۱۳۸۸ دی ۳۰, چهارشنبه

کاغذ بازی و بروکراسی ما جهان سومی‌ها


اسفند سال ۱۳۳۸ خورشیدی بود. دوره‌ی مدیریت بخشداری می‌دیدیم. استادی داشتیم که شوربختانه نامش را فراموش کرده‌ام، بما مدیریت اداری درس می‌داد. تحصیل‌کرده‌ی آمریکا بود. بحث بورکراسی و کاغذبازی اداری شد و گرفتاری‌هایی که از این بابت، دامن‌گیر ما جهان سومی‌هاست. او ‌گفت:
جوان بودم که راهی آمریکا شدم. بیست و سه چهار سالی در آنجا درس خواندم، کار کردم، نه دلتنگ کوچه پس‌کوچه‌های تهران شدم و نه هوس نان سنگک و بربری کردم. ( ناگفته نماند که من آن‌روز با مفهوم این واژه‌ها ناآشنا نبودم) روزی برای انجام کاری راهی لوس‌آنجلس شدم. گذرم به کنسول‌گری ایران افتاد. به آشنایانی برخوردم. با هم به فارسی‌ صحبت کردیم .از گذشته‌ سخن گفتیم. همین شد که فیل‌ام هوس هندوستان ‌کرد و احساس غربت‌ام، گُر ‌گرفت.
برای گرفتن اطلاعات سری به کنسولگری زدم. راه و چاه را پرسیدم. گفتند که رفتنت به ایران بی اشکال است. دوستان هم اصرار و اصرار که بیا با هم می‌رویم و با هم بر می‌گردیدم.
‌گفتم:
کارم چی؟ خانه مو چکار کنم؟ تسویه حساب مالیاتی می‌خوان. فاصله‌ی لوس‌آن‌جلس تا محل زندگی من ۴۵۰ کیلومتر راهه. جاده‌ها هم که می‌دانید هم باریک و پیچ‌درپیچه و هم از توی جنگل می‌گذره و پره ازکامیو‌ن‌های حمل چوب با راننده‌های آنچنانی‌اش، پیر و بی‌‌خیال. انگار مالک جاده‌اند! تمام عرض جاده را با کامیون‌های خود می‌پوشانن، سلانه سلانه می‌رانن و اجازه‌ی سبقتم به کسی نمی‌دن.
رفت و برگشت فوری به آنجا به نظرم امکان ناپذیر آمد. روی این اصل از خیر سفر گذشتم و از دوستانم پوزش خواستم.
دوستان که اشتیاق اولیه‌ی مرا دیده بودند، علت انصرافم را سوال کردند. مشکلات را برشمردم.
دوستان همه‌گی با هم گفتند:
ای بابا! کجای کاری؟ اصلن مشکلی در کار نیست. یک مشتی سکه تهیه کن و از همین تلفن فکسنیِ سر کوچه‌، به اداره‌ی مالیات شهرت، زنگی بزن! اداره‌ی مالیات تسویه‌ حساب مالیاتی‌ات را برایت پست می‌کنه.
با بی‌باوری مشتی سکه تهیه کردم. از همان تلفن عمومی سرکوچه به اداره‌ی مالیات شهرم تلفنی زدم. ساعتی بعد، همه‌ی کارهایم انجام شد. همه با هم به یک شرکت هواپیمائی مراجعه کردیم. بلیت هواپیما خریداری شد و دو سه روز بعدش راهی ایران شدیم.
استاد می‌گفت:
دیدار وطن سخت چسبید. بودن با دوستان و بستگان، روحیه‌ی تازه‌‌ای به من داد. اما تا بخودم جنبیدم، زمان برگشت فرا رسید.
اما مشکل اصلی زمانی پیش‌آمد که برای گرفتن اجازه‌ی خروج به اداره‌ی گذرنامه مراجعه کردم. اداره‌ی گذرنامه آن‌قدر عکس پشت‌نویسی شده و رونوشت شناسنامه و کوفت و زهرمار، از من خواست که جانم بلب رسید. تازه وقتی همه‌ی مدارکی را که خواسته بودند، تحویل دادم، بهم گفتند" برو فلان روز سری بزن.
روز موعود مراجعه کردم. مسئول پرونده نبود. کسی جوابم را نداد. افسری گفت "آقاجان فردا سری بزن، شاید جناب از ماموریت برگشته باشد!" از سر بازم کردند. این کار چند بار تکرار ‌شد تا بالاخره گذرنامه‌ام را گرفتم.
اون وقت بود که با خودم عهد کردم که دیگر هوس ایران نکنم. اما شاهنشاه آمدند و قاپِ ما را دزدیدند. کلی از تغییرات کار اداری و پیشرفت ایران برایمان گفتند. ما هم باورمان شد.
شاهنشاه ‌فرمودند "وطن بوجود شما متخصصین نیاز دارد" و از ما خواستند که برگردیم تا سهمی در این پیشرفت داشته باشیم.
ما هم باورمان شد و برگشتیم. اما کاش برنگشته بودیم.
۳۹ سال از آن روز می‌گذرد. اما در روی همان پاشنه نمی‌چرخد. در اصلن پاشنه‌ای ندارد. جیروجیر باز و بسته شدنش گوش عالم را کرد می‌کند. بسته شدنش، بروی متخصصین، کاردانان و دلسوزان کشور است و باز شدن‌اش، برای ورود آستان بوسانِ گوش بفرمانِ ولایت عظمی.

14 نظرات:

ناشناس در

آخ عمو جان ، نوک قلم قشنگت را در کجای قلبم فرو کردید ؟ همانجایی که پر از درد بی درمان بی قانونی ست .
باور کنید سلام یادم رفت . ببخشید . سلام به شما وخانم .
کاش درد ما فقط در کاغذ بازی بود .
چند روز قبل یکی از همسایه های ما که از قضا مریض قلبی هم در خانه دارند ، زنگ زدند وگفتند : یک کامیون کنده چنان دم در خانه ام پارک کرده که نمی توانم بیرون بروم . اگر نردبان دارید از دیوار حیاط بمن بدهید تا حداقل بتوانم به کار و جلسه ام برسم . درد سرتان ندهم ، همسایه ها با هزار زحمت او را از خانه خارج کردند و سپس به پلیس 110 زنگ زدند که بیاید و کمک کند . مدت هشت ساعت تماس گرفتند و پلیس می گفت همین الان . فاصله ی مرکز پلیس تا خانه همسایه ی ما هم ده دقیقه است . نیامد که نیامد . آن همسایه ی بیچاره هم وقت برگشت بخانه باز هم از نردبان استفاده کرد . حدوداً بعد از 11 ساعت صاحب ماشین آمد و ماشین را برداشت و رفت .دوست دیگری تعریف کرد : به مهمانی رفته بودیم وقتی برگشتیم در آپارتمان باز بود . ما هم از ترس درذ و اتفاقات نا خوش آیند بخانه نرفیتم و تو کوچه ماندیم و به پلیس زنگ زدیم . از ساعت 10 شب با زن و بچه تا 4 صبح تو کوچه بودیم که پلیس بیاید . نیامد .آخر سر بکمک همسایه ها داخل رفتیم . دیدیم خانه را جارو کشیده اند و رفته اند . این است اوضاع عمو جان . دلم گرفته و چشمهام پر اشگه .

ناشناس در

!!! خامنه ای امام شد
جهت کسب اطلاعات بیشتر به تارنمای ملی " آرمان بزرگ " مراجعه کنید
مطلبی جالب درباره به امامت رسیدن امام چهاردهم و معصوم شانزدهم "خامنه ای
www.ARMANEBOZRG.blogspot.com
نظراتان را بیان کنید

شمیم استخری در

1/ طبیعی است که در کشورهایی که از صبح تاشب مسؤلان آن موظف هستند که برای بهبود زندگی مردم، کاری انجام دهند، آنان در عمل می توانند با برنامه ریزی ها و پیش بینیهای لازم در مورد یخبندان و سیل و زلزله، جلو بسیاری از حوادث و آسیب های احتمالی به جان و مال مردم را بگیرند.
2/ در مورد گرگ ها که نوشته بودید، ظاهراً در همه‌ی فرهنگ ها، انسان به گرگ به شکل یک رقیب خانگی نگاه می کند و از این رو حتی در مَثَل ها و ضرب المَثَل ها نیز از این حیوان به شکل های مختلف نام می برد. اما آن فیلمی که گذاشته بودید، آن قدر غم انگیز بود که من حیفم می آید از گرگ به عنوان وجه تشبیه استفاده کنم.
3/ داستان استاد شما، داستان بسیاران است. به هرحال، ما انسان ها با انتخاب های خویش، ارزش هایی را جلو می کشیم و ارزش هایی را به عقب می بریم. می توان ایرانی بود اما در عمل دور از ایران و یا حتی در داخل ایران، ایرانی نبود. یعنی غمی برای دیگران نداشت. می توان، ایرانی هم نبود، اما نگاهی انسان دوستانه به «جنس انسان» داشت. انسانی که می تواند چهره ای زیبا و لباسی ارزشمند داشته باشد و از آن سو، چهره ای زشت و بسیار فقیر. شایستگی ها مادرزادی نیستند. شایستگی ها باید تولید شوند. وقتی کسی در کارخانه ی تولید شایستگی نه کارکند و نه از کنارش رد شود، نیرویش عاطل و باطل می ماند.

soranblog در

...و اکنون مفتخریم تا وب سایت تحلیلی سوران بلاگ دات کام را به شما خواننده ی گرامی معرفی نماییم.
http://soranblog.com

دست نوشته در

عموجان سر همین قضیه بروکراسی مسخره الات دو ساله که کتاب ما در مراحل بررسی برای چاپ! هست
کتاب قدیمی شد و همه مطالبش عتیقه. مردشورشون رو ببرن دیگه اصلن لازم نکرده زحمت بکشن شکم گنده‌های بی خاصیت!

ناشناس در

• دوست عزیز
برای آشنايي بیشتر با زندگی و سوابق، تعالیم و اندیشه ها و اخبار مربوط به دستگیری و شکنجه رهبر جمعیت بزرگ ال یاسین، استاد ایلیا(پیمان فتاحی) توسط دایره مذاهب وزارت اطلاعات ،‌به سایت زیر مراجعه کنید www.ostad-iliya.org

Sheri در

هنوز همان انسان دلنشین با حرفهای پر بها ... 1987 تاالان 23 سال میگذره ... من همش 7 ساله‌ بودم ... روزگارآسان نبود اما گذشت ... همیشه سالم باشید و مستدام... کوچک شما / شراره - Gavle

شعر باران در

عمو اروند جان از وبلاگ شما خوشم اومد و يك پرسشي برام پيش اومد: اگه روزي تونستيم گرگهارو تو جامعه از بين ببريم و فقط 7 تا شون باقي موندن، درسته كه به خطر انقراض نسل اونا فكر كنيم؟ و سعي كنيم كه بيش تر بشن و تحت حفاظت قراربگيرن و هي زاد و ولد كنن؟

بامداد راستین در

ایران -آمریکا-ایران- سوئد؟

ناشناس در

عموجان سلام
چرا دیر به دیر می تویسید ؟

درسته اونجا سرده ، فکر نمی کنم جوهر قلم شما یخ بزنه .

فرصت زندگی کمه . مثل برق وباد می گذره . بنویسید . تجارب شما بدرد همه میخوره . البته امیدوارم دوقرن زندگی کنید و دموکراسی رو در ایران هم ببینید .

ديوونه در

سلام و عرض ارادت هميشگي ديوونه آقاي افراسيابي. اگر بشود به قلم زيباي شما چيزي افزود فقط شايد اينکه اين سيستم ادامه همان سيستم است؟

raha در

سلام عمو خوبید؟
نوشته هاتون که مثل همیشه گویای حقیقتی است تلخ ...
دلم براتون تنگ شده بود منم بلاگفای شدم ...

جار ی باشید

هرمز ممیزی در

سلام

امروز هم ما میخواهیم قاپ شما را بدزدیم !

میتینگ در

درود
صبح بخیر.
بسیار زیبا بود. به روزم

ارسال یک نظر