سفر به بلغارستان(بخش چهارم)
سری هم به صوفیه، پایتخت بلغارستان زدیم. از دوستان فقط آن خانم ترک با ما همراه شد. تهیهی بلیت هواپیما کلی وقت گرفت. برای تهیهی آن باید راهی شهر میشدیم. دفتر هواپیمایی سالنی بود مثل سالن بانکهای خودمان. مردم بصف ایستاده بودند. خانمی که متصدی فروش بلیت بود، گوشی تلفن روی شانهاش بود و با سرش آنرا نگهداشته بود، گاهی جواب مشتری دیگری را میداد، گاه با آن کس پشت خط تلفن بود حرف میزد، هر از گاهی با گفتن Pardon me sir! پوزشی از من میخواست ولی کارمان را نیمه تمام میگذاشت، برای آشنایی بلیتی صادر میکرد یا با همکارانش گفتوگو میکرد که از آن چیزی دستگیرمان نمیشد و حضور ما را فراموش میکرد. اما بالاخره کار ما را هم راهانداخت.
روز پرواز فرا رسید. چکاین تمام شد. توی صف پاسکنترل ایستادیم. صف طولانی بود. دو سه افسر، گذرنامهها را زیر و رو میکردند، درست مثل کشورمان خودمان و از هر کسی دهها سوال بیمورد میکردند. دو جوان بلغار جلوی ما ایستاده بودند. از یکی از آنها پرسیدم:
شما راهی کجا هستی؟
جواب داد:
صوفیه.
پرسیدم:
پس چرا اینجا ایستادهاید؟
جوان نگاه عاقل در سفیهی بمن انداخت و با اطمینان ولی با لحنی تند که بوی عصبانیت میداد، جوابداد:
همانجا که تو میخواهی بروی. مگر من با تو فرقی دارم.
گفتم:
فرق که داری. ما خارجی هستیم و تو بلغاری. در سفرهای داخلی که به پاسپورت نیازی نیست؟
جوان با شگفتی جواب داد:
معلومه که هست!
موضوع را با همراهانم در میان گذاشتم. جوان که متوجه بحث ما شده بود از من پرسید:
مگر در کشور شما برای مسافرتهای داخلی نیازی به گذرنامه نیست؟
جواب منفی من موجب حیرت او شد بهمان سان که جواب مثبت او مرا گیج کرده بود.
البته گیجی من دلیلی دیگر داشت چرا که این مطلب را بارها خوانده و شنیدهبودم ولی آن را "تبلیغات امپریالیستی" میدانستم
جوان بلغاری نوبتش رسید. پاسپورتش را به پلیس گذرنامه داد و پس از پاسخ به سوالاتی که من از آنها چیزی دستگیرم نشد، پلیس مهری بر ٱن کوبید. جوان بلغاری هم با گفتن Bye! از نظر ما غایب شد.
نوبت که بما رسید پلیس وظیفهشناس که همه از نظر او دشمن بودند، پاسپورتهای ما را چندباری ورق زد. پرسید چرا به صوفیه میروید؟ ولی اشکالی نگرفت.
در صوفیه یافتن هتل و جای خالی کار حضرت فیل بود. تابستان بود و شهر شلوغ. ما هم نا بلد و بیزبان. در بدر دنبال هتل بودیم که با یکدسته جوان ایرانی که در جهت مخالف ما و از کنارهی سوارهرو میآمدند، مواجه شدیم. یکی از آنها با صدای بلندی و به فارسی برای بقیه توضیحاتی میداد. با شنیدن زبان فارسی، گل از گل ما شکفت و به آنها سلامی دادیم. همان جوان راهنما، جواب سلام ما را گرفت و با ما به گفتوگو ایستاد. او دانشجو بود و ساکن صوفیه. همراهانش مسافرانی ایرانی که چون ما دنبال جا میگشتند. از او تقاضای کمک کردیم. او پرسید:
گذرنامهتان ایرانی است یا خارجی؟
گذرنامههای ما نه ایرانی بود و نه خارجی در حالیکه خارجی هم تلقی میشد چون گذرنامهی مخصوص پناهندهگان بود و صادره از سوئد.
با شنیدن جواب ما گفت:
کار شما درست است. اگر دلار هم داشته باشید چه بهتر! به هر هتلی مراجعه کنید، بشما جا خواهند داد.
نشانی دو سه هتلی را بما داد و با "پیروانش" در میانهی جمعیت گم شد.
به هر هتلی مراجعه کردیمة پُر بود یا بما اینطور گفتند. دو فرزند خردسال خانم همراهمان هم گرسنه بودند و هم خسته. نمیدانستیم چه باید بکنیم.
جلوی یکی از تابلو های اطلاعات گردشگری ایستاده بودیم که سوئدی حرفزدن دو نفر توجهمان را جلب کرد. دوستم با آنها وارد صحبت شد. پسر و دختر جوانی بودند، کوله به پشت، مشغول گشتوگزار در اروپا.
جوانان سوئدی (شاید هم تمام اروپای غربی) این امکان را دارند که با خرید نوعی بلیت قطار ارزانقیمت بتوانند در سراسر اروپا به سیر و سفر بپردازند. این دو جوان هم از همان بلیتها داشتند. مرد جوان کتاب کلفتی به زبان سوئدی در دست داشت که حاوی همهی اطلاعات لازم در مورد بلغارستان بود. «من تا آن موقع با این چنین کتابهایی ناآشنا بودم. بعدها متوجه شدم که این نوع کتابها را حتا میشود از کتابخانهی شهر به عاریه گرفت» .
تا ما مسئلهی هتل را با آندو جوان سوئدی مطرح کردیم، دختر خانم گفت:
هتل در اینجا برای توریستهای غربی گران است. اما ادارهی گردشگری آپارتمانهایی دارد که با قیمت مناسب در اختیار توریستها میگذارد. تمیز هم هستند. ما راهی آنجا هستیم. اگر دوست دارید شما هم با ما بیایید!
خوشحال بدنبال آندو براه افتادیم.
دختر خانم سوئدی ادامه داد:
راهی شوروی هستیم و دو ماهی در سفر خواهیم بود.
پرسیدم:
از نظر زبان چکار میکنید؟
گفت:
من زبان انگلیسی را خوب میدانم و دوست پسرم زبان آلمانی را. هر دو هم با زبان فرانسه در حد رفع احتیاج آشنا هستیم.
با شناخت مختصری که از سوئدیها داشتم مطمئن بودم که دخترک شکستهنفسی میکند و زبان فراسوی او و دوستش بمراتب از انگلیسی من بهتر است. راستش را بخواهید دلم برای خودم خیلی سوخت چون در جوانی وقتسوزی خیلی کرده بودم که بیشترش نیز ناشی از دشمنی با خارجیان البته غربیها بود.
مرد جوانی سوئدی برایمان میگفت که اگر جای مناسبی برای خواب پیدا نکنند، معمولن سوار قطار که هزینهای اضافی برای آنان ندارد شده و راهی مقصد بعدی میشوند تا هم راه را طی کنند و هم در قطار بخوابند.
به ادارهی گردشگری رسیدیم. هر گروه اتاقی گرفتیم اما در سه نقطهی متفاوت شهر. من و دوستم هماتاقی شدیم. به خانم همراهمان و دو فرزندش در نزدیکی ما اتاقی دادند. آندو جوان سوئدی در منطقهی که با ما فاصلهی زیادی داشت اتاقی گرفتند. آنان را دیگر ندیدیم.
7 نظرات:
پاسپورت که هیچ، در شوروی ما با ورود به مقصد باید به ادارهی صلیب سرخ میرفتیم، معرفی نامه میگرفتیم، معرفینامه را به مرکزی بهنام ادارهی هتلها میبردیم، و آنها برایمان تعیین میکردند که به کدام هتل برویم!
تبلیغات کشورهای غربی علیه کشورهای بلوک شرق و بلوک شرق علیه غرب در خلال این هفتاد سال، یکی از کاری ترین ابزارهای کارزار آنان بوده است. مشکل برسر آنست که در این تبلیغات، به شکل آگاهانهای، دوغ و دوشاب درهم آمیخته میشده است. غرب برای حفظ منافعش اگر جنایتی هم انجام میداده که میداده، کمتر در خاک خود و یا برای شهروندان خویش بودهاست. در حالی که در بلوک شرق، اگرحرمتی هم قایل میشدهاند برای بیگانگان بوده و نه مردمی بومی آن. حرمت به انسان، نیازی به ایدئولوژی ندارد. این الفبای مناسبات انسانی است. فساد وحشتناکی که اکنون در کشورهای سابق سوسیالیستی به جلوه در آمده، حاصل همان دروغ و دغلهای دیرین بودهاست.
به یاد آن گفته افتادم که یک شاعر آمریکای لاتین سرودهبود:«بَدا آن هنگام که فرزندان یک سرزمین، خود را چون بیگانگان، دور از برکهی همدلیهای این سرزمینی احساسکنند.»
با سلام و به امید گسترش هر چه بیشتر انسانیت !
درود به شما
از خواندن مطالب بخصوص سفرنامه ها لذت بردم.من هم وبلاگی در مورد سفر دارم.درضمن شما را با اجازه لینک نمودیم...شاد باشید
چه شانسی آوردین عمو جان که این دو جوان رو دیدن.
وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرتون می آمد.شاید مجبود می شدین تو خیابان بخوابید
سلام عمو اروند عزيز
من هميشه به وبلاگتون سر ميزدم و از مطالبش لذت ميبردم. حالا با اجازهتون وبلاگتون رو در ليست پيوندهايم قرار دادم و خوشحال ميشم اگر به من هم سر بزنيد
ارسال یک نظر