سفر تانزانیا، بخش سیزدهم
مادر سیگمار بدلیل درد زانو در هتل باقی ماند. بقیه به دو گروه تقسیم شدیم. من، پویا و همسرم با یک راهنما و شیوا و سیگمار (گروه تندرو) با راهنمایی دیگر به راه افتادیم .منطقه کلیمانجارو از نظر آبوهوا با منطقهی ان گرون گرون تفاوتی کلی داشت. مردمانش هم به نظر من زندهگی بهتری داشتند. شغل عمدهی آنان کشاورزی بود. باغستانهای میوههای گرمسیری، مرکبات و درختچههای قهوه سراسر منطقه را پوشانیده بود. خانههایشان ساخته از آجر و سیمان بود و پوشش مردم حکایت از بهتربودن وضع مالی آنان میداد.پس از دو ساعتی راهپیمایی به آبشاری رسیدیم. پویا خسته شده بود. برای رسیدن به آبشار بالایی باید سراشیبی تندی را میپیمودیم. از خیرش گذشتیم و به سفارش راهنما، راه هموارتری را پیش گرفتیم. گروه تندرو باز هم از ما جدا شد. اما تغییر مسیر این امکان را بما داد تا با گذر از میانهی دهکدهها آشنایی بیشتری با زندهگی مردمان آن ناحیه پیدا کنیم. پس از مدتی به جادهای اسفالته رسیدیم. جادهای با عرض ۹ متر که میگفتند بهترین جادهی موجود در تانزانیاست. این جاده که هزینهی ساختش را دولت ژاپون پرداخته است هم باریک بود و هم کوتاه. اصولن تانزانیا کشوری است که با کمکهای هزینههای دریافتی از دیگر کشورها اداره میشود چرا که در آمد ملی آن کفاف ادارهی کشور را نمیدهد. متاسفانه بیکاری، ارتشاء و فساد مالی در این کشور غوغا میکند.پویا که سخت خسته شده بود در مقابل پرسش من که "دوست داری سوار ماشین شویم" با خوشحالی عجیبی گفت بله بابا. بقیهی راه را تا Klimanjaro National Park سواره رفتیم به دیگر همراهانمان پیوستیم. عده ای باربر با وسایل کوهنوردان از قله بر میگشتند و جمعی دیگر عازم بالا بودند. در این میان دختر جوانی با چشمانی بادامی و رنگ زرد که بطری آبی در دست داشت جلوی ما ظاهر شد و با راهنماهای ما به سواهیلی به گفتوگو مشغول شد. طولی نکشید که دخترک گلایهکنان آنها را ترک کرد و پیش ما آمد و گفت:
این دو مرد میگویند که تشنهاند و از من میخواهند آنها را به یک بطری مشروب میهمان کنم. من نمیفهمم چرا تشنگیشان را باید با الکل برطرف کنند؟ من به آنها گفتم خودم آب شیر مینوشم که پول آب بطری ندهم.
سپس لبخندی زد واضافه کرد "البته دروغ گفتم". حتمن میدانید که آب شهر آلوده است و با نوشیدن آن ممکن است آدم به بیماری مالاریا دچار شود.
پرسیدم:
تو اینجا چکار میکنی و زبان سواهیلی را از کجا یادگرفتهای؟
گفت:
من ژاپونی هستم. داوطلبانه بعنوان معلم به اینجا آمدهام. دو سال و چند ماهی میشود. کار داوطلبی مجانی است و حقوقی ندارد. سازمانی که برای آن کار میکنم خانه و خوراکم را میدهد. بقیهی هزینهها را از پساندازی که کردهام تامین میکنم. حالا اینها از دست من عصبانی هستند که چرا آنها را به الکل میهمان نمیکنم.
پرسیدم:
گفت:
نه، هزینهاش زیاد است. منتظر شوهر خواهرم هستم. او برای صعود به قله به اینجا آمده است. پیر مردی است و سناش از ۶۰ سال بیشتر است.
پویا، همسرم و شیوا با تاکسی راهی شهر شدند. من به همراه سیگمار که دوست داشت مدت بیشتری در میانهی طبیعت باشد و دو راهنما پیاده راه جنگلی را در پیش گرفتیم. در پای آبشار دوم استراحتی کردیم و سیگمار چون بیشتر سوئدیها لخت شد و تنی به آب زد.
در یکی از سالنهای غذاخوری بومی کنارهی شهر، برای خوردن غذا به همراهانمان پیوستیم. دو مر راهنما همینکه حقالزحمهی خود را دریافت کردند، یکراست راهی بار رستوران شدند.
وضع غذاخوری افتضاح بود، درست مانند غذاخوریهای بین راهی ایران. چندتایی بز در توی آغلی در انتطار چاقوی قصاب بودند. پسرکی ظرفهای رستوران را در کنارهی همان آغل با آبی که از میانهی دیگی بر میداشت، میشست و روی سنگهای آنجا میگذاشت تا خشک شود. پسرک را نشان سیگمار دادم و پرسیدم من با این مناظر آشنا هستم و سالهای سال غذای این چنینی خوردهام. فکر میکنی تو از این بیبهداشتی جان سالم بدر بری؟ خندهای کرد و گفت:
امیدوارم.
جوانانی در وسط روز در جا جای چند رستورانی که در آنجا دایر بود به مشروبخواری مشغول بودند. در هتل یکی از کارکنان برایم تعریف کرد که اعتیاد مردم به الکل یکی از مشکلات جدی جامعهی آنهاست.
پی نوشت
همسرم دیشب میگفت که نمیخواهی سفرنامهی تانزانیا را تمام کنی؟ او خسته شده است ولی من هنوز دو بخش دیگر دارم.
4 نظرات:
سلام
بهترین ها
من به عنوان یکی از خوانندگان سفرنامه تان، چنین احساسی ندارم. صد البته ممکن است این مطالب برای خانم شما که همسفر بوده اند، تکرای باشد. اما شما این مطالب را برای دیگران می نویسید که نه آن جا را ندیده اند و نه اطلاعات دیگری دارند. در مورد سفرهایی از این دست، اعتقاد من آنست که انسان باید حتی اعماق ذهنش را بکاود که چیزی را از دست نداده باشد. توانا باشید و به نوشته های صمیمانه ی خود ادامه دهید.
درود
من که از این سفرنامه نهایت لذت را می برم. به روزم.
از اینکه سفرنامه تان را به این بلند بالایی میخوانیم ابایی نیست . تازه ! خیلی هم خوشحالیم که مارا میبرید تانزانیا( به همین راحتی ) .
اما این عکس بغل آبشارتان در آنجا هوش از سرمان ربود!
پایدار و تندرست و شادمان بمانید عمو جان
ارسال یک نظر