۱۳۸۸ اسفند ۳, دوشنبه

یادی از اخوان جان

سه روز است برف می‌بارد، گاهی دانه‌ها درشت‌اند و زمانی ریز. گویی کسی آن بالاها نشسته است و برف‌ها را الک می‌کند. همین دو سه روزه بیش از نیم‌متری برف روی زمین نشسته است. هوا شناسی اخطار شماره‌ی ۲ داده است. رادیوی محلی خبر از بسته شدن جاده‌ی E4 را می‌دهد. چهار ساعتی است جاده‌ی شمال به جنوب بند است. رفتن به اوپسالا و بودن با بچه‌ها را هم باید فراموش کرد.
پس از دو سه ساعت شهرگردی، به خانه برمی‌گردیم. جاده‌ی E4 هنوز بند است. هوا سخت ابری و گرفته است. دلم هوای شعر زمستان اخوان را می‌کند. سراغ کتاب را می‌گیرم. کتاب "پائیز در زندان" خودنمایی می‌کند. بیرونش می‌آورم. یادداشت اولین صفحه‌‌اش، خاطرات گذشته را در ذهنم روشن می‌کند. سال ۱۳۴۸بود، چهل سال پیش. همین ماه اسفند بود که کتاب را خریدم. تازه دانشکده را تمام کرده بودم و از شر وزارت آموزش‌وپرورش خودم را راحت کرده بودم، از بس اذیتم می‌کردند. نه با انتقالم به تهران موافقت می‌کردند و نه با استعفایم. زمانی هم که مسئول کارگزیی حکم موافقت با استعفایم را بمن داد گفت:
خوب! خیالت راحت شد؟ حالا با این دیپلم دانشسرا چکار می‌خواهی بکنی؟
شش هفت ماهی بعد از استعفا به استخدام وزارت کشور در آمدم با حقوقی ۷۲۰ تومان. روز از نو، روزی از نو. یازده سال سابقه‌ی خدمت دولتی مالیده شد. مبلغی هم از ۷۲۰ تومان بابت کسورات بازنشسته‌گی و مالیات کم می‌شد. چقدرش دستم را می‌گرفت، یادم نیست.
تازه ازدواج کرده بودم. آپارتمانی در سه راه یوسف‌آباد اجاره کرده بودیم ماهی ۴۵۰ تومان. روزی ۸ ساعتی در سازمان مدیریت عمر تلف می‌کردیم. صبح و بعد از ظهر. عصری بود. با اتوبوس ۱۰۲راهی خانه بودم. اتوبوس جلوی سینما رادیو سیتی ایستاد. اکرم سوار شد. اشاره‌ای کردم. در میان مردم راه باز کرد و خودش را به من رساند. جایم را به او دادم و در کنارش به صحبت ایستادم تا به سه راهی یوسف‌آباد رسیدیم و پیاده شدیم.
روبروی گل‌فروشی کریستال «گویا امروز فروشگاه تعاونی شده است» آقایی مقداری کتاب کناره‌‌ی خیابان روی پارچه‌ای پهن کرده بود. نگاهی به کتاب‌ها انداختم. عنوان "پائیز در زندان" توجهم را جلب کرد. کتاب را برداشتم. ورقش زدم. شنیده بودم "اخوان جان" زندانی شده است. آن‌روزها اگر فرد معروفی زندانی می‌شد، بی‌شک زندانی شدنش را کار ساواک بحساب می‌آوردیم.
پس اخوان باید آزادشده ‌باشد که از زندانی بودنش سخن می‌گوید؟
کتاب پشت شیشه‌ی کتاب‌فروشی‌های جلوی دانشگاه نبود. می‌گفتند ساواک آن را ممنوع کرده است. اکرم خسته کناری ایستاده و انتظار مرا می‌کشید.
قیمت کتاب ده تومان بود! یادم نیست دارایی‌ام چقدر بود. اما آن‌قدر کم بود که دلشوره‌ی فردا و بی‌پولی ول کنم نبود.. به اکرم ‌گفتم:
فکر می‌کنی بشود این کتاب را بخریم؟ مدت‌هاست دنبال این کتابم.
اکرم با نگاهی مهربان کیفش را بیرون ‌آورد و ‌گفت:
این چه حرفیه! معلومه که می‌تونیم اونو بخریم.‍ حقوق من که هست. مگه من و تو داریم؟
کتاب را ‌خریدیم و بخانه ر‌فتیم. تا پاسی از شب من خواندم و او اشک ریخت.

کتاب را به آشپزخانه می‌برم. اکرم مشغول پختن غذاست. پختن با اوست و جمع کردن و شستن با من.البته اگر او رو دست نزند.
می‌پرسم:
این کتاب را می‌شناسی؟
نگاهی می‌کند و سری تکان می‌دهد.
من آغاز می‌کنم:

یادم آمد هان
داشتم میگفتم : آن شب نیز
سورت سرمای دی بیداد ها می کرد
و چه سرمایی، چه سرمایی
باد برف و سوز وحشتناک
لیک آخر سرپناهی یافتم جایی
گرچه بیرون تیره بود و سرد، همچون ترس
قهوهخانه گرم و روشن بود، همچون شرم
همگنان را خون گرمی بود.
قهوه خانه گرم و روشن، مرد نقال آتشین پیغام
راستی کانون گرمی بود.
مرد نقال – آن صدایش گرم نایش گرم
آن سکوتش ساکت و گیرا
و دمش، چونان حدیث آشنایش گرم
لیک، خوش‌بختانه آخر، سر پناهی یافتم جائی.

گرچه بیرون، تیره بود و سرد چون ترس
قهوه‌خانه گرم بود و روشن بود، هم‌چون شرم...



8 نظرات:

ناشناس در

یاد "م.امید" به خیر. امید چیزیست که این روزها بیش از همیشه به آن نیاز داریم. دراین روزهای سرد زمستان.
یاد دوراهی یوسف آباد هم به خیر (من آن را دوراهی به یاد می آورم تا سه راهی!) وگل فروشی کریستال و تابلوی نئون جوجه کبابی حاتم که درست برفراز همان ساختمان روشن وخاموش می شد.
اینجا هم برف می بارد.
نق نقو

ديوونه در

سوز سرماي دي

ناشناس در

Mamnon az hosorat. Mamnon az mataleb zibayat
Mahmoud Dehghani
www.dehgani.persianblog.ir

ياسمن در

چرا انقدر از خوندن نوشته هاتون لذت ميبرم. چون يه جور صداقت توش موج ميزنه يه جوري دلم ميلرزه و اشك تو چشمام حلقه ميزنه... واقعا افتخار ميكنم به اين كه شما خواننده وبلاگم هيتيد عموي مهربان.

حاجی در

یک باره دیگه چرندیات افاضه کنید همون بلایی که سر عبوالمالک ریگی اوردیم سر تو هم میاریم
پیرمرد خرفت
برو فکر آخرتت باش بدبخت به جای پرت و پلا نویسی

حسین . امیریه در

دوست عزیز با درود به اخوان آنچه در این نوشته زیبایتان بر دلم نشست و یاد روزگاران خوش گذشته انداخت نام گل فروشی کریستال که مرا برد به سال 56 که سرباز بودم و خاطره فراموش نشدنی در میخانه کوچکی اول خیابان یوسف آباد نزدیک یا تقریبا روبروی گلفروش یاد ایام بخیر

شهربانو در

یاد اخوان به خیر بیشتر اشعارش رو دوست دارم. بخصوص زمستان.
اینجا هم خیلی برف بارید مثل قدیمهای تبریز

ناشناس در

سلام. از بس به این یارو که سرش را داشت روی کی‌برد می‌کوبید نگاه کردم سر خودم هم درد گرفت. اخوان یادش به خیر حالا نیست و گرنه نمی‌دانم چه جور شعری می‌گفت. من شاعر نیستم مثل اخوان هم بلد نیستم شعر بگویم با این حال اگر دوست داری برای راه‌بندان ای چهار شعری بگویم! یعنی از راه بندان‌های ما هم بدتر است؟ راجع به داستان طوطی خاموش نظرتان را ندیدم. اهل شعر که هستی و گرنه وسط سرما یاد اخوان نمی‌افتادی. ع.آرام

ارسال یک نظر