۱۳۸۹ تیر ۱۲, شنبه

هم کمپی من، بخش دوم


مواقعی که دور هم جمع می‌شدیم، بیشتر صحبت‌هایمان دور علت آمدن و چگونه‌گی آمدمان به سوئد دور می‌زد. در صبحت‌هایمان اغراق مشهود بود. ما که همه چیزمان را از دست داده‌بودیم و هویتی نداشتیم، می‌خواستیم این کمبود را به نوعی جبران کنیم که هم خودمان راضی شویم و هم به اطرافیانمان بقبولانیم که “کسی” بوده‌ایم. همه هم می‌فهمیدیم که طرف چاخان می‌کند ولی لب روی لب می‌گذاشتیم که مبادا چاخان خودمان نیز افشا شود. البته من هرگز، شاهد اغراق‌گویی این مرد نبوده‌ام. صاف و ساده بود و از گزافه‌گویی بی‌بهره.
روزی با هم به گفت‌وگو نشسته بودیم و از هر جا گپ می‌زدیم. من از گیر کردنم در فرودگاه آمستردام سخن بمیان آوردم که چگونه سه شبانه روز را با دلهره بسر کردیم. او نیز نحوه‌ی آمدنش به سوئد را به شرح زیر برایم تعریف کرد:
آخه می‌دانی حکم اخراجم صادر شده‌بود. تنها من نبودم، تقاضای خیلی‌آ رو رد کرده بودن. نمی‌خواستم برگردم ایران. روم نمی‌شد. دو سه بار آمدم تا مرز سوئد اما گیر افتادم و پلیس به آلمان برگشتم داد. اما این بار با یه قاچاقچی ناقلا آشنا شده بودم که همه از مهارتش تعریف می‌کردن. روز موعود با هم سوار قطار شدیم. میانه‌ی راه، مرا بداخل توالتی برد. با پیچ‌گوشتی تخته‌ی سقف توالتو باز کرد. کمکم کرد تا وارد محوطه‌ی بالای توالت شدم. تخته‌ی سقف را از پائین سرجایش گذاشت، اونو پیچ کرد و گفت، “همان‌جا باش! سروصدا را نیندازیا! و الا گندش در میاد. از مرز که گذشتیم برمی‌گردم و میارمت بیرونت می‌آرکت بیرون!” اینو گفت و رفت.
من ماندم و بوی گند مشتریای توالت. اون بالا هم خیلی گرم بود هم خیلی تنگ. دو پاهه واساده بودم رویه دو تا میله‌ فلزی. عرق از همه‌جام روان بود. از همه بدتر، ریزه‌های پشم شیشه‌ای بود که با کوچکترین تکان، وارد پیرنم می‌شد. تمام تنم می‌خارید، پاهایم درد گرفته بود. اما از ترس سقوط و گرفتار شدن، دم نمی‌زدم. نمی‌دانم چقدر طول کشید. اما زمانی که شنیدم بکی به فارسی صدای می‌کنه، بال درآوردم.
طرف پرسید:
پسر سرجات هستی؟
معلومه که هستم. کجا می‌تونستم برم؟ چه عجب که آمدی!
حدس زدم باید از مرز گذشته باشیم. صدای باز کردن پیچ‌ها حدسم تایید کرد. طرف تخته‌ی زیر پامو باز کرد و کمکم کرد تا پائین آمدم. با وجود اینکه هر دو تا پام خواب رفته بود و خرده‌های پشم‌ شیشه تنم را به آتش کشیده بود، احساس آزادی عجیبی بمن دست داد.
از ترن پیاده شدیم. از سد پاس‌کنترل و گمرک گذشتیم. طرف پلی را بمن نشان داد و گفت:
نه بترس و نه خودتو به باز! ازون پله‌ها برو بالا، کتتو بینداز روی دستت و آرام و سوت زنان وارد کشتی شو. کار تمامه! کسی متوجه خارجی بودن تو نمی‌شه! هم موهایت بوره و هم لباسات مثل لباس اروپایی‌آس. خداحافظ!
و رفت.
همین‌طورم شد. کسی کار بکارم نداشت. وارد سوئد شدم.
پرسیدم:
پس موهاتو رنگ کرده بودی که شناخته نشی؟ منو باش که خیال می‌کردم تو هم ادای سوسولا رو در آورده‌ بودی.
گفت :
نه بابا! ممدآقا این چه حرفیه؟ منو باین قرتی‌بازیا چه کار! قاچاقچیه اومد خونه و گفت باید موهاتو رنگ کنی. رنگ هم همراش بود. خودش موهامو این شکلی رنگ کرد. من که ازین کارا نکرده بودم. حالا ام منتظرم موهام بلند شه و از شر این رنگه خلاص شم. قیافم خیلی سه شده، مگه نه؟
و ادامه داد:
بلافاصله با دوستی که همرام بود با قطار راهی استکهلم شدیم. یکی دو روزی را در خانه‌ی شخصی که از آلمان می‌شناختیمش، « همون آقاهه که هم اتاقه‌مونه» ماندیم. اما طرف با کمال پر روئی عذرمان را خواست. حالا نمی‌فهمم چه احساسی بش دست می‌ده وقتی که هر روز صبحا چشمش تو چشمای من وا می‌شه!
خب! بعدش چی شد؟
هیچی رفتیم اداره‌ی پلیس و خودمونو معرفی کرده و تقاضای پناهنده‌گی دادیم.
درخواست پناهنده‌گی‌اش مورد موافقت گرفت، زودتر یا دیرتر از درخواست من، یادم نیست. حالا دیگر، مثل هر سوئدی، طبق قوانین سوئد اجازه‌ی استفاده از خدمات پزشکی را دارای شده بود. پزشک معالجش «پزشک خانواده» او را به بیمارستانی معرفی کرد. اما او سخت نگران بود که مبادا در روی قطعه فلز داخل ساق پایش عبارت «Made in Germany» حک شده باشد و با بیرون آوردن آن، داستان اقامت قبلی او در آلمان آشکار شود و او را دچار دردِسر کند. گفتگوهای تلفنی من و او به نگرانی‌اش پایانی نداد.
او نمی‌دانست که در یک کشور دموکراسی، وظایف ماموران مشخص است. مقامات این اداره حق دخالت در وظیفه‌ی مقام اداری دیگر را ندارند و علاقه‌ای هم به این کار ندارند درست برخلاف مقامات اداری کشورهای نظیر ما که نخود هر آشی هستند.
در ملاقاتی که شب پیش از عمل جراحی در بیمارستانی که بستری بود، با او داشتیم، گفت‌وگویمان به درازا کشید. نهایت باو گفتم:
یادت که هست در زمان ورودمان، هم پلیس و هم کارمندان اداره‌ی مهاجرت، بما گفتند که آنان موظف به رازداری هستند و اگر اسرار مراجعی را بدون اجازه‌ی او و بر خلاف قانون «رازداری» فاش کنند، مجرم تلقی شده و تحت تعقیب قرار خواهند گرفت. گذشته از این تمام کالاهای پزشکی ایران وارداتی است. پس جای هیچ نگرانی نیست. اگر کسی از تو در این مورد سوالی کرد، بگو این کالاها در ایران تولید نمی‌شود. می‌توانید به سفارت ایران تلفن کنید و بپرسید.
زمانی که او را ترک می‌کردم، آرامشی نسبی یافته بود. پایش عمل شد. مشکلی هم برای او پیش نیامد. به شهر ما منتقل شد. طولی نکشید که در کارخانه‌ای کاری آبرومند پیدا کرد. وضع مالی‌اش خوب شد، اعتبار بانکی گرفت و دوستان تازه‌ای یافت. کم‌کمک رفت‌وآمدش با ما و دوست دیگری که توسط او با ما آشنا شده بودند، سست و سست‌تر شد. خوب البته حق هم داشت، او جوان بود و دوستان تازه بیشتر مناسب او بودند. اما بعدها شنیدم که دوستان ازصمیمیت و ساده‌گی او نهایت سوء استفاده به نفع خودیش کردند.
کارش را ول کرد که وارد کار آزاد شود و شد، علی‌رغم گفته‌های من. چون تصمیم گرفته بود مثل دیگران پولدار شود. پول‌دار شد یا نه، خبری ندارم. اما حالا می‌شنوم که در روز روشن سارق مسلحی باو حمله کرده و تمام موجودی صندوقش را مصادرده کرده است.
مدتها گذشت. روزی با همسرم برای خرید وارد فروشگاهی می‌شدیم که صدایی گفت:
سلام ممد آقا!
بطرف صدا برگشتم. خودش بود. ماشین‌ش را نگه داشت و پیاده شد.
پرسیدم:
اول بگو به بینم آیا فروشگاه تو بود که مورد سرقت مسلحانه واقع شد؟
جوابش مثبت بود.
همسرم با تعجب پرسید:
سرقت مسلحانه؟ چرا بمن نگفته بودی؟
گفتم:
خبر را از رادیو شنیدم. با کسی هم که ما دو نفر را بشناسد رابطه‌ای ندارم. موضوع اصلن یادم رفته بود.
طرف گفت:
بله، درست است. چندین بار هم تلفن کردم، بهمان شماره‌ی قبلی. ولی جوابی نگرفتم. می‌خواستم باهات مشورتی بکنم، هم با خودت و هم با شیوا.
مدتهاست من شماره‌ی تلفن شهریم را پس داده‌ام و دست کم ده پانزده سالی می‌شود که با من تماسی نداشته است علی رغم دو سه باری که من به همان فروشگاه کذایی بدیدرش رفته‌ام یا تصادفی در شهر بهم برخورده‌ایم..
باد سردی می‌وزید. همسرم که به باد شدیدن حساس است، از ما خواست که داخل سرسرای فروشگاه شویم. او ماشین‌اش را پارک کرد و وارد فروشگاه شدیم و داستان دستبرد چنین تعریف کرد:
مغازه را می‌خام بفروشم. با این قوانین تازه دیگه صرف نداره. خودم تنها توی مغازه بودم. جوانی وارد شد و گفت:
شنیده‌ام قصد فروش مغازه را دارید.خب جواب من مثبت بود. همه جای مغازه را نشانش دادم تا نوبت طبقه‌ی زیرین و انباری رسید. وارد زیر زمین که شدیم یکباره دکمه‌ی کتشو وا کرد و یه قمه گداشت زیر گردنم و گفت:
اگر دخلتو ندی همین‌جا می‌کشمت.
گفتم:
صندوق طبقه‌ی بالاس‌. من که اینجا پولی ندارم.
با هم رفتیم بالا. طرف هرچی پول نقد داشتم ورداشت و زد بچاک. روز دوشنبه آینده محاکمه داریم. نمی‌دانم چی می‌شه. هشت نه هزار کرونم از بین رفته. به نظر شما چی بکنم؟
پرسیدم مگر وکیل داری؟
بله، وکیل دارم اما سوالاتی دارم، فکر کردم شما یا شیوا بتونین کمکم کنین.
گفتم:
از من که کاری ساخته نیست. نه تسلطی به قوانین سوئد دارم و نه به جریان دادرسی آشنا هستم. شیوا هم که از محتوای پرونده تو اطلاعی نداره. ساکن یوله هم نیست. چرا سوالاتت را وکیلت مطرح نمی‌کنی؟ اون وکیل توئه و موظفم به سوالاتت جواب بده.
مدتی گذشت. تصادفی به همسرش برخوردم. نتیجه‌ی رای دادگاه را جویا شدم. همسرش جواب داد:
هیچی! دزده آزاد شد. این‌جا کشور دزداس.
علت آزادی را پرسیدم. جواب داد:
دزده هیجده سالش نشده بود. دانشجو هم بود. در اوقات فراغتشم کار می‌کرد. بخشیدنش، آزادش کردن.بهمین ساده‌گی. این‌جا کشور دزداس.
با توجه باین که دزد هم بروایت خودشان خارجی تبار بود پرسیدم:
منظورت چیه؟
جواب داد:
آقا ممد! کجای کارید؟ مالیات بده، هرکاری دلت می‌خواد بکن!
چون پسرک کار می‌کنه و سهم دولته می‌ده، کسی باهاش کاری نداره. آزاده هر غلطی بکنه!
ـ پس این‌طور که تو می‌گی باید بیشتر سوئدیا که مالیاتشونه درست و حسابی میدن، دزدای قهاری باشن، مگه نه؟
طرف نگاه عاقل اندر سفیهی بمن کرد و گفت:
سوئدی جماعت مالیات بده!
چندی پیش شریک سابقش را در فروشگاه محله‌مان دیدم. احوال او را پرسیدم. طرف گفت که پس از تفکیک مغازه با او دیگر رابطه‌ای ندارد و سپس اضافه کرد که از این شهر رفته است. مگه شما در جریان نیستید؟