ورود به سوئد، بخش یک
به مقصد که رسیدیم، طبق معمول سوئد، جلسهی معارفه بود و دادن اطلاعات، البته با حضور مترجم. برنامهها داده شد. معلوم شد چه کسی، با چه گروهی، چه روزی و چه ساعتی برای انجام مصاحبه باید راهی شهر شود. آقایی بنام کورت Kurt را به عنوان رابط ما با ادارهی مهاجرت معرفی کردند. همو مامور بردن و آوردن ما شد. هر پنج یا شش نفر پناهجو را در یک آپارتمان جا دادند. ما و آقائی بنام داریوش با پسر سه سالهاش هم آپارتمان شدیم. آپارتمان دو خوابه بود با پذیرایی، سرویس و آشپزخانه. یکی از اتاقهای خواب را من و بچهها اشغال کردیم و اتاق خواب دیگر را داریوش و پسرش.
داریوش گفت که در ایران رستورانی داشته و در پخت غداهای ایرانی و فرنگی دستی دارد و خود داوطلبانه پختوپز مدتی را که باهم بودیم، پذیرفت. نظافت و خرید را من عهدهدار شدم. نشسته بودیم و از همه جا حرف میزدیم که چرا، چطوری و از کجا آمدهایم که داریوش حرف را عوض کرد و گفت:
از برخوردت با اون آقاهه خیلی خوشم اومد. خوب روشو کم کردی. نمیدونی در این چند روزه، چه دماری از روزگار ما در آورده. ما در مشتا با هم بودیم.
گفتم:
قصد من رو کم کردن نبود. فقط به او تذکری دادم و گفتم که مسئولیت بچههای من، با من است نه با او. مسئول اتوبوس هم با آقای شوفر است که نیازی به وکیل و وصی نداره.
زنگ در بصدا در آمد. بچهها در را باز کردند. صدای شوخی و خنده، آپارتمان را پر کرد. فهمیدم که همان "سه تفگندار" هتل مرکی هستند که به دیدار ما آمدهاند.
به داریوش معرفیشان کردم. رفتم آشپزخانه تا چایی تدارک به بینم که سروصدا و داد و بیداد توی راهروی ساختمان پیچید. همهگی بیرون رفتیم.
آقائی عینکی با قیافهئی خیلی برافروخته فریاد میزد:
من به حزب کمونیست سوئد شکایت میکنم. فردا اول صبح میرم دفتر حزب. من از دست شماها به اینجا پناه آوردم. اینجا هم ول کنم نیستین؟ انقلاب کردیم که از دست شما ساواکیها خلاص شیم. عجب بساطیه ها؟ اینجائم دس از سرمان ور نمیدارین؟
آقای مسنی صمیمانه و سادهدلانه در تلاش بود تا شاید با دلداریهایش او را آرام کند. ما که از جریان خبری نداشتیم و با آنان هم نا آشن بودیما، گیج و حیرتزده به تماشایشان ایستادیم.
داریوش که هر دوی آنان را میشناخت رو به من کرد و گفت:
اون آقای سبیلو، بیمار قلبیه. عصبانیت براش اصلن خوب نیس. با اجازهی شما من اونا رو دعوت میکنم بیان تو شاید مشکلشونه حل کنیم. من هر دوشونو میشناسم بخصوص آقای بهمنی رو، همان آقایی که مسنتره. مرد بسیار خوب و با خانوادهایه.
بعد رفت جلو و هر دو را بداخل آپارتمان دعوت کرد. با هم وارد آپارتمان شدیم. من پارچی پر از آب روی میز گذاشتم. لیوانی پر از آب کرده بدست همان آقا دادم.
داریوش ماجرا را سوال کرد. اما آن مرد آنچنان عصبانی بود که تسلطش را بکلی از دست داده بود و مرتب فریاد میکرد:
من به حزب کمونیست سوئد شکایت میکنم.
آقای بهمنی با لهجهی کردی/ عربی داستان را این شکلی تعریف کرد:
اون آقایی که توی اتوبوس با شما جر و بحثش شد، خانوادههای ایشان و آقای دیگری را که از مشتا Marsta همدیگر میشناشند و حالا هم در یک کریدور زندهگی میکنند و با ما همسایهان، برای خوردن چای، به خانهشان دعوت میکنه. آخه چون همهی ما زن و بچهدار هستیم، بهر کداممون یه آپارتمان مستقل دادن. صحبت آقایون که گرم میشه، حرف از انقلاب بمیان میاد و دربدر شدن مردم و این چیزا. آقای سومی که گویا سرهنگ ارتش شاهنشاهی بوده و مامور در ساواک، عامل همهی این دربدریا و بدبختیا رو به کمونیستا ربط میده.او میگه بخصوص این تودهایا و چریکا بودن که ما رو بدبخت کردن. والا ما که مشکلی نداشتیم. زندهگیمان خوب بود. امنیت داشتیم و کشورمان هم که در حال پیشرفت بود. اونا بودن که انقلاب را انداختن و روزگارمانو سیا کردن. حالا بعد یک عمر کار و زحمت، باید جیره بگیر دولت اجنبی بشیم.
بعد از صاحبخانه میپرسیه، مگه نه؟"
صاحبخانه که از سابقهی سیاسی این آقا خبر داشته، او را مورد خطاب قرار میده و میگه:
جواب جناب سرهنگه بده!
جناب سرهنگ از ایشان میپرسه:
خب! آخه چرا؟ حالا خوب شد؟
و جنگ شروع میشه.
با هر کلکی بود آقای کمونیست را «فدائیان خلق – اکثریت» را ساکت کردیم. دوستان مجاهد و خط سومی، رگهای گردنشان داشت متورم میشد که همسر آن آقا آمد و او را با خود برد.
بوی سوخته خانه را پر کرده بود. به دنبال بو، به آشپزخانه رفتیم. کتری تبدیل به یک پارچه آتش کامل شده بود و در سیاهی شب میدرخشید. تازه یادم آمد که قرار بود از میهمانانم با چای پذیرایی کنم.
دو سه روزی بعد از این حادثه، خبردار شدیم که بیماری قلبی آقای عصبانی شدت یافته و شبانه او را با آمبولانس روانهی بیمارستان کردهاند. در راهرو به خانمش برخوردم. او زنی مهربان و صمیمی بود. حال شوهرش را گرفتم. به شدت نگران سلامتی شوهرش بود. جند روز بعد، تمام اعضای خانوادهی او را بدلیل بیماری شدید پدر خانواده، روانهی شهری کردند که بیمارستان مجهزی داشت.
دیگر از او خبری نگرفتیم. نفهمیدیم کارش بکجا انجامید. رفت که رفت. حتا خداحافظی هم نکرد. اسمش را هم فراموش کردهام.
من آن روزها گر چه وابستهگی گروهی نداشتم اما در این باور بودم که ادامهی راه فدائیان اکثریت، به دموکراسی میانجامد و تصور نادرستی از اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی داشتم. دانستیهایم از "جهان سوسیالیسم" همانهایی بود که خودشان گفته و نوشته بودند. هر نقدی بر باور آنها را هم ناشی از دشمنی امپریالیسم جهانی با سوسیالیسم موجود میشناختم، یعنی همان شیوه تفکری که سردرمداران دنیای سوسیالیسم، در بوقهای تبلیغاتیشان میدمیدند. اما بر خلاف این دیگرگونهگی باورم، با باورمندان دیگر ایدئولوژیها سر دشمنی نداشتم. در میان دوستان و آشنایان آنروزیام، صاحبان همهگونه تفکری، از چپِ چپ تا راستِ راست، یافت میشد. از این روی با سرهنگ هم رابطهی خوبی پیدا کردم.
در دو هفتهای که ساکن هلله فوشنس بودیم، کُم کُمُک با سرهنگ هم آشنا شدم. او همان سوال را با من هم مطرح کرد. گفتم:
درست است. اما خیلی چیزها بود که نداشتیم. از جمله آزادی بیان. شاه میخواست که همه چیز بنام و با نام او باشد. دیگران اصلن مطرح نبودند. انسان به آزادی هم نیاز دارد. شما چه فکر میکنید؟
سرهنک پرسید:
حالا کمبودهایتان جبران شد؟
دختران سرهنگ که پیشتر از او به سوئد آمده بودند، ساکن یکی از شهرهای شمالی سوئد بودند. این امکان وجود داشت که رضایت ادارهی مهاجرت و کمونی که یکی از بستهگانت ساکن آنجا بودند، جلب کنی و بجای سکونت در "کمپ پناهندهگی" به شهری که بستهگانت ساکن آنجا بودند، منتقل شوی. روی همین اصل هم سرهنگ و همسرش پس از انجام مصاحبه، راهی همان شهری شدند که دخترانش در آنجا ساکن بودند.
سرهنگ پیش از ترک شهر هِللهفوشنس، شماره تلفن دخترانشان را بمن داده بود. چندباری با هم تلفنی صحبت کردیم. اما رابطه قطع شد. امروز که این یادماندهها را مینویسم حتا نام او را هم بیاد ندارم. اما بیاد دارم که در کارخانهای مشغول بکار شده بود و از اینکه کاری داشت، راضی بنظر میرسید".
0 نظرات:
ارسال یک نظر