۱۳۸۸ آذر ۴, چهارشنبه

یاد یک دیدار


این‌جا (+) را می‌خواهم. نامش آشنا است. به عکسش نگاه می‌کنم. عکس ناآشناست. نسیمی نیست که من او را دیده‌ام. زمانی که درهای زندان شاه باز شد، بدیدارش رفتم. با خودم می‌گویم:
اوه! نسیم چقدر پیر شده است!
یادم می‌آید که سی سال از آخرین ملاقات ما گذشته است. ۳۰ سال غربت او را هم پیر کرده است.
به دیدارش رفته بودیم. عزیز، مادر سلاحی‌ها با اکبر و خانواده‌اش به دیدار ما آمده بودند. عزیز با مادر نسیم آشنا بود. آشنائی‌شان در صف انتظار جلوی زندان اتفاق افتاده بود. کدام زندان یادم نیست. هردو، پسرانی گرفتار داشتند. در آن زمان نیز، مادران بودند که شهامت اعتراض داشتند.
عزیز، سه پسر از دست داده بود و کوچکتری پسرش زندانی بود. در آن رژیم کودکان را اعدام نمی‌کردند. رضا در زمان ارتکاب جرم نابالغ بود و از اعدام رهایی یافت. مادر نسیم نیز پسرانی زندانی داشت. دامادش گویا در نبردهای چریکی کشته شده بود.
عزیز یکی دو شبی پیش ما ماند. بعد گفت می‌خواهد به دیدار نسیم و مادرش برود. همه‌گی با هم راهی خانه‌ی پدری نسیم شدیم. در باز بود. مردم، دسته دسته به دیدارش می‌آمدند، می‌نشستند، گپی می‌زدند، استکانی چای می‌نوشیدند. همه شاد بودند و امیدوار.
آنانی که آشناتر ‌بودند، نزدیکتر می‌نشستند و بیشتر می‌ماندند. ما یکدیگر نمی‌شناختیم. نه، بهتر است بگویم که من او را می‌شناختم. اما او مرا نمی‌شناخت، بهمان سان که الان هم نمی‌شناسد. ولی آن‌چنان مهربانانه ما را پذیرفت که احساس غریبی نکردیم. خواهرش نیز بود. او دخترکی شیرین و دوستانی داشت. با لهجه‌ی غلیظ آبادنی صحبت می‌کرد. به او گفته بودند که بابایش برای دستگیری شاه رفته است و به آن‌جهت خانه نمی‌آید. او هم باورش شده بود. اما حالا که شاه رفته بود می‌پرسید که چرا بابا بخانه برنمی‌گردد؟
عزیز ما را معرفی کرد. نسیم لحنش مهربانتر شد. از زندان تعریف ‌کرد و از جوّ موجود در آنجا و روحیه‌ی "بچه‌ها" و امید و باورشان به ریزش دیوارهای زندان و طلوع خورشید آزادی.
پیش‌تر، یکروز، در گوشه‌ی دانشکده‌ی نفت آبادان، کتاب‌خوانی‌اش را برای بچه‌ها دیده بودم. بچه‌ها را دور خود جمع کرده بود و با همان لهجه‌ی گرم آبادانی‌اش، داستانی می‌خواند. مدتی در کنار به گوش ایستادیم. من و همسرم. داستان خوانی‌اش ادامه داشت که ما او را با بچه‌ها گذاشتیم. دو جوان از کنار ما گذشتند. یکی از آن دو گفت:
نگاه کن! نسیم خاکسار است! او تا چند روز پیش به جرم کمونیستی زندانی بود. حالا که با همت ما آزاد شده است، بچه‌های معصوم ما را شست‌وشوی مغزی می‌دهد.
ضمن صحبت داستان را برایش شرح دادم. لبخندی ‌زد و واکنشی نشان نداد.
زمان رفتن رسیده بود. خداحافظی کردیم. مادرش اصرار داشت شام را با آن‌ها بخوریم. عزیز ‌ماند. ما راهی خانه‌ ‌شدیم.
دو سه روزی بعد برای آوردن عزیز، دوباره راهی خانه‌ی آن‌ها می‌شدیم. نسیم خانه نبود. این‌بار، دیگر آن بیگانه‌ی نا آشنا نبودیم. انگار سالیانی است مادر و خواهرش ما را می‌شناسند. خواهرش سراغ کاظم را می‌گیرد. حتمن عزیز از دوستی میان من او و جواد، سخنی بمیان آورده است. نسیم از در وارد می‌شود. تعدادی کتاب در دست دارد. یکی از آن‌ها را بمن می‌دهد و می‌گوید:
هم امروز از زیر چاپ بیرون آمده است. مجموعه شعری است. کتاب را ورق می‌زنم. از شعرهایش خوشم می‌آید. می‌گویم:
نمی‌دانستم شعر هم می‌گویی!
لبخندی می‌زند.
سی سال از آن‌روز گذشته است. کتابش در میان دیگر کتاب‌ها که فرید در باغچه‌ی خانه‌شان، خاک کرد و رویش گل کاشت، در آبادان مانده است. جنگ آبادان و انسان‌های بسیاری را نابود کرد. ما هر دو پیر شده‌ایم. من پیرتر. فرید هم حالا کامل مردی شده‌است پس از گذشت این همه سال. جنگ ما را از هم جدا کرد.

8 نظرات:

salvich در

سلام عامو جان

نسیم را دیگر در شهر خودش هم نمی شناسند... اندیشیدم این بیغوله ی از شرار جنگ رسته را چه با نسیم دیگر؟ حدیث تشبادهاست ورد زبان هوا.

چه بگویم؟ خودتان بهتر می دانید: نسیم صبح سعادت بدان نشان که تو دانی!

صمد در

با سلام
نمی دونم در جریان حوادث اخیر سیاسی قرار گرفته اید یا خیر؛اما آنچه مشخص است نوید خوبی است برای فردای جنبش آزادی خواهی ایران
دور عمامه سری جمع شده بودنند و هیچ هم عقل نداشت و بازیچه ای بیش نبود...تا آنوقت که در پاریس بود دانشجویان و مطلعان و آگاهون ساسی برایش تصمیم می گرفتند چه بگوید و بیانیه هایی علیرغم کارشکنیهای خائنین بیرون میدانند و وقتی که آمد تحت تاثیر آدمهای خطرناک فاشیستی قرار گرفت که فقط می خواستند سوءاستفاده کنند از اعتماد مردم و به خواسته های پلیدشان برسند و قدرت را در دست بگیرند و عقده های روانیشان را آزاد گردانند...

ناشناس در

سلام


و خود گوشه هائی از تاریخ است !

امـ.ـیرهـ ـ.ـادی در

عمو اروند، فکر نکنم من را یادتون باشه!!! از دوران زنده رود و.... وبلاگتون رو دیدم، گفتم سری بزنم و سلامی عرض کنم.
هستواری باشید.

ناشناس در

این روزها از این در میایند تلنگری میزنند خاطره ای می کارند و می روند.چقدر زود و چقدر سخت...ماه لی لی

شیرین در

سلام عمو جان
آره مانا دخترم تقریبن بزرگ شده وماست هم می خوره ولی ماست میوه ای.
مثل همیشه از خواندن نوشته هایتان لذت بردم ببخشید دیر جواب دادم مشغول اسباب کشی بودیم و
...و اینترنت هم مدتی نداشتیم

دست نوشته در

عموجان جسارتن یک انتقادی بکنم؟
نوشته‌هایتان خیلی فوق‌الاده است و متن شیوا و کششی بالا دارد ولی عموجان این روزها ما جوان‌ها زیاد حوصله خواندن طولانی نداریم. البته مطالب شما خیلی روان و عالیست ولی کلی عرض کردئم.
جسارت کردم‌ها ببخشید ولی از زبان یک جوان گفتم. عامو دنیار رو به مینیه

شمیم استخری در

ما با خاطره هایمان زندگی می کنیم. در این خاطرات، نوعی اندوه، نوعی شادی، نوعی حرکت اما انبوهی مهر و صداقت نهفته است.

ارسال یک نظر