۱۳۸۸ بهمن ۲۸, چهارشنبه

سفر به تانزانیا بخش دوم

دوم فوریه‌ سال ۲۰۱۰ میلادی
تب‌و تاب سفر خواب از چشمانمان ربوده است. ۹ صبح راهی فرودگاه آرلاندا می‌شویم. ۲۵درجه‌ زیر صفر است. برف تازه‌ای به زمین نشسته و جاده‌ را لغزنده کرده است. با سرعت کمتری می‌رانم، زیر حد مجاز. در نزدیکی فرودگاه اتومبیل را در پارکینگ ویژه‌ی توقف‌های دراز مدت، پارک می‌کنم. هزینه‌اش را می‌پردازم. ۷۴۰ کرون برای ۱۸ روز. با سرویس پارکینگ راهی فرودگاه می‌شویم. Birgitta بیرگیت‌تا، مادر سیگمار ْْSigmar در فرودگاه به انتظار نشسته‌است. هنوز باجه‌ی بریتیش ایرویز باز نشده است. باجه باز می‌شود. بارها را تحویل می‌دهیم. بازدیدهای بدنی و ساک‌های دستی کلی وقتمان را می‌گیرد. شیوا گفته بود که در دارالسلم پنیر کمیاب است. مقداری پنیر از انواع مختلف برای او تهیه‌ کرده‌ایم. اما غافل که بردن مواد آبکی بداخل هواپیما مجاز نیست. از همین رو قوطی‌های خامه‌ها راهی سطل آشغال می‌شود. یاد روزگارانی می‌افتم که گروه تروریسبی بادر ماین‌هوف، وزاری نفت سازمان اوپک را بگروگان گرفته بود. ما خانه‌ی دوستی میهان بودیم. یکی از دوستان گفت:
هواپیما ربایان به جمشید آموزگار «وزیر دارایی وقت» گفته‌اند "نگران نباش! ما دنبال اربابت هستیم!
حرف دوستم به دل ما نشست. همه‌گی هورایی برای گروه بادر ماین‌هوف ‌کشیدیم. آخر هم آنها انقلابی بودند و هم ما.
برای دوستان حاضر داستان سفر بوشهرمان را تعریف کردم. دزدیدن هواپیماهای ایرانی مد روز شده بود. هواپیماربایان، هواپیماهای ربوده شده را به عراق می‌بردند و صدام در مخالفت با حکومت شاه، بمسافران هواپیمای ربوده شده را عزت و احترام می‌گذاشت و آنان را به زیارت کربلا، نجف و کاظمین می‌فرستاد و در بهترین هتل‌های بغداد از آنان پذیرایی می‌کرد.
در هواپیمای جوان ننری همراه ما بود. همین که یکی بلند می‌شد، او با صدایی بلند می‌گفت:
جانم جان! کربلا را عشق است و کاباره‌های بغداد را.به زن که رفتیم!
اما چون طرف قصد قضای حاجت داشت، راه توالت در پیش می‌گرفت. پس ننرعلی آه سردی می‌کشید و می‌گفت:
بخشکی شانس. کاباره بی کاباره! زیارت بی زیارت! نه، سفر خارج مفت و مجانی بما نیامده. مثل اینکه بیشتر از بوشهر لیاقت نداریم.
شوربختانه نمی‌فهمیدیم آن آرتیست بازی‌ها، نه تنها به آزادی "خلق‌ها" منتهی نمی‌شود که آزادی مسافرت بی‌درد سر را نیز از ما می‌گیرد.
بگذریم:
به لندن که رسیدیم، روز از نو روزی از نو. دو باره بازرسی و دو باره تفتیش. این بار گفتند که کفش‌هایتان را در بیاورید. کفش و کمر بند و ساعت‌مان را باز کردیم و در طبق اخلاص گذاشتیم. بقول هادی خرسندی هفت کاف ما را جستند.
مواد خوراکی دوباره مشکل‌ساز شد. طرف ساک مرا بکلی خالی کرد. دانه دانه، وسایل داخل آن را بیرون آورد و با فلزیاب مورد آزمایش قرار داد. این‌بار قوطی پنیر نرم بود که راه سطل آشغال را در پیش گرفت. اما نفهمیدم چرا شیشه‌ی پر از مربای هویج جان سالم به در برد!
بازرسی که تمام شد، وسایلمان را جمع کردیم، کفش‌ها را پوشیدیم، کمر بندها را بستیم، دوربین و دیگر اشیاء پخش شده بر روی بساط بازرس را داخل ساک و کوله پشتی‌ها گذاشتیم که متوجه غیبت بیرگیت‌تا شدیم. اما از او خبری نبود که نبود. موبایلم را روشن کردم تا به او تلفنی بزنم که سروکله‌اش پیدا شد. شیشه‌ی حاوی داروی مایع ضد عفونیِ همراه او ظن ماموران سبب شده بود. او را به اتاقی دیگر برده بودند تا مایع داخل شیشه همراهش را آزمایش کنند. در این گیر و دار پویا عکسی از هواپیمای پارک شده در بیرون گرفت، علی‌رغم همه‌ی تذکراتی که به او داده بودیم. جوانی مثل عقاب سر رسید و اعتراض که چرا عکس می‌گیری؟
من ضمن عذرخواهی حال و روز پویا را توضیح دادم. دوربین را از دست او گرفتم و عکس گرفته شده را در مقابل چشمان مامور متعرض حذف کردم. و شکر که این اتفاق در فرودگاه لندن افتاده است نه در فرودگاه مهرآباد. و الا باید خر می‌آوردیم و باقالا بار می‌کردیم که اگر ریگی به کفش شما نیست چرا دوربین را بدست پویا داده‌اید؟
دو ساعتی در فرودگاه لندن «هیدرو» ماندیم تا فرصت پرواز رسید. سفر دور و درازمان آغاز گشت. پس از ۹ ساعت پرواز در فرودگاه دارالسلام به زمین نشستیم.
سالن فرودگاه بسیار ساده و فقیرانه بود. چراغ‌های مهتابی کم سوئی سالن مسافری را نیمه روشن کرده بود. خوبی کار این بود که من فرم‌های تقاصای روادید را پیش از آغاز سفر در خانه پرکرده بودم. تنها هواپیمای به زمین نشسته هواپیمای ما بود و ازدحامی نبود. هنوز وارد صف نشده بودم که آقایی جلو آمد و برگه‌های بهداشتی را گرفت و رفت. پس از او سروانی بسراغمان آمد، گذرنامه‌ها، فرم‌های تقاضای ویزا و هزینه‌ی صدور ویزا «نفری ۵۰ دلار آمریکا» را گرفت، از بیرگیت‌تا خواست تا منتظر بماند و ما سه نفر دیگر را بداخل سالن فرستاد. دیری نگذشت که بیرگیتا با پاسپورت‌های مهر شده بما پیوست. شیوا در میان استقبال کننده‌گان نبود. چمدان‌هایمان را گرفته و بیرون رفتیم. هُرم گرما و شرجی و محوطه‌ی فرودگاه مرا به سال‌های (۱۳۴۹ خورشیدی) دور برد که برای اولین بار وارد فرودگاه بوشهر شده بودم. فضا همان فضای شهرهای جنوبی خودمان بود. یوله را که ترک کردیم ۲۵ درجه زیر صفر بود و حالا ۳۲ درجه بالای صفر. چهل و هفت درجه اختلاف. لباس‌ها یکی پس از دیگری بیرون آورده شد و راهی چمدان یا کوله‌پشتی گردید.
یکی از راننده‌گان تاکسی پیش آمد و مقصد ما را جویا شد. گفتم که منتظر دخترم هستم. آرام عقب رفتند نه این که مانند راننده‌گان کرایه‌کش‌های فرودگاه مهرآباد یکی پس از دیگری با سماجت بخواهند سوار ماشین آنها شویم.

شیوه‌ی پوشش مردم، اسفالت خیابان‌ها و شکل و شمایل ساختمان‌ها مرا بیاد بوشهر چهل سال پیش انداخت. با این تفاوت که آن روز بدلیل امنیت، استقبال کننده‌گان اجازه داشتند تا جلوی هواپیما بیایند و امروز ترس از کارهای تروریستی سدها و دیواره‌ای میانه‌ی مسافران و مستقبلین ایجاد کرده است.
شیوا را در میان جمع استقبال کننده‌گان می‌یابم. کنجکاوانه دنبال ما می‌گردد. دو ماهی است یکدیگر را ندیده‌ایم. بغلش می‌کنم. از شادی گل از گلش می‌شکفتد. همسرم، پویا و بیرگیت‌تا بما می‌پیودند و همدیگر را در آغوش می‌کشیم. شیوا دو تاکسی کرایه می‌کند. راننده‌گی از سمت چپ، بی‌نظمی راننده‌گی، راه‌گرفتن‌های آنچنانی، چاله‌چوله‌های موجود در خیابان‌ها، مردم بیکار نشسته در زیر سایه‌ی درختان در گرمای بعد ظهر، فقر و فقر و فقر حالم را میگیرد.
راننده می‌‌پرسد:
ـ کجایی هستی؟
ـ ایرانی. اما ساکن سوئد.
فریادش در می‌آید:
Sweden is coldi!
- بله، خیلی هم سرد است. ما که آنجا را ترک کردیم ۲۵ درجه زیر صفر بود.
Sweden is coldi

S
اسمم را می‌پرسد.
- محمد
- مسلمانی؟
و بلافاصله اضافه می‌کند. من مسیحی‌ هستم. در تانزانیا مسلمان، مسیحی و پیروان مذاهب دیگر با هم در صلح و آرامش زندگی می‌کنند. ما مردمانی آرام هستیم بر عکس مردمان کنیا، کشور همسایه‌مان.
سراغ جولیوس نیرره را می‌گیرم.
می‌گوید او هم کارهای خوبی کرد و هم کارهایی بد. اما روی هم رفته مرد خوبی بود.
می‌گویم:
دیکتاتور خوبی بود، مگر نه؟
خنده‌ای می‌کند اما جوابی نمی‌دهد.

از کنار دسته‌ای دوچرخه سوار می‌گذریم. دوچرخه‌سواران هریک و ستونی از کارتون‌های روی‌هم چیده شده بر ترک‌بند دوچرخه‌های خود حمل می‌کند که سر به آسمان کشیده است.
می‌پرسم:

چه چیزی حمل می‌کنند؟
- تخم مرغ!
می‌گویم:
فکر کن! اگر اولی زمین بخورد چه به سر سرمایه‌ی همه‌گی آن‌ها خواهد آمد.


و یاد دوران کودکی‌ام می‌افتم و سفری که به تهران داشتیم و دوچرخه سوارانی که بهمان شیوه، تغارهای ماست را از شهر ری به تهران می‌آوردند.
سه دختر با بسته‌های بزرگی بر سر، از جلوی تاکسی ما می‌گذرند. عکسی از آنان می‌گیرم. دخترک چیزی می‌گوید. راننده جوابش را می‌دهد.
می‌پرسم دخترک چه گفت؟
گفت:
عکس مرا می‌گیری؟
وارد کوچه‌ی هتل می‌شویم. کوچه‌ای خاکی و پر از چاله چوله. درست وسط شهر دارالسلام، پایتخت اقتصادی تانزانیا. عده‌ای بیکار آنجا علاف‌اند. چند دیگ آشپزی در کناره‌ی دیوار روی منقل بار است و و عده‌ای به خوردن لوبیا مشغول.
مرد میان‌سالی روی پله‌های هتل نشسته، جارویش را به دیوار تکیه داده و مشغول خوردن عدسی است. به زبان بی‌زبانی بفرمایی می‌گوید. پسرک قهوه فروش در کنارش ایستاده است تا قهوه‌ای به او بفروشد. بوی خوش قهوه‌ی تازه فضای کوچه پر کرده است. وارد هتل می‌شویم. چک این می‌کنیم، کلیدهای اتاق‌هایمان می‌گیریم و و با آسانسور به طبقه‌ی چهارم می‌رویم. خوشبختانه هتل کولر دارد. همه‌گی روی تخت‌هایمان ولو می‌شویم. سخت گرسنه هستم. شیوا برای خرید بیرون می‌رود. با تعدادی نان چاپاتی بر می‌گردد.

7 نظرات:

محمد درویش در

از کدام خشونت نهادینه شده سخن می گویید عمو جان؟
راستی! چقدر خوب است که در دنیا فرودگاه هایی مثل دارالسلام هم وجود داره! نه؟

کاکا جنوبی در

عمو خیلی قشنگ همه چی رو به نصویر کشیدی آدم احساس میکنه همون جاست .

Shar در

Sepaas

سحر عابدی در

پیش تر به هم سر می زدیم عمو اروند:)

سحر عابدی در

از نظر شما راجع به شعر ام سپاسگزارم.

شمیم استخری در

یادداشت های سفرتان را می خوانم. در کنار این نوشته ها، مشتاق دیدن عکس های بیشتری از این کشور و سفرتان هستم.

مهدی کاوسیان در

خیلی جای باحالیه تانزانیا. خوش بگذره. در ضمن اغلب مردم نیرره رو دوست داشتن. و دیکتاتور هم نبود. وقتی زنده بود از قدرت رفت کنار. فکر کنم بدون او همین کوره برقی رو هم که الان دارن نداشتن و از گشنگی مثل همسایه بغلشون زیمباوه مرده بودند. در ضمن تو آفریقا خیلی صلح طلب به شمار میان. جزو معدود جاهایی ان که جنگ داخلی و خارجی نداشتند. تنها جنگ اشون یه ساعت طول کشیده!
راستی هم زنگبار برین هم پارکهای حیات وحش که دنیایی است اون انگرونگرو.

ارسال یک نظر