روزی بود، روزگاری بود (بخش ششم)
دیوارهای صافِ کاهگلیِ کوچه، محل مناسبی برای نوشتن شعارهای روز بود. خانهی جوانان حزب توده در همین کوچه بود.
جنگ شدیدی میان هوادران حزب توده و پانایرانیستها برقرار بود. یکروز صبح که راهی مدرسه بودم، نقش علامتی بشکل دو خط موازی که خطی موربی قطعش کرده بود، توجه مرا جلب کرد. چیزی از آن علامت دستگیرم نشد. در کنارهی آن هم مقداری «زنده باد این و مرده باد آن» نوشته شده بود. عصر که برای بازی والیبال جمع شدیم، متوجه شدم که علامت کذایی را با اضافه کردن دو عدد حرف "ع" بر اول دو خط موازی و دو عدد حرف "ر" به آخر آنها، مبدل به "عرعر" کردهاند و خط مورب را نیز بصورت نوشتهی "خر" تبدیل کردهاند.
یکی از بچههای محل که هم بزرگتر بود و هم بخانهی جوانان حزب توده، رفتوآمدی داشت، با اشاره به علامت روی دیوار گفت:
اون علامت «پان ایرانیستها»ست.اونا شاهدوستن و نوکر استعمار. خوب تماشا کن! راستی هم علامتشان به "عرعر خر"بیشتر شبیه تا چیزی دیه «دیگه».
من نه از حزب توده چیزی میدانستم و نه حزب پانایرانیست را میشناختم.
یکی از بچهها گفت:
«عدولِ Adol» که میشناسی؟ او پانایرانیستیه. چندروز پیش دیدم که بازوبندی بسته بود که همین علامت را روش کشیده بودن/ از تودهایها هم خیلی بدش میاید.
عدول که اسم درستش یادم نیست، پدر نداشت یا داشت و مادرش را طلاق داده بود. با پدر بزرگش زندهگی میکرد. بچهای بیسر و صدا بود و کمی کند ذهن. علاوه بر بچه محل بودن، هم مدرسه ای هم بودیم.
روزی از او پرسیدم:
راستی عدول، فرق میان پانایرانیستها و تودهایها چیه؟
عدول گفت:
به بین! ما میگیم آذربایجان شوروی هم مال ماست. تودهایها میگن، آذربایجان خودمانم بدیم به روسها
دوست دیگرم رضا، برادر بزرگش تودهای بود. او را توی راهپیماییهای حزب توده دیده بودم. یکی از دوستان پدر که وضع مالی بسیار خوبی داشت، روزی برای پدر با تمسخر تعریف میکرد:
پسر فلانیه که میشناسی! اونم تودهای شده. دیروز تو روزنامه نوشته بود که بعنوان اعتراض به زندانی کردنش، اعلام اعتصاب غذا کرده. تخم تریاک! چه غلطا؟
و غشغش میخندید.
به رضا گتفم:
عدول میگه شما میخاین آذربایجان ما را بدین به روسها، درسته؟
رضا که لکنت زبان هم داشت، عصبانی شد. کمی زبانش بند رفت و آخرش گفت:
پانایرانیستها نوکر امپریالیستای آمرکاییان. عدول ور میزنه! حالا که ما انگلیسیا را بیرون کردیم، اونا میخوان آمریکایییا امپریالیست بیان و جای اونا را پر کنن.
یکباری دزدکی، به دور از چشم پدر و از روی کنجکاوی با حسین. ح، سری به خانهی جوانان حزب توده زده بودم. عدهای نوجوان سر کلاسها درس بودند. جمعی والیبال بازی میکردند. بزرگترها در توی حیاط این گوشه و آنگوشه سرگرم بحث بودند و زیر چشمی مواظب نوجوانانان بودند. زیاد آن نماندم چون پدر از تودهایها اصلن خوشش نمیآمد. به آنها میگفت "توده نفتی".
معتقد بود که همگی آنها نوکر انگلیس هستند. دلیلش، عضویت چندتایی بچه پولدار همدانی در حزب توده بود. به نظر او فلسفهی اشتراکی با وضع خانوادهی آنها جور در نمیآمد. پدر میگفت:
اینها همیشه میخان توی قدرت باشن. روی همین اصلم هس که پسراشانه فرستادن توی اون حزب تا همه چیز توی دست خودشان باشه. قوامالسلطنه هم حزب دموکرات درست کرده بود.
برای من حرف پدر حجت بود. بخصوص که در گفتوگوهایش او با بعضی از مشتریها که ادعای هواداری تودهایها را داشتند و از کمونیست حرف میزدند، من استدلال پدر را برتر میدیدم. پدر در مقابل هر آنچه آنان بیان میکردند، با استناد به آیهای از قرآن یا حدیثی نبوی، ادعا میکرد که تمام راه حلهای این مسایل، در دین مبین اسلام وجود دارد.
او معتقد بود که اگر احکام اسلامی بدرستی اجرا شود، فقر و دزدی از بین میرود.به نظر او فلسفهی وجوب پرداخت خمس و زکات این بود تا از تجمع مال و ثروت در نزد افراد خاصی جلوگیری شود. خودش هم با این که درآمدش به سختی کفاف مخارج روزمرهی ما را میداد، آخر سال، خمس و زکاتش را دقیقن محاسبه و پرداخت میکرد.
نه رادیو داشتیم و نه روزنامه. پدر میپنداشت که داشتن رادیو گناهی کبیره است. بگذریم که پول خریدش را هم نداشت. روزنامه را هم که دفتر دروغ میخواند.
روزی بخشی از روزنامهی چلنگر را توی کاغذپارههای دکانش پیدا کردم. کاریکاتوری از شاه کشیده بود که بنظرم خیلی عجیب و غریب آمد. عکس را باو نشان دادم و گفتم: آقاجان! به بینین! شاهو چه شکلی کشیده!
پدر نگاهی کرد و گفت:
قلم دسه دشمنه. نقاشش دشمن شاست. روزنامههایی که اونو دوس دارن، قنجش هم میکنن تا خوشگلتر بشه.
پرسیدم یعنی چه؟
گفت:
همان که گفتم. این روزنامهها دفتر دروغاند. حرف راستی توی آنها پیدا نمیکنی. انگلیس میگه اینجوری عکس شاه را بکش، اونا هم میکشن. روسیه میگه نه تو طوری دیگر بکش، اون جوری میکشن. کسی بفکر من و تو نیس. خودت را علاف نکن! فکر درسات باش!
فکر نان کن که خربزه، آبه.
دورهی دبستان بپایان رسید
5 نظرات:
خیلی جالب و شیوا می نویسید عمو جان
بر اطلا عات ناقص ما می افزایید
ممنون
فکر نان بکنیم که خربزه آبه !
دوست داشتم که این بخش را تا آن جا که ذهنیاتتان اجازه میدهد خوب بازکنید. میتوانم دشواری تصمیم گیری جوانان و نوجوانان را در آن شرایط که منابع محدودی برای مطالعه و یا حتی بررسی درستی و یا نادرستی اتهام ها و ضداتهامها وجود داشت، دریابم. اما واقعیت آنست که در عمق حرفهای پدرتان، نوعی قضاوت «مردم»ی یا تاریخی وجود دارد. می خواهم این نتیجه را بگیرم که میگویند مردم را می شود یکبار و دوبار و یا حتی چندبار فریب داد اما آنان همان داوران صمیمی تاریخند که سرانجام به هوش میآیند و پرده از فریبها میگشایند و حرف آخر را میزنند. احساسم آنست که در حرف های پدرشما، چنین دریافتی تجلی دارد. ضمناً چه کار خوبی کردید که برخی از شخصیت های آن عکس را معرفی کردید.
برای نسلی که تاریخ سه هزارسال پیش را بهتر از تاریخ شصت سال پیش میداند، حق آنست که شما اشاراتی به فلسفه و کارهای آنان، اگر چه در دوسه خط داشتهباشید. من معتقدم که در بخشهایی از دیگر خاطرات شما، ارزیابیهای ذهنی شما، سایه انداخته است. من این کار را مثبت تلقی میکنم. اما بدنیست در مورد یا موردهای اخیر نیز که از تصادف روزگار، هم اکنون جوانان ما نیز در کشاکش های مشابه آن قراردارند، شما داوری تجربی و ذهنی خود را ارائهدهید.
سلام عمو
زيبا بود عمو ...مثل هميشه....
شاداب باشيد
ارسال یک نظر