سفر به تانزانیا، بخش پانزدهم: زنگبار
هشت ماهی از قطع کابل زیر دریایی حامل نیروی برق از سرزمین اصلی به جزیرهی زنگبار میگذشت. جزیره از نیروگاه مستقل تولید برق محروم است. از اینروی بود که جزیره مواجه با بیبرقی شدید شده بود. خاموشی و قطع برق در سرزمین اصلی هم امری عادی است. توی خیابانها که راه میروی دود ناشی از سوخت گازوئیل ژنراتورهای تولید برق مشامت را آزار میدهد و صدای آنها گوش آزار است. یکی از همکاران سوئدی سیگمار از همکاران بومی شنیده بود که علت تعمیر نکردن کابل حامل برق، میتواند ناشی از کشمشهای سیاسی میان سیاستمداران سرزمین اصلی و جزیره باشد. گویا زنگباریها ادعای خارج شدن از اتحادیه تانزانیا را دارند و سیاستمردان سرزمین اصلی بدین وسیله به آنان دندانی نشان میدهند.
بومیهایی که با آنان گپوگفتی داشتم مرا از سفر به زنگبار منع میکردند، غافل از اینکه انگیزهی اصلی مسافرت من به تانزانیا، دیدار از زنگبار بوده است. اما شیوا و سیگمار که ماه عسل خود را در جزیره گذرانده بودند، نگرانی مواجهه شدن با بیبرقی را نداشتند و اطمینان میدادند که همهی هتلها مجهز به ژنراتورهای خصوصی برق هستند.
زمانی که وارد محوطهی بندر دارالسلام شدیم ازدحامی عجیبی بود. بیشتر مسافران، بومی بودند و اعلب مسلمان. من چهرهی غیر آفریقایی جز گروه خودمان در میان مسافران نیافتم. هشتادوپنج در صد مردم زنگبار مسلمان و بیشتر عربتبارند. سالیانی درازی جزیره در تسلط سلطان مسقط و عمان بوده است با حرمسراهایی پر از زنان شیرازی. انقلاب ۱۹۶۴ زنگبار که نه تنها به سلطهی اعراب بر این جزیره پایان داد که قتل عام دهها هزار عرب و هندی را هم در پی آورد و در به دری و بیخانمان هزاران انسان بیگناه را سبب شد.
به بندر رسیدیم. سالن انتظاری نبود و تو باید زیر آفتاب داغ منتظر باز شدن در ورودی «Gate» میماندی. تنها جایی که میتوانستی خود را از هُرم شدید آفتاب رها سازی، سایهبان پلاستیکی جلوی در ورودی بندر بود با چند نیمکت که جایی خالی برای نشستن نمییافتی. دیگر مسافران به سایهی درختان موجود در محوطه و دو سه سایبان مقابل دفاتر کارکنان بندر، پناه برده بودند.
دروازهی بندر باز شد و ما وارد محوطهی بندر شدیم. برای رسیدن به کشتی ناچار به پائین رفتن از نردبانی فلزی بودیم که نه نردبان بود و نه پله بود. چهارچوبی بود فلزی، که بصورت مورب بین بخش بالایی و بخش پائینی قرار گرفته بود. نبشیهایی بفاصله پانزده، بیست سانتیمتری به موازات هم روی آن جوش داده بودند که از آنها بجای پله باید استفاده میکردی. عبور از روی چنین پلههایی نیاز به نیروی جوانی داشت و توان حفظ تعادل. کافی بود پایت به غلتد یا توی میلهای گیر کند. نتیجهاش میشد همان داستان خر بیار و باقلا بار کن.
طراح چنان نردهبانی بیشک از قماش همان مهندسان خودمانی سازندهی بالاگذرهای تهران است، با آن پلههای بلند و زیاد که هیچ مناسبتی با اوضاع و احوال سالمندان و معلولین ندارد.
اما زنان بارداری را دیدم که با بچههای قد و نیمقد همراهشان با چمدان یا بقچهای نهاده بر سر از آن نردبان عجیب صبورانه پائین میرفتند و اعتراضی هم نداشتند.
کشتی سر ساعت موعود، ۱۰/۵ صبح حرکت کرد . کشتی تمیز و مرتب بود. سفر دریایی به خوبی پایان یافت و به موقع در بندر شهر استون تاون ْStone Town، پایتخت جزیره پهلو گرفت. پس از گرفتن بارهایمان از محوطهی بندر خارج شدیم. جوانی تابلویی با کلمهی "محمد" در دست در میانهی جمع منتظر ما بود. شیوا بخنده گفت:
بمحض سوار شدن، راننده پرسید:
تو مسلمان هستی، مگر نه؟
و اضافه کرد که خودش شیعه مذهب است و اسمش علی است. در میدان پشت بندر، ماهیفروشانی فقیر کالای خود را عرضه میکردند. تا دوربینام را آماده کنم، اتومبیل از کنار آنان گذشته بود. علی که متوجه قصد من شد، آرتیستوار دوری زد و گفت:
اما مرد ماهی فروش نشسته بر پشت طبقی با تعدادی هشتپا، یک دلارش را تقاضا کرد.
مقصد ما شمال جزیره بود، منطقهای بنام Nonongen تا چند روزی تنی به آب و آفتاب دهیم.
سه شبانه روز استراحت در کنارهی ساحل زیبای ان نون گن، با شنهای سفید زیبایش، خستهگی زمستان سرد و طولانی یوله را از تنمان زدود. اینجا دنیای دیگری بود و شباهتی به دنیای تانزانیای بومیها نداشت. همهی امکانات تفریحی، آرامش به دور از سروصدای شهر، محض خاطر توریستهای پولدار خارجی فراهم شده بود که ما هم میان آنان بُر خورده بودیم. اما کمی آنطرفتر، در میانهی ده، همان آش بود و همان کاسه. زندهگی از همان نوع تانزانیایی اش در جریان بود. اجتماع زنان محجبهی بیکار نشسته در جلوی در خانهها، ازدحام مردم بر سر چاههای عمیق آب که به علت نبود برق، باید آب مورد نیاز خود را با دلو و ریسمان بالا میکشیدند. بشکههای زرد رنگ ردیف شدهی کنارهی چاه. مردان دوچرخهسوار با بشکههای آب آویحته بر ترک بند دوچرخهشان، زنان و دخترانی که ظروف آب را بر سر خویش حمل میکردند، چند دکانی با سرمایهای مختصر و کالاهایی مانند چیپس، نوشابه، میوه و سبزیجات محلی و جوانان بیکار نشسته در جلوی این دکانها یا قهوهخانهها و ...
شب آخر پویا دچار مسمومیت غذایی شد و تا صبح بیدار ماند، البته اکرم و من هم.
پن
با تشکر از تذکرخوانندهی ناشناس مبتنی بر لزوم بازنگری به این نوشته که اشکالات بیشماری داشت. شوربختانه ویرایش نوشته سبب حذف چهار عکس ناب شد. اما خستگی و خواب مجال بازگذاری عکسهای حذف شده را بمن نمیدهد. باشد برای بعد.
شب آخر پویا دچار مسمومیت غذایی شد و تا صبح بیدار ماند، البته اکرم و من هم.
پن
با تشکر از تذکرخوانندهی ناشناس مبتنی بر لزوم بازنگری به این نوشته که اشکالات بیشماری داشت. شوربختانه ویرایش نوشته سبب حذف چهار عکس ناب شد. اما خستگی و خواب مجال بازگذاری عکسهای حذف شده را بمن نمیدهد. باشد برای بعد.
5 نظرات:
سلام
انگار کمی باید متنتان را ویرایش کنید (از من نرنجید آقا معلم، فکر کنم مشغولیت ذهنیی داشته اید)
شاد باشید و برقرار
سلام دوست عزیز. خاطرات و نوشته شما درباره زنگبار بسیار خواندنی و آموزنده بود. به مرور تمام نوشته های شما را می خوانم. از اینکه خاطرات و اطلاعات خودتان را در اختیار دیگران می گذارید سپاسگزارم و برایتان آرزوی روزهایی خوش دارم.
سلام
امان از دست این تورست های پولدار !
هرمز ممیزی
من نمی دانم به پایانش رسیده اید یا خیر. اما برای من، پایانی ندارد. داستان زندگی آدم ها، رنجشان، شادیشان و همه جلوه های زندگیشان، سخت قابل تأمل است. از عکس های خوبی که گرفته اید همیشه لذت برده ام. البته من هم با آن خواننده ی ناشناس موافقم که اگر قرار باشد همه ی یادداشت ها را یک جا قرار دهید، می شود دستی به برخی قسمت ها برد. این به معنی ناتوانی نویسنده نیست بلکه ممکن است عمدتا به دلیل آن باشد که انسان در پی ارائه ی مطلب است تا متن ویرایش شده. مولانا نیز در بسیاری وقت ها بدین نکته اعتراف می کرد:
قافیه و مغلطه را گو همه سیلاب ببر!
همه را با نم دل خواندم. دست مریزاد عالی بود. آنقدر نثر کشش دار بود که اشکالات فنی به چشم نمی خورد. مانا باشی و قلم نازنینت جاری باد. محمود دهقانی
dehgani.persianblog.ir
ارسال یک نظر