۱۳۸۹ خرداد ۱۲, چهارشنبه

سفر تانزانیا، بخش شانزدهم، آخرین بخش



شب آخر پویا سخت مسموم شد و تا صبح بیدار ماند، البته اکرم هم. فردایش ان‌نون‌گون را با تاکسی‌ای که از پیش رزو کرده‌بودیم ترک کردیم. در میانه‌ی راه ایستگاه پلیسی بود، آلونکی محقر شامل دو اتاق و راهروی کوچکی در بین آنها و شاید توالتی. آلونک پلیس مرا بیاد پاسگاه‌های ژاندارمری اطراف بوشهر انداخت (سال‌های ۱۳۴۸ تا ۱۳۵۱خورشیدی) که من بخشدار خورموج و دیر بودم، با این تفاوت که مجهز به بهترین سیستم مخابراتی بود و از آنجا امکان تماس با تمام کشور بود. در اینجا نشانی از بی‌سیم ندیدم. شاید بعلت گسترش استفاده از تلفن همراه دیگر مقامات امنیتی را بی‌نیازی به استفاده از دستگاه بی‌سیم خصوصی نباشد، نمی‌دانم. عکسی از پاسگاه گرفتم. پلیس که علامت توقف را داده بود، به سمت راننده رفت. خواستم عکسی از پلیس و پاسگاهش بگیرم. راننده با دستش دوربینم راپائین آورد و گفت:
نه، نه! عکس نگیر!
مرد پلیس جلو آمد. راننده‌ی جوان دستش را توی جیب پیراهنش کرد، اسکناسِ تا زده‌یِ آماده‌ای را بیرون کشید، دستش را بیرون برد و با انگشتانش روی در تاکسی رنگی گرفت. مرد پلیس نگاهی به درون خودرو انداخت، کلماتی بین آن دو رد و بدل شد، اسکناس را از دست راننده گرفت و بسوی پاسگاه برگشت.
پرسیدم:
چقدر به او دادی؟۳۰۰۰ شلینگ
چرا باید به او رشوه می‌دادی؟ مگر گواهی‌نامه یا اجازه‌ی کار نداری؟
چرا، هم گواهی‌نامه دارم و هم اجازه‌ی کار. اما اگر پولی را که می‌خواهند به آن‌ها ندهم، در کارم اشکال ایجاد می‌کنند و نگهم می‌دارند. هم شما اذیت می‌شوید و هم من از کارم باز می‌مانم. آخر آن‌ها فکر می‌کنند ما که درآمدی خوبی داریم باید آن‌ها را کمک کنیم.
چند دقیقه‌ای بیشتر نه پیموده بودیم که بجلوی ایستگاه محیط زیست رسیدیم. تاکسی ایستاد، مامور مربوطه جلو آمد و همان سناریوی قبل دوباره تکرار شد. پرسیدم:
این دیگر چه ایرادی می‌توانست بگیرد؟
راننده لبخندی زد و گفت:
آنهم می‌تواند درد سر ایجاد کند.۳۰۰۰ شلینگ جلوی دهنش را می‌بندد.
بدلیل بیماری پویا، از دیدار استون تاون چشم بوشیدیم. از راننده خواستیم دوری توی شهر بزند. جلوی رستورانی پیاده شدیم. ناهار در آنجا خوردیم. همسرم با اشاره به عکس‌هایی که به در و دیوار رستوران آویزان بود، گفت:
نگاه کن! همه‌ی عکس‌ها متعلق به گروه کینگز است. حتمن آن‌ها زمانی در این‌جا کنسرتی داشته‌اند.
شیوا توضیح داد که کینگز، همان خواننده‌ی ایرانی‌تبار هندی که سروصدایی کرد و صاحب نام و آوازه‌ای شد، اهل این جزیره بوده است.
در گرمای ظهر وارد دارالسلام شدیم و یکراست به هتل رفتیم. پویا حالش اصلن خوب نبود. روز بعد پویا در هتل ماند و ما برای خرید و گرفتن عینکی که سفارش داده‌بودم راهی شهر شدیم.

ناهار را در رستورانی هندی ‌خوردیم. پیشتر هم آنجا رفته بودیم، غذایش مناسب و قابل خوردن است. من زودتر برنج و ماستی را که برای پویا سفارش داده بودیم، تحویل گرفته و راهی هتل ‌شدم. پویا دو روزی بود که غذای درست و حسابی نخورده بود.
در پای آنسانسور به زن و مردی هندی میان‌سالی بر ‌خوردم. زن مجحبه است و سرتاپا سیاه پوش . مرد همراهش کت‌وشلواری سیاه بر تن دارد با ریشی معمولی.
بمن سلامی کرد و پس از تعارفات معمولی و گرما و بی‌برقی پرسید:
کجایی‌ هستید؟
وقتی به او گفتم که ایرانی‌ام، به انگلیسی پرسید:
فارسی هم صحبت می‌کنید؟
بله، فارسی زبان مادری من است و تنها زبانی که به آن تسلط دارم.
مرد لب‌خندی زد و به فارسی سلیس و بی‌لهجه‌ای گفت:
من پاکستانی هستم. صدام از عراق اخراجمان کرد. به ایران آمدم و ساکن قم شدم. سالیانی است مقیم ایران هستیم. خانمم تحقیقاتی در مذهب جعفری دارد و در دانشگاه اینجا تدریس می‌کند. مامور هستیم و موفقتی در اینجا زندگی می‌کنیم.
آنسانسور رسید. سوار شدیم. هر دو طرف علاقه‌مند به ادامه‌ی گفتگو بودیم اما آسانسور به طبقه‌ی سوم رسید و من نگران پویا. از هم جدا می‌شدیم بدون اینکه قرار دیداری بگذاریم. فردا عازم سوئد هستیم و بعد از ظهر ارهای انجام نشده‌ای است که باید انجام شود.
امکان گذاشتن قرار و مدار ملاقی نبود.
وقتی از هم جدا ‌شدیم باین فکر فرو ‌رفتم که آیا ایندو نفر عضو همان دسته‌ای هستند که شعارهای فارسی نوشت عزاداری حسینی را در اختیار تکیه‌داران شیعی ساکن دارالسلام گذاشته‌اند؟

پایان نامه
همان‌طور که در ابتدا گفته‌‌ام علاقه‌ی من به این مسافرت ناشی از برخوردم با آن جوان ایرانی‌تبار تانزانیایی در فرودگاه مهرآباد تهران بود که حکومت سوسیالیستی نی‌یه‌رره آواره‌اش کرده بود. آن روزها هنوز من مزه‌ی آواره‌گی را نچشیده بودم اما بدلیل ایرانی بودن آن جوان همدلی عجیبی نسبت به او دیگر ایرانیان آواره شده‌ی تانزانیایی پیدا کرد. اما در صحت کار انقلابی نی‌یرره، رئیس جمهور وقت تانزانیا شکی نداشتم و کارش را انقلابی و درست ارزیابی می‌کردم. برعکس ارزیابی امروزم از انقلاب و دولت‌های انقلابی.
به باور من حکومت‌های انقلابی نه تنها دردی از دردهای مردم خویش کم نکرده‌اند که شوربختانه دردهای بی‌شماری بر دردهای موجود آنان نیز افزوده‌اند. ایران و تانزانیا هر دو قربانی این پدیده‌اند. انقلاب‌های سوسیالیستی در عمل و نتیجه، تفاوتی با انقلاب اسلامی ندارند، هر دو از یک قماش هستند و دیکتاتوری خصیصه‌ی بارز آنها. مگر نه اینکه رژیم‌های کمونیست کره‌ی شمالی، چین، زیمبابوه، و آن دو سه جوجه کمونیست‌های تازه بدوران رسیده‌ی آمریکای مرکزی، علی‌رغم اختلاف ایده‌ ئولوژیکی متفاوتشان، تنها حامیان سرسخت جمهوری اسلامی‌اند، همان دولتی که هم کیشان آنان را در دهه‌ی هشتاد به جرم "کافری" از دم تیغ گذراند.
آگاهی از آنچه در این سی و یک سال بر ما گذشته است و دیدار اوضاع نابسامان تانزانیا مرا بیش از پیش بر این باور استوار کرد که انقلاب خانه خرابی آرد و آتش بر داشته‌ها می‌زند و نداشته را هرگز درمان نخواهد کرد.

8 نظرات:

RS232 در

ممنون عمو اروند عزیز. خاطرات شما به همراه عکس ها واقعا خواندنی و ارزشمند است.

ياسمن در

پس اونجا هم رشوه مده! عمو جان عكسها تون بعضي هاش باز نميشه. ضمنا روز زن رو از قول من به خانومتون تبريك بگيد.

Afshan Tarighat در

کارتان پر ارج باد.

از دیدن عکس ها لذت می برم. ای کاش می شد همه ی این سفرنامه را به دنبال هم با فونت واحد، در همین وبلاگ، یک جا می گذاشتید تا اهل مطالعه، بتوانند اگر خواستند آن را یک جا بخوانند. و ای کاش می شد عکس ها را فقط با زیر نویس و یا شماره مشخص کرد که هرکدام زبان گویایی دارند از مردم، خیابان ها و مناظر گوناگون.

عمو اروند در

خانم طریقت!
با سپاس از محبت و تو جه شما!
اما شوربختانه بلاگ‌اسپات امکان گذاشتن یادداشت در زیر عکس‌ها را نمی‌دهد. در ووردپرس این امکان هست. اما نوشتن پانزده بخش در یکجا فکر نکنم خواننده‌ی زیادی داشته باشد که بارها گلایه از دراز نویسی خودم و دیگران را شنیده‌ام.
گذشته از اینکه عکس گذاشتن واقعن وقت‌گیر و خسته کننده‌است.

میتینگ در

درود
این روزها اوضاع فجیع و وحشتناک شده. خدارو شکر که شماها دورید.این نعمتی است باور کنید.

ناشناس در

سلام

عکسهای این پست قشنگه !هرمز ممیزی

بامداد راستین در

جالب بود

میتینگ در

کی می نویسی عمو؟
خسته شدم بس که امدم و رفتم و ننوشتید. خبرم کن.

ارسال یک نظر