روزی بود، روزگاری بود (بخش پنجم)
کلاس پنجم دبستان بودیم. حدود ساعت نه صبح صدای بوق کارخانهی چرمسازی همه هاج و واج کرد. بوق کارخانه که ساعت شهر هم محسوب میشد، روزانه پنجبار و در ساعتهای زیر بصدا در میآمد:
۷ صبح ـ برای آمادهباش کارگران و حرکت بسوی محل کار
۸ صبح ـ اعلام آغاز کار کارخانه
۱۲ اعلام ساعت ناهار
۱۳ آغاز مجدد کار
۱۷ اعلام ختم کار روزانه.
کسی دلیل بصدا در آمدن بیموقع بوق کارخانه را نفهمید حتا آقای معینی آموزگارمان. طولی نکشید که آقای سید صادق حجازی، ناظم دبستان با حالتی آشفته و عصبانی وارد کلاس شد. همه ماستها را کیسه کردیم. اما چون شلاق چرمیاش را همراه نداشت، خیالمان راحت شد که کسی را بشلاق نخواهد بست.
اول مقداری بدوبیراه نثار کارگران بیشعور و نفهمِ بیسوادِ کارخانهی شبروئی همدان کرد. و توضیح داد که این بوق بیموقع، اعلام اعتصاب کارگران شبروسازی است. چون با تقاضای اضافه حقوق آنها موافقت نشده است، آنها در این موقع بحرانی دست از کار کشیده و اعلام اعتصاب کردهاند.
در آن سن و سال واژهی "اعتصاب" برای ما واژهای بیگانه بود. توضیحات آقای ناظم و علاقهای که به دکتر مصدق پیدا کرده بودم، سبب شد که عملِ اعتصاب را کاری نادرست، ارزیابی کنم. دولت انگلستان هم مانع صدور نفت ایران را شده بود تا دولت دکتر مصدق را ساقط کند. صفهای طویل جلوی نانواییها نشان از بیثباتی اوضاع اقتصادی کشور بود. روزانه کلی از وقت من صرف خرید نان میشد. مردم در صف ایستاده گناه نبودن گندم را متوجه انگلیس میکردند. بحثهای داغی در میگرفت. عدهای هم مخالف مصدق بودند و همهی گناهها را متوجه او میکردند.
چندی بعد آقای حجازی در یکی از برنامههای صبحگاهی، پس از اتمام قرائت قرآن برای ما توضیح داد که دکتر مصدق برای ادارهی کشور نیاز به پول دارد. دولتهای استعماری، بحمایت از دولت استعمارگر انگلیس، نفت را از ما نمیخرند تا مصدق را مجبور به استعفا کنند.
دولت به پول نیاز دارد و بما، به ملت خودش، رو آورده و میخواهد از ما قرض بگیرد. مجانی هم نیست، سود کمی هم بما میدهد. مدت زمان قرض دو سال است. دولت تعهد میکند که در انتهای دو سال، اصل پول و فرعش را پس بدهد. دولت برگههایی بنام «قرضهی ملی» چاپ کرده است. هر برگه ۱۰۰ ریال، یعنی ده تومان ارزش دارد.
او با چنان احساسی این مطالب را بیان کرد که بیشتر ما بچهها حس کردیم، باید در خرید برگههای قرضهی شرکت کنیم.
تمام پس انداز من، چهل تومان پود. پول جیبی من روزی دهشاهی بود. یادم نیست از چه زمانی به تشویق پدر، شروع به پسانداز کرده بودم. با پولهای پسانداز شدهام، پدر معامله میکرد و سودش را به اصل مبلغ میافزود و دوباره کالای تازهای میخرید و در دکانش بمعرض فروش میگذاشت تا بخیال خودش، مرا به شغل شریف تجارت «الکاسب حبیبالله» تشویق کند.
از روزی که فهمیدم مصدق به پول احتیاج دارد، موی دماغ پدر شدم که همهی چهل تومانم را صرف خرید برگههای قرضهی ملی کنم. پدر زیر بار نمیرفت و میگفت در این دوساله پول تو چند برابر خواهد شد. سودی که دولت بتو بدهد علاوه براینکه بدلیل ربا بودنش، حرام است مبلع بسیار ناچیزی هم هست.
نهایت پدر، به خرید یک برگهی قرضهی ملی رضایت داد. گویا دنیا را بمن داده بودند. با شادی ۱۰ تومان را گرفتم، تمام راه را تا مدرسه دویدم تا اولین نفری باشم که دکتر مصدق محبوبم را کمک کنم
پولها که جمع شد، همهی دواطلبان خرید با سه نفر از آموزگاران راهی بانک ملی شدیم. رئیس بانک آمد و برای ما سخنرانی کرد، برگههای قرضهی ملی بما داد. عکسی دسته جمعی گرفتیم و با یک دنیا شادی راهی خانه شدیم.
پینوشت
بنا به توصیهی دوستی خودم، معلمان همراه ودو دوستی که با آنان رابطهی تنگاتنگی داشتم، مشخص شده است. حسین مفتح برادر کوچک دکتر مفتح است که توسط جمهوری اسلامی اعدام شد. قلمکار دوست دوران بیش از دبستانم است که سالیانی است از هم بیخبریم.
17 نظرات:
از اونجایی که به صفحه فیس بوک عکس را لینک کردید فقط برای خودتان قابل مشاهده میباشد . لطفا در یک مکان عمومی عکس را قرار دهید بعد لینک کنید با تشکر از این که خاطرات شیرینتون رو با ما قسمت میکنید
قدر دان حافظه نابتان باشید . عالی بود اما راستش را بخواهید الان یادم نمی آید دیروز ناهار چی خورده ام
عکس را در فیس بوک که دیدم چند سوال برایم پیش آمد که جوابش را دراینجا گرفتم. اما معلوم می شود که حتی در کلاس پنجم دبستان هم شم سیاسی خوبی داشته ای ها، من که در آن سن وسال هر را از بر تشخیص نمیدادم.
نق نقو
عکس را در فیس بوک که دیدم چند سوال برایم پیش آمد که جوابش را دراینجا گرفتم. اما معلوم می شود که حتی در کلاس پنجم دبستان هم شم سیاسی خوبی داشته ای ها، من که در آن سن وسال هر را از بر تشخیص نمیدادم.
نق نقو
خیلی عکس جالبی بود.از آن زمانی سیاسی بودید؟!
همیشه خواندنی هستید...
موفق باشید در پناه خدا
مصدق را باید عنوان پدرایران نامید .
عکس زیبائی بودو حافظه شما عالی است. صفحه ای از تاریخ کشور را نوشته اید
نمی دانم که آیا این رشد سیاسی در آن زمان، حالت عمومی داشته و یا فقط در بافتهای معینی از خانوادهها، از جمله خانوادهی شما جاری بوده است. به نظر می رسد که این حس همدلی، حتی در مدرسهها یا مدرسهی شما تا آن جا قوی بوده که عکسی هم به یادگار گرفته شده است. لطف کنید خود را در این عکس نشان بدهید. انسان با دیدن این عکسها بیشتر به فکر فرو میرود.
احساسم آنست که نگاه شما به مصدق در آن روز و روزگار، قبل از آن که نگاهی از روی تأمل و پختگی باشد، از روی احساس بوده است. در این نگاه، عیبی نیست. اما پرسش من آنست که این دریافت چگونه در آن جامعه، به ذهن افراد کم سن و سالی مانند شما راه پیدا کرده بود.
بی هیچ تردیدی کودک دوازده سیزده سالهای چون نمیتوان برداشتی علمی و عمیق از جریانات سیاسی داشته باشد. اصولن بچه، باید بچهگیش را بکند و داخل در امور سیاسی نشود تا نقصی در رشد روانی او پدید نیاید. علاقهی من بمصدق احساسی بود ولی بعدها به ژرفی گرایید و دائمی شد. البته به عنوان یک انسان درستکار، دموکرات ولی نه یک معصوم.
سعی میکنم در بخشهای آینده به این پرسشها، در حد امکان جواب دهم. ولی اینرا در اینجا بگویم که متاسفانه نه رشد سیاسی همگانی بود و نه پرداختن به سیاست کار سادهای بود.
سلام وای چه صفایی داشت آنزمانها واقعا صد حیف آن همه صفا وصمیمت برفت وباسپاس از شما برای این خاطرات
من هم اوراق قرضه خریدم کلی توی صف بانک ملی ایستادم عکس که گرفتند چون فقط یک برگ ده تومانی خریده بودم سرم را انداخته بودم پائین عکسم خوب نشد!پولدارها بیشتر خریدند عکسشان خوب شد! تو خاطراتم نوشتم. شعری هم یازده یا دوازده سالگی سرودم برای مرحوم مصدق فرستادم جواب هم داد. مدیر و معلمهای مدرسه تشویقم کردند فقط معلم کلاس خودمان یعنی مدرسهی فردوسی که فامیلش قصرخلیلی و شمری بود روز بعدش چوب مفصَلی بمن زد!گویا تودهئی بود!راجع به کامنت: با نظر شما موافقم ولی اول هرچی ازاین جور ایمیلها میرسه میزنم اسپم که نباید دوباره بیان تو “این باکس” باز میان! ولی تو جی میل اسپم کمتره. دوم اینکه مسنجر یاهو ده و خوردهئی! نصب کردم بعضی اشکالات بر طرف شد ولی بخاطر بعضی اشکالات دیگه از یاهومسنجر استفاده نمیکنم! اسکایپ استفاده کنید فعلاً تا چه شود! راجع به بالاترین هم چون اونجا عضو بودم چیزی ننوشتم حالا که میفهمه اهل فرستادن مطلب نیستم راحت اکاونتمو باز میکنه! همهاش هم بهم نمرهی 100 میده! من نوشتم کم بنویس همشو بنویس نه اینکه ننویس، برابر مثلِِ: کم بخور همهشو بخور. تا یادم نرفته بگم که یادتون باشه سوسکها روی چسب تمبر تخم میذارن! با زبون تمبر رو تر نکنید! این آقای اهری هم دلش خوشهها! من یادم نیست اصلاً دیروز ناهار خوردم یا نخوردم!به اینجا http://mymirages.blogspot.com و اینجا http://4mezraab.wordpress.com هم سر بزنید، بیضرر نیست!
مث کتاب داستان قدیمی ها بود ،خیلی قشنگ بود ممنون
سلام عمو
خوشحال شدم كه به وبلاگ من اومديد..خيلي....بازم بياييد..
هميشه پايدار باشيد همشهري هميشگي ما
سلام محمد جان
این تجمع شما غیر قانونی که نبوده؟دولت دهم شدیدادر برابر هر تجمع غیر قانون مقاومت میکند !!!
عمو اردند جان خوش به حالتان که در رورانی زندگی کرداید که می توانستید حتی با خرید یک برگه کمکی برای این مرد بزرگ باشید.
جای ما خالی واقعا
خیلی شنیدن این ماجرا ها از زبان کسانی که آن روزها را بیاد می آورند برای من جالب است. لطفا هرچی از کودکی و جوانی اتون یادتون میاد بنویسید. اغلب وبلاگ نویس ها جوان هستند و متاسفانه کم وبلاگ نویس سرد و گرم روزگار چشیده داریم.
دوست دارم تاریخ رو خودم با شنیده هایم از گزارشات دسته اول بازسازی کنم. کتاب های تاریخ ایراداتی دارند: 1- فاقد روح هستند و انسانیت انسانها در اونها نادیده گرفته میشه (مثلا در یک کتاب تاریخ معمولی نمی خونیم که کودکی همه راه رو میدوه تا برگه برای دولت مصدق بخره). 2- از دیدگاه خاصی، معمولا افرادی که موضع قدرت هستند یا بودند، گفته میشه.
دوستانتون رو هم تشویق کنید وبلاگ بزنند.
ارسال یک نظر