۱۳۸۹ شهریور ۹, سه‌شنبه

ورود به سوئد، بخش هشتم

زنده‌گی در کمپ ‌بی‌شباهت به مسافرت با قطار نیست. به همان‌سان که در هر شهر یا ایستگاهی، با سوار شدن مسافران تازه و پیاده شدن قدیمی‌ها، چهره‌های دور و بر تو عوض می‌شود، در کمپ نیز سر میز صبحانه که می ‌نشستی، متوجه می‌شدی جای آشنای دیروزی‌ات‌، آدم تازه‌ای نشسته است. اولین سوالی که به ذهن‌ات می‌رسید این بود که آیا اجازه‌ی اقامت آن آشنای رفته هم صادر شده بود؟
چرا که رسم بر این بود که افراد درای اجازه‌ی اقامت را به کمپ دائم منتقل می‌کردند. کمپ دائم که به سوئدی Förläggning گفته می‌شود مکانی است با امکانات رفاهی بیشتر برای اسکان پناهنده‌گانی که اجازه‌ی اقامت و کار آنها صادر شده‌است اما هنوز کمونی «شهر دولت» او را به شهروندی خویش نپذیرفته است. بعضی از شهردولت‌های سوئد با توجه به وسع اقتصادی، داشتن امکانات و به ویژه سیاست سیاستمداران حاکم در آن شهردولت، ضمن امضای قراردادی با اداره‌ی مهاجرت، خود را متعهد به پذیرائی از تعداد مشخصی پناهنده‌ در سال می‌کنند.

موقعیت چنین پناهنده‌ا‌ی با پناهجوی منتظرالجواب، بی‌شباهت به کوهنوردی نیست که همراهانش به قله‌ی معهود، رسیده‌اند اما خود او در آن پائین‌ها با برداشتن هر گامی، ضربان قلب‌اش، ‌چنان تند می‌شود که انگار روح‌اش قصد پرواز کرده‌است.
در چنین حالتی است که امید هست اما نیروی لازم وجود ندارد. و روی همین اصل گرفتن جواب منفی امیدها را هم بر باد می‌داد. دو کلمه‌ی اوت‌ویسا یا آو ویسا ( Utvisa یا Avvisa) در صدر نامه‌ی رسیده از اداره‌ی مهاجرت، فاجعه می‌‌آفرید، شب‌نخوابی‌ها شدت می‌یافت، اعصاب بهم می‌ریخت و رفتار و کنش پناهجو دگرگون می‌شد.
بخصوص که از زبان سوئدی چیزی نمی‌فهمیدیم. پس دست بدامان مترجمی می‌شدیم که بدلیل جوانی‌اش، نه تنها تسلط آنچنانی به زبان فارسی نداشت که با مفاهیم حقوقی بکلی ناآشنا بود. اما گیرنده‌ی کنجکاوِ حکمِ اخراج، دوست می‌داشت، از بار حقوقی کلمه‌ی «اوت‌ویسا»ی مندرج در حکم خودش با کلمه‌ی «آو ویسا»ی مندرج در حکم آن دیگری آگاه شود. ناچار به سراغ من می‌آمد که شنیده بود حقوق خوانده‌ام و بی‌جهت انتظار‌اش این بود که من حقوق خوانده چیزی از این تفاوت‌ها سردر بیاورم. خود من آنچه از مراجعه به نشریه‌های فارسی و انگلیسیِ اداره‌ی کل مهاجرت سوئد دستگیرم شده بود این بود که تفاوت عملی بین آن دو اصطلاح حقوقی، موجود نیست و هر دو اصطلاح دلالت بر رد درخواست پناهجو می‌کند. اما چون حکم قطعی نیست می‌شود از آن به دادگاه اداری شکایت برد. پس به طرف می‌گفتم:
نگران مباش! همان‌گونه که در حکم هم نوشته شده‌است، امکان شکایت از حکم و استفاده از معاضدت قضایی وجود دارد و برای این کار، اداره‌ی مهاجرت وکیلی مجانی در اختیار تو انتخاب خواهد گذاشت.
.
اما گاهی در میان این چهر‌ه‌های تازه‌وارد، اعجوبه‌هائی یافت می‌شد که به محض پیاده شدن از اتوبوس، شهره‌ی عام و خاص می‌شدند.
یکی از اینان مردی بود با لباس پاسداری و ریشی انبوه و بلند. با ورود او به محوطه‌ی کمپ، پچ‌پچ‌ها و در گوشی صحبت‌کردن ها آغاز شد که طرف جاسوس جمهوری اسلامی است. اخطارها و برحذرباش‌ها هم صادر شد.
من با خودم گفتم که این دیگر چگونه جاسوسی می‌تواند باشد که پا به بزمین نگذاشته، شهره‌ی خاص و عام شده است؟
کسی طرف را تحویل نگرفت که رفتارش بسی نا متعارف بود. دیگران را برادر وخواهر خطاب می‌کرد و اصراری داشت که با همه گرم بگیرد. در صحبت‌های‌اش چنان می‌نمایاند که با "بزرگان" سر و سرٌی داشته است. چهره‌ای خسته داشت با چشمانی سرخ.
روزی در میانه‌ی باغ بسراغ من آمد و از شب‌نخوابی‌هایش برایم گفت. و سپس اضافه کرد:
سعید را که می‌شناسی! سعید یوستا را می‌گویم. او سفارشم را به یوستا "معاون کمپ" کرد. رفتم پیش یوستا و داستان بی‌خوابی‌هایم را برای شرح دادم، خود سعید هم بود و حرفامو ترجمه می‌کرد. می‌دانی که یوستا پرستاره. او چندتائی قرص‌ آرام‌بخش بمن داد. گفت فعلن شبی یکدانه بخور تا به بینیم حالت خوب می‌شود یا نه. منم دیشب دو سه تایی از اونارو بالا زدم. قرصای معرکه‌ای بود. الان می‌بینی که حسابی روشن‌ام.
او بزودی در میان هم‌کمپی‌ها، دوستان هم‌درد خود را یافت و با آنان جور شد. روزی با پرویز، جوان بیست و دو سه ساله‌ای، به صحبت نشسته بودیم. پرویز گفت:
رفته بودم شهر. در فروشگاه به اون پاسداره برخوردم. مشغول پرو لباس بود. تا چشاش بمن افتاد، صدام کرد و نظرمو در مورد لباسی که به تن داشت سوال کرد.
منم گفتم که خوبه، به تن‌ات می‌آید!
طرف با همان لباسا از در مغازه زد بیرون. تمام زنگا بصدا در اومدن. اما او رفته بود. از خجالت خیس عرق شدم.