در توی کوچهها و خیابانها فریاد سر میدادیم:
روح منی خمینی، بتشکنی خمینی!
بختیار! نوکر بیاختیار!
برادری، برابری، حکومت کارگری!
استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی!
در این گیر و دارها بود که زنگ تلفن خانه بصدا درآمد. در آن طرف خط حسین باختری بود که از حضورش در آبادان خبر میداد. سالیانی بود که از هم خبری نگرفتهبودیم.
ممد! فرصت زیادی برای در آبادان ماندن ندارم. میدانی که همهی دانشآموزان در حال اعتصاباند. منم از این فرصت استفاده کردم تا با منصور دیداری تازه کنم. پاشو بیا اینجا! آدرس را که داری، مگر نه؟
آدرس را نداشتم که منصور خانه عوض کردهبود. پس او گوشی را گرفت و نشانی تازه را بمن داد. به خانهی منصور در کوی بِرِیم Bereym رفنم. خانه قصری بود در اندر دشت. منصور آنروزها رئیس کارخانجات شرکت نفت شدهبود. درست همین روزها بود و آغاز بهار در آبادان. نرگسها شکوفه کرده بودند. بوی خوش نرگس تمام فضای کوی بریم را پر کردهبود. بمحض ورود به حیاط خانه، پیکانی با شمارهی همدان توجهام را جلب کرد. با خودم گفتم که این باید اتومبیل حسین باشد. جلوتر که رفتم، شیشهی جلوئی ماشین را خرد شده، یافتم. پوستر بزرگی از شاهنشاه یا امام خمینی (یادم نیست کدام بود) روی پلاستیکی که حای شیشهی شکسنه را گرفتهبود، نشسته یافتم. زنگ را که بصدا درآوردم، حسین در را باز کرد. همدیگر را در آغوش کشیدیم.
بداخل رفتیم. درست مانند اولین دیدارم از خانهی منصور، دوستاناش همه در آنجا گرد آمدهبودند. اما اینبار من همه را میشناختم، چرا که آخر هر ماه (بگماهم آخرین سه شنبهی هرماه) در باشگاه بریم، نشستی داشتیم. تنها همسر حسین را نمیشناختم که بعد فهمیدم دختر همشهری شاعرم است و بچهمحل.
ماجرای خرد شدن شیشهی اتومبیلاش را جویا شدم. حسین گفت:
در جلوی بک پاسگاه ژاندارمری سربازی بخاطر اینکه عکس شاه، روی شیشهی ماشینام نبود، نگهام داشت. گفتم:
پائینتر انقلابیون آنرا از روی شیشه برداشتند و پارهکردند. سرباز هم به سزای این جرم "نامردی نکرد و تفنگاش بالا برد و با قنداق بر روی شیشهی بیزبان ماشینام کوفت تا دیگربار بدون تمثال شاهنشاه اتومبیل سوار نشوم.
یکی از دوستان گفت:
پسر جان باید فوری یک اسکناس صدتومنی میچسباندی روی شیشهات و به سربازه میگفتی:
چه تمثالی بهتر از این؟ اگر اسکن شاهنشاه نباشه که سفرهام بینان میمونه!.
همه از حرف او خندهمان گرفت. اما براستی اگر حسین چنین کاری کردهبود، باز هم شیشهی ماشین او خرد میشد؟
دو روز پیش از این دیدار، مهندس بازرگان، هاشمی رفسنجانی و دکتر سحابی عضو برجستهی جبههی ملی
را آیتالله خمینی برای مذاکره با کارگران اعتصابی نفت، راهی آبادان کردهبود. وظیفهی هیات اعزامی این بود تا کارگران را مجاب کنند به سر کار برگردند و اجازهی عبور و یا تولید مواد نفتی را در حد مصرف داخلی به همکاران اعتصابی خود بدهند. ورود این هیات به آبادان با واکنشهای متفاوتی از جانب گروههای سیاسی گوناگون مواجه شده بود. اما اکثریت موافق آنان بودند و استدلالشان در مضیقه بودن مردم، در هوای سرد زمستان بود.
یکی از حاضرین نظر منصور را در این مورد جویا شد. منصور گفت:
تصادفن من مامور پاسخگوئی به سوالات هیات اعزامی بودم و در تمام بازدیدهای ایشان از پالایشگاه، همراه آنان بودم و به سوالاتشان جواب میدادم. هنگام بازدید از بخش جدید پالایشگاه، برای آنها گزارش داده بودم که با بکار افتادن این بخش که فلانقدر هزینهی آن شده است (مقدار هزینه یادم نیست اما یادم هست که برای حمل تجهیزات تازه از اسکلهی گمرک به پالایشگاه، ریلهای کهنهی راهآهن موجود میان اسکلهی گمرک و پالایشگاه را عوض یا تعمیر کردند و بخشی از دیوار دور پالایشگاه را برای عبور محموله برداشته بودند) ما قادر خواهیم شد تا چهارده محصول جدید نفتی عرصهی بازار کنیم. زمانی که به بازدید تانکفارم رفتیم (تانکفارم منطقهی وسیعی در بخش غربی آبادان و در کنارهی شط العرب با تانکهایی فلزی غولآسائی برای ذخیرهی مواد نفتی بود) یکی از همراهان گروه سوال کرد که در این تانکها چه موادی ذخیره شده است؟
گفتم در حال حاضر نفت مازوت است که فقط مصرف سوختی در کشتیهای بزرگ دارد و بازار خریدی برای آن موجود نیست.
فورن هاشمی رفسنجانی پرسید:
آیا با بکار افتادن آن بخش جدید پالایشگاه که بما نشان دادید، این امکان هست که مازوت را هم تصفیه کرد؟
سوال او مرا سخت متعجب کرد. میدانید که مهندس بازرگان در زمان ملی کردن نفت، مدتی رئیس پالایشگاه بود و دکتر سحابی هم سیاستمداری برجسته است و تحصیلکرده. اما هیچیک از آندو نفر به این مسئله توجه نکردند اما این شیخ کرد. باید آدم باهوشی باشد. کسی او را میشناسد.
من گفتم:
تا چندی پیش من اصلن اسم او را هم نشنیده بودم. یک روز در کیهان خبری بود مبنی بر آزادی شیخ اکبر رفسنجانی. از یکی از دوستان که بتازهگی از زندان آزاد شده و خودش نیز مدهبی است، سراغ او را گرفتم. او برایم توضیح داد که شیخ اکبر از شاگردان آقای خمینی است و خیلی هم به ایشان نزدیک است.
با دعوت به شام، موضوع سیاست معوق ماند. شام را خوردیم. سرها که از می کمی گرم شد، یکی از حاضرین از همسر حسین خواست تا ترانهای برایمان بخواند و او ترانهای "رفتم که رفتم" مرضیه را با صدای گرماش برای ما خواند. حسین فردا یا پسفردای آنشب به همدان برگشت و باز بیخبری حاکم بر روابط ما شد. انقلاب پیروز شد و انقلابیون دست بکار تصفیه و بیشتر کسانی را که در زمان شاه پستی داشتند، از کار برکنار ساختند.
در سفری که تابستان همان سال یا سال بعدش به همدان داشتم، سراغ حسین را گرفتم. فهمیدم تیغ تصفیه، ریشهی او را زده و از کار، بیکار شدهاست.
دوستی گفت که رستورانی دایر کردهاست. به رستوران رفتم. از یکی از کارکنان رستوران سراغاش را گرفتم. گفت بمسافرت تهران رفتهاست. پیامی برای او گذاشتم و بیرون آمدم. دوستی مشترک و همکاری قدیمی که شاهد بیرون آمدن من از رستوران بود، پرسید:
دنبال حسین میگردی؟
گفتم بله، ولی نبود. کسی گفت که بمسافرت رفته است.
دوستم گفت:
بیخود گفته. حسین زندان است.
پرسیدم:
چرا؟ به کدام اتهام؟ ضد انقلاب؟
نه بابا! کجای کاری؟ حسین و انقلاب؟
پس چی؟
داشتن تریاک و مشروب..
و اضافه کرد:
یکی از کارهای خوب کمیتهی تصفیه، همین اخراج او بود.آبروئی برای ما معلمان نگذاشته بود.
دیگر حسین را ندیدم. سالها بعد در دیداری که از وطن داشتم، سراغ او را از دبیری که مقابل رستوران سابق حسین، مغازهای داشت، گرفتم که گفت تهران است ولی نشانهای از او ندارد.
از منصور هم بیخبر بودم. اما میدانستم که به تهران منتقل شدهاست. تا اینکه جنگ شروع شد و به تهران آمدم. شبی در بخش خبر صدا و سیما صحبت از بکار افتادن گاز کنگان بود و خبرنگار با رئیس پالایشگاه آنجا مصاحبهای داشت و دوربین روی صورت منصور اردلان زوم شد. احساس خوشی بمن دست داد. منصور بباور من انسان والائی بود/هست و در کارش تخصص داشت و با وجود مقام بالائی که داشت، با دوستان و آشنایانش صمیمی بود. شنیدهام به کانادا مهاجرت کردهاست.
7 نظرات:
هردو شمارهی این یادداشتها را خواندم. انصاف را که اینک هم با دقت مینویسید و هم مفصل. در این هردو شیوهی نوشتن، عناصری از جاذبه و صمیمیت نیز همیشه سایه انداختهاست. سرنوشت دوستانی که در بستر حوادث روزگار، هریک راه به سویی بردهاند. نه سرنوشتی که برآنان نوشتهشده بلکه سرنوشتی که آنان بخشی را خود رقم زدهاند و بخشی دیگر را عوامل تغییر ناپذیر سرزمینی که انسان را در بند و زنجیر خویش به اسارت میگیرد. مهم آن نیست که یک فرد مذهبی آن را حاصل ارادهی خدا بداند و یک غیر مذهبی، حاصل ارادهی عوامل سیاسی و اقتصادی. آن چه مهم است آن که ما نسانها در اسارت ناخواستهی بعضی عوامل هستیم. این که زن به دنیا آمده باشیم یا مرد، در خانوادهای ثروتمند یا فقیر به دنیا آمدهباشیم و یا در کشوری دمکرات و یا غیر دمکرات، در نوع سرنوشتی که به سراغ ما میآید، تأثیرها میگذارد. هم مثبت و هم منفی. من به خوبی میتوانم از لابلای نوشتههای شما، گوشههای نادیده و نانوشتهای از تاریخ را ببینم. این کار، بسیار ارزنده است. ای کاش تمام کسانی که قدرت نوشتن دارند، بتوانند گوشههایی از زندگی خود ودیگران را تا آن جا که به آنان مربوط میشود، برکاغذ جاری سازند و یا به عبارت امروزیها، انتشار خارجی دهند.
خاطرات جالبی دارید عموی عزیز، لحن نوشته تان مرا به یاد معلم ریاضی فدیمی مان می اندازد که وقار و ادب و شخصیتش همیشه مثال زدنی بود.
خاطرات جالبی دارید عموی عزیز، لحن نوشته تان مرا به یاد معلم ریاضی فدیمی مان می اندازد که وقار و ادب و شخصیتش همیشه مثال زدنی بود.
عموی عزیز
سلام
بسیار زیبا وروان مینویسید وبنده از خواندن مطالبتان لذت میبرم
این خاطرات آنقدر شفاف و دقیق اند که قابلیت تبدیل شدن به یک کتاب را دارند!
عالی بود!
لدت بردم
موفق باشید!
سلام عمو اروند عزیز
بسیار لذت بردم از خوندن خاطرات زیباتو که ما رو برد تو حال وهوای روزایی که ندیدیم وفقط عکسا وفیلماشو دیدیم
دستنوشته های زیبای شما قابلیت تبدیل به کتابهای پر تیرازی رو دارن.شاید هم اینکارو کرده باشید ومن بی خبرم
اگر کتابی دارید لطفا معرفی کنید؟
موفق باشید
در يكى از عكس هاتون آقاى افراسيابى عكسى از آقاى ناصر المعمار نامى داشتيد مى خواستم بدونم اين همان آقاى ناصر المعمار محمد اهل همدان هستند كه آموزگار بودند و شيمى رشته تحصيليشان بود؟
برای الیف
با سلام!
در مورد آقای ناصرالمعمار سوالی کردهبودید. بله ایشان همدانی هستند و معلم بودند. من با ایشان در دبیرستان الوند همدان آشناشدم. فکر نکنم همان آقائی باشند که شما به آن اشاره کردهاید. ایشان چندسالی از من بزرگتر بودند، شاید ده سال و تا آنجا که من خبردارم، تحصیلاتشان بیش از دیپلم نبود. بگمانم نام کو
ارسال یک نظر