۱۳۸۸ آذر ۲۶, پنجشنبه

روزی بود روزگاری بود (بخش هفتم)


بیشتر آنانی که دبستان را با هم آغاز کرده‌بودیم، یکی پس از دیگری دبستان علمی را بدلیل نارضایتی از اوضاع نابسامان مدرسه ترک کردند. پول‌دارها راهی دبستان اتحاد یا الوند شدند که اولی توسط یهودیان اداره می‌شد و دومی توسط مسیحیان. بقیه از دبستان‌های دولتی سردرآوردند. مجموع دانش‌آموزان ثبت نام کرده در کلاس ششم، هفت نفر یشتر نبود. دو نفر برادرزاده‌گان آقایان حجازی بودند، من و چهار نفر دیگر. از این‌رو با پنجمی‌ها در یک کلاس جمعمان کردند.
مدتها بود که زمزمه‌ی تشکیل دبیرستان علمی بگوش می‌رسید. پدر سخت مشتاق تحقق این موضوع بود اما آرزویش تحقق نیافت. جست‌وجوها و پرسش‌وشنفت‌هایش در پی یافتن "بهترین "دبیرستان" به این منتهی شد که من سر از دبیرستان ضمیمه‌ی دبستان محمدرضاشاه پهلوی سردرآورم. مدیر مدرسه «علی‌نقی ایرانی» بسر حاج شیخ تقی (وکیل‌الرعایا) نماینده‌ی همدان در دوره‌ها‌ی اول و دوم مجلس شورای‌ملی و از مبارزان جنبش مشروطه بود، بدلیل همسایه‌گی می‌شناخت. اما با کمال اطمینان می‌توانم بگویم که شناخت پدر از ناظم مدرسه، به دیدارهای گه‌گاهی او که سوار بر دوچرخه‌ از جلوی دکانش می‌گذشت، ختم می‌شد. البته توصیه و سفارش مرحوم احمد کلافچی دبیر فیزیک‌ـ‌شیمی دبیرستان‌های همدان که از بستگان ما بود و مورد احترام پدر، بی‌تاثیر نبود. اما اشتهار پرورش به ناظمی سختگیر و چوب بدست، بگمانم بیشترین تاثیر را در این تصمیم‌گیری او داشت.
دبیرستان ضمیمه عمر درازی نکرد. اما در همین مدت کوتاه بواقع برای هیچ، مانند دویدن در زنگ تفریح، چندباری مورد نوازش‌های آقای ناظم قرار گرفتم.
یک یا دو ماهی بعد اداره‌ی فرهنگ همدان «آموزش‌وپرورش کنونی» تصمیم به ایجاد دبیرستانی تازه گرفت. قرار بود دانشسرای پسران که در آن‌روزها شبانه‌روزی بود، روزانه شود و در عوض کمک هزینه‌‌ای نقدی به دانش‌آموزان پرداخت گردد. نیمی از اتاق‌های موجود در ساختمان دانشسرا را، اختصاص به دبیرستان نوبنیادی دادند که بعدها «دبیرستان ضمیمه‌ی دانشسرا» نامیده شد. ما و عده‌ی از دانش‌آموزان دبیرستان پهلوی (شاید هم تعدادی هم از دبیرستان ابن‌سینا، یادم نیست) که جایی برای آنان در آن دبیرستان یا دبیرستان‌ها نبود، به این دبیرستان نوبنیاد منتقل شدیم.
دبیرستان پهلوی و ابن‌سینا به قول معروف "کلک مرغابی" را زدند. بیشتر دانش‌آموزان "ناراحت" خودشان را روانه‌ی این دبیرستان تازه تاسیس کردند تا از شر دردسرهای آنان رهایی یابند.
دوران شورش و اعتراض بود. شعار "یا مرگ یا مصدق" در همه جا بگوش می‌رسید. احزاب گوناگون در گوشه و کنار شهر تظاهراتی بر پا می‌کردند. هرروزه همکلاسی‌ها خبرهای تازه می‌آوردند. تعدادی از همکلاسی‌های جدید، همان "ناراحت‌ها" که بدلیل درجا زدن‌هایشان در یک کلاس، سن و سالی بیشتر از ما داشتند، از جوانان هواخواه حزب توده بودند. اینان افراد شر و شوری بودند. از هر فرصتی برای بهم زدن کلاس درس استفاده می‌کردند. ما کوچکترها هم که بیشتر دنبال هیجان بودیم، بدنبال آنها ‌کشانیده می‌شدیم. بحث‌های داغ سیاسی بزرگترها در کریدور با دانش‌آموزان دانشسرا و بیرون ساختمان، بسیار خوشآیند و جذاب بود. تعدادی از دبیران هوادار حزب بودند. صحبت‌های آنان برای ما جاذبه‌ی خاصی داشت بویژه که رفتارشان با دانش‌آموزان بیشتر از دیگر دبیران دوستانه بود. بچه پول‌دارها از شاه طرفداری می‌کردند و عده‌ای هم مصدقی بودند.
همین سردم‌داران، هر دبیری را که با ساز آنان نمی‌رقصید متهم به عملی ناشایست می‌کردند.
به روایت آنان، یکی بچه باز بود و دیگری سودجو و کلک باز. بچه‌ها را تجدید می‌کرد تا مشتری برای کلاس‌های تابستانی خویش فراهم کند. سومی بی‌‌عرضه بود و زنش با این یا آن رابطه داشت.
کار را بجایی رساندند که با نوشتن نامه‌ای به مقامات، دبیر ریاضی‌مان را متهم به بچه‌بازی کردند.
زیر چهار پایه‌ی میز دیگری که معلم محترم و مهربان، ترقه گذاشتند.انفجار ترقه‌ها یکی پس از دیگری، رنگ از روی او روبود و دچار گیجی‌اش کرد. مرتکبان از پنجره‌‌ای پائین پریده و در رفتند.
یکروز بخاطر تمام شدن نفت بخاری، سروصدایی راه انداختند که مگو و مپرس!
به پیشنهاد آنان کلاس درس را تعطیل کردیم و با شعار "یا مرگ یا بخاری" بسوی دفتر رئیس دبیرستان راه افتادیم. صدای هفتاد نفری دانش‌آموزان کلاس ما، در کریدور دانشسرا پیچید و دبیران و دانش‌آموزان دیگر کلاس‌ها بتماشای ما آمدند. رئیس دانشسرا بیرون آمد و ما را تشویق به بازگشت به کلاس درس کرد و با لحنی مهربان و شوخی‌آمیز گفت:
هیچ آدم عاقلی برای سردی کلاس خودش را نمی‌کشد. البته نفت بخاری هم اضافه شد.
آرزوی پدر برای یافتن بهترین دبیرستان بر باد رفت و من از محیط بسته‌ی دبستان علمی به محیطی بی‌در و پیکر راه یافتم. ولی در عوض با ایده‌ئولوژی‌ها گوناگون آشنا و آشناتر شدم. سال بعد که سال کودتا هم بود، در دبیرستان پهلوی ثبت نام کردم.

4 نظرات:

افشان طریقت در

تصویری که شما از آن زمان ارائه می دهید، نتیجه ی بلافصل آن، هنوز هم در این مرز و بوم به مدد نادانی و عدم رشد فکری در میان بسیاری، همچنان ادامه دارد.

shamim Estakhri در

بازسازی خاطره ها، بازسازی مجدد زندگی است. بازسازی مجددی به مدد تجربه های جدید و نگاه تازه و رشد یافته به زندگی. اما عکس های منجمد، همانند که هستند. اگر از عمر این عکس از مغازه ی پدر، هزار سال هم بگذرد، همه چیز در آن، همان است که بود. اما آن چه در ذهن شما از آن زمان مانده، آن نیست که بوده است.

عمو اروند در

آنچه من از گذشته‌ام به تصویر می‌کشم، همانست که بوده‌است اما با ذهن امروزیم به آن می‌نگرم.

محمد درويش در

عجيبه! انگار زياد هم در اين حوزه تغييري رخ نداده! داده؟
درود بر عمو اروند عزيز.

ارسال یک نظر