شباهت داستان آن شترچران و همدورهای من (بخش یکم)
در صفحهی ۱۷۶ کتاب «خاطرات یک مترجم» نوشتهی محمد قاضی، نویسنده به داستانی ااشاره میکند که در زمان انجام خدمت سربازیاش «دادرسی ارتش شاهنشاهی» با آن مواجه شده است. داستان ازین قرار است: شتر چران ترکمنی که برای آوردن شتر فراریاش به سرزمین همسایهی شمالی رفته بود، در باز گشت به ایران از جانب ماموران مرزی دولت شاهنشاهی، به جرم جاسوسی برای کشور شوروی بازداشت میشود. چهارده ماهی به انتظار محاکمه در زندان میماند. زن و فرزندانش تمام این مدت را در تهران علاف دیدن نانآور خانواده بودهاند. ولی متصدیان سازمان قضائی دادرسی ارتش شاهنشاهی بدون توجه به سرنوشت آن بیچارهگان همچنان شترچران ترکمن را در بازداشت نگه داشتهاند. خواندن داستان بالا مرا بیاد داستان مشابهی انداخت که دوست و هم دانشکدهایم بدان دچار شده بود. «ر. م» در دانشکدهی حقوق دانشگاه تهران همکلاسی من بود و از تصادف روزگار ترکمن هم بود ولی نه بیچاره و فقیر که پدرش از مال دنیا نصیب خوبی داشت. او در تمام دوران چهارسالهی دانشکده، کاری به کار سیاست نداشت. معتقد بود دانشگاه جای درس خواندن آموختن است نه ایجاد آشوب و جنجال. روزی بمن گفت: همین هوچیها، خودشان که به پست و مقامی برسند، همان کار را خواهند کرد که امروز علیهاش داد و بیداد راه اندختهاند. بهتر است ما به درس و مشقمان برسیم و کاری به کار آنان نداشته باشیم. سالهای سوم و چهارم دانشکده صمیمیت ما بیشتر شد و اغلب با هم بودیم. هر از گاهی من داستانی از ایرانگردیهایم را برای او تعریف میکردم. او نیز به گردش علاقهمند بود. با هم قرار و مدارهائی گذاشتیم که درسمان که تمام شد، هم ایران را بگردیم و هم دیداری از افغانستان و تاجیکستان بزنیم. قرارهایی که هرگز عملی نشد. من عاشق شدم و ازدواج مسیر زندگیام تغییر داد. پس از ازدواج هم راهی جنوب شدیم. ارتباط ما قطع شد. آن روزها در مناطق خلیج فارس و دریای عمان، راهها شوسه بود و پر از دستاندازهای ناب. برق هم که نداشتیم تا چه رسد به تلفن. سرعت توزیع نامههای فرستاده شده توسط پستخانهی شاهنشاهی هم سرعتش معادل سرعت سنگپشت بود. سالها بعد، در زمان جنگ ایران و عراق که به تهران برگشته بودیم، شبی دیر وقت از خانهی خواهرم، راهی خانهی خودمان بودیم که تابلوئی نظرم را جلب کرد. ترمزی کردم. دفتر کار دوستم بود. بعد به دیدارش رفتم. از دیدار هم بسی شاد شدیم. پرسید: از ایرانگردیهایت برایم تعریف کن! بگو به بینم که در این مدت طولانی از هم بیخبری از کجاها سر درآوردهای. از جنوب سوختهی ایران برایش گفتم و مردم مهرباناش. از ظلمی که به آنان رفته و میرود. از سفر کوتاهه ترکمن صحرا که همهاش او در نظرم بود. آبادان و... او گفت: تو رفتی دنبال زندگی خودت. قرارهای مدارهایمان هم که بهم ریخت. خودم به تنهائی به افغانستان رفتم. افغانستان همهاش بیاد تو بودم. در میان راه پیکانم اشکالی پیدا کرد. مشغول تعمیرش بودم که افغانیها دورهام کردند. یکی از آنها بمن گفت که اگر خودت از عهدهی تعمیر ماشینت بر نیایی تا ۲۰۰ کیلو متری کسی نیست که به دادت برسد. ولی من از درهی خیبر هم گذشتم. وارد پاکستان شدم. باری دیگر با همان ماشین راهی اروپا شدم با و تا سوئد پیش رفتم. همه جا یادت بودم. چند ساعتی چند به گپوگفت مشغول بودیم و از همهجا. از اروپائی که من هنوزش ندیده بودم، از سوئدی که حال ساکنش هستم. از سربازیاش برایم تعریف کرد. او ادامه داد: اما سربازیام که تمام شد، سوار بر پیکان برای دیدار پدر و مادرم راهی شمال شدم. در میانهی راه دلم هوای مشهد کرد. مسیر را عوض کردم و راه به مشهد بردم. دو سه روزی به زیارت و گردش گذشت. قصد گرگان داشتم که یاد تعریفهای تو از تربت حیدریه افتادم. گفتم تا اینجا که آمدهام بد نیست سری هم به تربت حیدریه بزنم و به بینم گذشت زمان چه به سرش آورده است. وارد شهر شدم. اتومبیلم کنار خیابانی پارک کردم و از پاسبان پست، سراغ مناطق دیدنی شهر را گرفتم. پلیس وظیفه شناس، چپ چپ نگاهی بمن کرد و پرسید آیا کسی را در آن شهر میشنام که جوابم منفی بود. بعد پرسید که کی هستم و چکارهام. همینکه گفتم حقوق خواندهام و تازه از سربازی مرخص شدهام ،مچ دستم را چسبید و به کلانتریام برد. افسر سرنگبهان که ستوانی بود پرسید: در شهر دوستی، آشنائی داری؟ این بار هم جوابم منفی بود. در این میان افسری وارد شد. افسر را شناختم. او در دبیرستان دارالفنون همکلاسی من بود. به سرنگهبان گفتم: من این افسر را میشناسم. افسر تازه وارد نگاهی به من کرد و در جواب همکارش، هرگونه آشنائیاش را با من تکذیب نمود
2 نظرات:
این که انسانها هریک سرنوشت خاص خود را انتخاب میکنند، طبیعیترین واکنش فکری و رفتاری آدمی است. اما حتی آنان که انتخاب نمیکنند، در واقع باز دست به انتخاب «انتخاب نکردن» میزنند. در این نوشته، میتوان لحظاتی را دید که خطوط سرنوشت آدمها از کنار هم میگذرد و گاه بر هم متقاطع میشود اما سپس، راه خویش را میرود. در برخی از این ایستگاههای زندگی، انگار مخافتهایی در انتظار انسانی است که جهان را شکوفا میخواهد.
در انتظار دنبالهی نوشتهتان میمانم تا بتوانم تصویری دور از حدس و گمان، فراچنگ آرم.
ارسال یک نظر