۱۳۸۸ خرداد ۱۳, چهارشنبه

شباهت داستان آن شترچران و همدوره‌ای من (بخش دوم)

به آن افسر گفتم‌: من و تو سه سال در مدرسه‌ی دارالفنون با فلانی و بهمانی هم‌کلاس و هم‌مشرب بوده‌ایم. آن‌ها را بیاد می‌آوری؟ افسر پاسخ داد: بله من آن‌ها را که تو نام بردی می‌شناسم ولی تو را بیاد نمی‌آورم. بازجوئی شروع شد. وقتی داستان سربازیم را نقل کردم که افسر وظیفه بوده‌ام و تحصیل‌کرده‌ی حقوق هستم. یکباره داستان عوض شد و افسر کشیک با لحنی قاطع و مطمئن مرا منتسب‌ به چریک‌های مخالف دولت دانست. چشم بسته به محل دیگری روانه‌ام کردند. بازجوئی شروع شد و خیلی هم جدی بود. نیمه‌های همان شب و با همان وسیله‌ی نقلیه، روانه‌ی مقصدی نامعلوم‌ شدم. از طول راه مسافرت حدس زدم که باید راهی تهران باشیم. به مقصد که رسیدیم تحویل کمیته‌ی ضد خراب‌کاری شدم. دو سه روزی به بازجوئی گذشت. بعد به زندانی دیگر منتقل شدم که چهار نفری در آن‌جا دوران محکومیت خود را می‌گذراندند. از آن‌جا که در این مدت یکی دو هفته‌ی بازداشت، نه کتکی خورده بودم و نه شکنجه‌ی بدنی شده بودم، هم‌سلولی‌ها به من گمان شندم. حدس می‌زدند که من باید جاسوس دستگاه باشم و اصلن تحویلم نگرفتند. وقتی دیدم از جانب هم‌اتاقی‌ها بایکوت شده‌ام، خودم را با خواندن کتاب‌های موجود در اتاق مشعول کردم. کتاب‌هاا دینی بودند مانند قرآن و مفاتیح و ... تسلط من به زبان عربی موچب بدگمانی بیشتر هم‌بندی‌ها شد. بعد از کناره‌ی زیلوی رنگ رخسار رفته‌ی پهن شده بر کف اتاق زندان، جا به‌جا تک نخ‌هایی بیرون کشیدم که کسی متوجه نشود و از آن نخ‌ها طنابی بافتم تا با طناب‌زدن سلامت خودم را حفظ کنم. «ر.م» اصولن از آن مردمانی نبود که بدون وجود دیگران دنیا بر او تنگ می‌شود. با همه آشنا بود ولی در عین‌ حال خودش بود. بارها دیده بودم‌ش که در کنار دوستانش‌، کتابی یا مجله‌‌ای در دست دارد و غرق مطالعه‌ است. او ادامه داد: چند روزی به این منوال گذشت. کسی سراغی از من نگرفت. در میان ما شیخی بود که علاقه‌مندی من به ورزش و کتاب‌، توجه‌ش را جلب کرده بود. به خصوص از تسلطم به زیان عربی تعجب می‌کرد. یک روز صبح شیخ از خواب بلند شد و برای هم‌اتاقی‌ها از خوابی که دیده بود گفت. دوست داشت کسی بتواند خواب او را تعبیر کند. هم‌اتاقی‌ها نه اعتقادی به تعبیر خواب داشتند و نه دربند درد دل شیخ بودند و کسی جواب سوالش را نداد. من سکوت را شکستم و گفتم: تصور می‌کنم تو به همین زودی‌ها آزاد خواهی شد. نگاه همه متوجه من شد. شیخ دلیل تعبیرم خواست. من دلایلی که دوستم آورده بود، بیاد ندارم. ولی او ‌گفت که چند روزی بعد شیخ را به زیر هشتی احضار کردند. همه نگرانش شدیم. اما شیخ پس از باز گشت به اتاق، شادمانه به جانب من آمد و گفت: فلانی تعبیری که از خواب من کردی درست در آمد. من آزاد شدم. بعد گفت اگر کاری، باری، نامه‌ای، پیغامی داری، با کمال میل برای تو انجامش خواهم داد. دوستم ادامه داد: با رفتن شیخ، جَوّ زندان عوض شد. هم‌بندی‌ها بایکوت را شکستند و از من دلیل گرفتاریم را جویا شدند. داستان گرفتار شدنم را که شنیدند همه خنده‌شان گرفت، هم از ظن بی‌جای حکومتیان بمن و هم از ظن خودشان. بگمانم دو سه ماهی آن تو ماند بی‌هیچ گناهی. او ادامه داد: تمام مراحل را از سر گذراندم. از همه‌ی سوراخ سنبه‌های اوین سر در آوردم بدون این که حتا یک سیلی بخورم. آخرش احضارم کردند و گفتند: تحقیقات ما نشان می‌دهد که همه‌ی اظهارات تو صحیح است. از تو رفع ظن شده است. برو بساطت را جمع کن و بیا! تو آزادی! گفتم: من که چیزی ندارم. منم و این لباسی که در تن دارم. از هم‌اتاقی‌ها خداحافظی کردم. برخی‌شان پیغامی داشتند، گرفتم، رو بوسی کردیم و من به همراه مامور خارج شدم. دوباره چشم بسته سوار ماشینی شدیم. پس بیست و اندی ساعتی راندن توی شهر تربت‌حیدریه، در همان محلی که دست‌گیرم کرده بودند، رهایم کردند و رفتند. به سراغ اتومبیلم رفتم. زیر خاک و شن غرق شده بود. یاد صحبت‌های تو افتادم که برایم گفته بودی، جوانان متعجب تربت حیدریه، مسخره‌تان کرده بودند که به دیدار شهرشان رفته بودید. باطری ماشینم از کار افتاده بود. برای سرویس به مکانیکی سپردم‌اش. خودم راهی حمامی شدم. تنم بوی گند می‌داد و لباس‌هایم هم کثیف و چروکیده بود. از متصدی حمام نمره‌ای گرفتم. لباس‌هایم را به او داد و از او خواهش کردم تا آن‌ها را به خشک‌شوئی دهد. دو سه ساعتی توی نمره ماندم تا لباس‌هایم آماده شد. به سلمانی رفتم و سروصورتم را جلایی دادم. اتومبیلم گرفتم و راهی خانه شدم. هیچ‌کس ازین موضوع خبردار نشد. تمام پرسش‌های خانواده‌ام را بی‌جواب گذاشتم. چه داشتم که برای آنان بگویم؟ اصلن چه نتیچه‌ای می‌‌توانست داشته باشد جز ایجاد دل‌شوره. گفتم یادت هست که جلوی قزل قلعه هم بی‌جهت گرفتار شدیم؟ گفت: بله! یادم هست و تمام مدت بازداشت هم به آن فکر می‌کردم. و اما داستان قزل قلعه: سال چهارم دانشکده بودیم. من «م.ر» چند واحد مانده داشتیم. برای درس خواندن به پارک دانشجو می‌رفتیم که آن زمان، ولی‌عهد نام داشت. بیشتر بعد از ظهرها برای اینکه تنی به آب بزنمی به استخر امیرآباد دانشگاه می‌رفتیم. فاصله‌ی استخر اتا خانه‌ی من، پیاده نیم ساعتی بیشتر نبود. روزی پیاده از استخر به آپارتمان کوچکم برمی‌گشتیم. مسیرمان از کناره‌ی دٍژ قزل‌قلعه می‌گذشت که بعدها تبدیل به مرکز خرید شد. قزل قلعه آن روزها محل زندانیان سیاسی بود. ما دو نفری، صحبت‌ کنان از کناره‌ی دژ می‌گذشتیم. تعدادی نظامی والی‌بال می‌کردند. ما سرگرم بحث و گفت‌وگوی خودمان بودیم. یک‌باره یکی از بازی‌کنان فریادی زد: چرا به فرمان ایست نگهبان توجه نمی‌کنید! سرمان را برگرداندیم. سربازی روی خاکریز کناره‌ی دژ خوابیده و با تفنگ‌ش ما را نشانه گرفته بود. ایستادیم. افسری جلو آمد و علت حضور ما را در آن‌جا جویا شد. جریان را گفتیم و اضافه کردیم که در سراسر تابستان این راه، مسیر رفت و برگشت ما بوده است. افسر با خشونت گفت: مگر نمی‌دانید که این‌جا منطقه‌ی نظامی و ممنوعه است؟ گفتیم: نه! از کجا باید بداانیم. نه تابلوئی هست نه سیم خارداری. افسر تابلوی کناره‌ی زمین بازی را نشان ما داد و گفت: پس آن چیست؟ بعد دستور داد تا ما را برای بازجویی به داخل قزل قلعه ببرند. استواری ما را تحویل گرفت. بازدید بدنی شدیم. ساک‌های ورزشی‌مان را خالی کردند. به چندتا سوال جواب دادیم. سرکار با خشونتی ارباب‌وار، تدکری بما داد که مبادا دیگر این طرف‌ها پیدایتان شود و مرخصمان کرد. بیست و پنج سالی می‌شود که خبر مستقیمی از دوستی مجازی که با او همنام بود، سراغش را گرفتم. او گفت که دیگر در تهران زنده‌گی نمی‌کند. راهی شهر و دیار آبا اجدادیش شده است شاید به این دلیل که دوران پیری را دور از قیل و قال تهران باشد. نمی‌دانم. یادش گرامی باد!

3 نظرات:

علی پورسلیمان در

سخن معلم :




آقای رئیس جمهور !



دوستانه به شما می گوییم !

آمار سازی و جعل خبر و حاشیه سازی ره به جایی نخواهد برد ...

به جای انداختن توپ به زمین این و آن ، در مورد عملکرد خود در

این 4 سال پاسخگو باشید !

و امیدواریم پاسخ شما در این مورد " نمی گذارند " نباشد !



آری !

" می شود "

و

" می توانید " ...

شمیم استخری در

این ماجرا شنیدنی بود و صد البته تأمل‌کردنی. اما گذشته از این دو ویژگی، سخت هراس‌آور بود. اگر تمدنی رو به زوال بگذارد، این زوال، به علت حضور عامل‌های تعیین‌کننده ی بیرونی نیست. بلکه به دلیل پوسیدگی درون است.
...................................
در مورد برخوردهای نامزدهای انتخابات ریاست جمهوری و تحلیلی که شما کرده‌بودید، بازتاب خاکی‌ترین واقعیت‌هایی است که همچو غبار، روز و شب بر جان و زندگی آدم می‌نشیند.

افشان طریقت در

این کامنت برای مقاله‌ی قبلی شماست:
تا زمانی که مناسبات انسان‌ها در هر مقام و موقعیتی که هستند اگر از طریق قانون، تنظیم نشود، هر جا که زورگویی باشد، از اِعمال قدرت به شکل نادرست آن، خودداری نخواهدشد. چه در مناسبات مردم با دولت‌ها و چه در مناسبات مردم با مردم و حتی در مناسبات زناشویی و خانوادگی. در یکی از کتاب‌های کلاسیک فارسی، داستان این اِعمال زور به این شکل آمده است: زنی از نردبان بالا می رفت. شوهرش گفت: اگر بالارَوی، طلاقت دهم. پایین آیی، طلاقت دهم. اگر هم بایستی، طلاقت دهم. زن، خود را به پایین پرت کرد و مرد را غافلگیر ساخت. واقعیت آنست که مرد به عنوان مظهر قدرت، حتی در شوخی هایش، با هستی و سرنوشت زن، این گونه بازی می‌کند.

ارسال یک نظر