برای یک آشنا. برای وکیل قربانیان قتلهای زنجیرهای
در اخبار بنگاه سخن پراکنی بیبی سی، آمده است که مقاما ت قوهی قضائیه با مرخصی آقای دکتر ناصر زرافشان مخالفت کردهاند. فکر کردم آغاز کنم روز نویسم را با یادداشتی که در روز دستگیری ایشان نوشتم و در سایت گویا نیز نشر یافت.
مثل اینکه دیروز بود. تو نشسته بودی روی نیمکتی از نیمکتهای زیر درختهای چنار جلو دانشکدهی حقوق تهران و با همشهری و دوستت، همکلاسی من عرفان و با لهجهی شیرین اصفهانیت، برایمان تعریف میکردی.آخر یادم میآید که شب قبلش از زندان موقت قزل قلعه آزاد شده بودی. ما مشتاقانه به حرفهای تو گوش میدادیم و عبث میخوردیم که چرا چون تو چنان شهامتی نداشتهایم و چه شاد بودیم که تو آزاد شده بودی.
دقیق یادم نیست چه سالی بود (۴۶یا ۴۷). آ ن روزها دانشگاه محل امنی بود برای تظاهرات و جز چند مورد استثنائی، نیروهای انتظامی، خشم و نفرت خود را فقط از آن سوی نردهها به ما نشان میدادند و نردهها، مانعی بود میان ما و آنها و سدی بود در برابر باتومهایشان.
ولی آن روز ما محوطهی دانشگاه را ترک کردهبودیم تا خود را به مقابل سفارت اسرائیل برسانیم. نیروهای انتظامی شاه، جمع ما را در هم کوفت و متفرق کرد. کاظم سلاحی هم چیزی نمانده بود که دستگیر شود. پلیسِ تعقیب کنندهی او، دانشجوی دیگری را گرفت و تا توانست زد. ما در رفتیم. مدتی بعد کاظم گم شد. هر از گاهی به سراغم میآمد، اما نشانی از خانه و کاشانهاش به من نمیداد.
دانشکده تمام شد، هر کسی شغلی انتخاب کرد و پیِ کار و زندگی خویش رفت. من راهی جنوب شدم. با آمال و آرزوهائی و با بومیان چنان در آمیختم که آنان «خمونی» خطابم میکردند. نه برقی داشتیم نه آب آشامیدنی و هوای داغی آنچنان که خود دانی. روزنامهها دیر به دست ما میرسید، آن قدر دیر که لطف خواندنش از دست میرفت. روزی پدر دکتر سپاه بهداشت بخش، برای دیدن پسرش، به منطقهی ما آمده بود. بنا به عرف مرسوم، بدیدارش رفتیم. پس از تعارفات معمولی سکوت برفرار شد. مسافر، روزنامهای بمن داد و گفت «دکتر برایم نوشته بود که روزنامهی شما هیمشه "بیات" است، بفرما!
و کیهان روز را بطرف من دراز کرد. چند لحظه بعد، عرقی سرد بر پیشانیم نشست و بیاختیار روزنامه از دستم رها شد. همسرم نگران، جویای حالم شد و دکتر نبضم را رفت. روزنامه را به همسرم نشان دادم. عکس کاظم بود.اعدامش کرده بودند.
مثل اینکه دیروز بود. نه؟
ولی واقعن هم دیروز بود که خبر دستگیری دوبارهی ترا در «سایت مرور» خواندم با این تفاوت که اینبار هم برق دارم و هم آب آشامیدنی سالم و هم دسترسی به اینترنت. و بدور از قلچماقانی که به گویند این بنویس و آن منویس!
و عجیب اینکه باز آشنای مشترکی بین من و تو هست. دکتر مجید شریف. او نیز جای امنی داشت ولی عشق به وطن و عشق برای مردمش نوشتن او را بدام مرگ کشاند.
یادشان مانا باد! هم یاد کاظم و هم یاد مجید
تو مسلمن مرا به یاد نمیآوری و شاید هم اصلن مرا نشناسی. ولی مگر فرقی هم میکند؟
من ترا خوب میشناسم و سخت بر این باور هم هستم که محکومیت تو سیاسی است و برای صدور حکم سیاسی نیز هیچگاه در وطن ما نیازی به ارائهی بیّنه نبوده است. مگر نه اینکه حلاج را نیز با چنین حکمی به دار کشیدند و مصدق را خانه نشین کردند؟.
ولی من باز با تو حسودیام میشود. چرا که تو شهامت ماندن در وطن و ادامهی راهت را داشتهای اما من فرار را بر قرار ترجیح دادهام.
راهت پر راهرو باد!।
گفتی که باد مردهاست؟ شعری از شاملو با صدای گرم خودش با تشکر از بهمنانه
7 نظرات:
یاد مجید شریف و محمد مختاری و جعفر پوینده و امیر علائی و سیرجانی و ووووووووو
زمستان میگذرد ولی روسیاهیها میمانند. تاریخ قضاوت خواهد کرد.
ع. آرام
عمو اروند نازنین سال نو شما مبارك! البته پیشاپیش :) نوروز مبارك! سالم و سلامت باشید:)
nazkhatoun
nazkhatoun.com
عمو اروند عزیز
سال خوبی را پیشاپیش برای شما و خانواده آرزو می کنم.
مخمد عزیز
نوروزت مبارک وسالی خوش وخرم همراه با خانواده درپیش رویت باد.
امیدوارم سال نو برای ایران عزیزنیز نسیمی ار "بوی بهبود" را به همراه داشته باشد.
شب وروزت خوش
پرویز فرقانی
آفای افراسیابی دوست محترم با عرض تبریک برایتان در سال نو تندرستی و موفقیت آرزومندم.
amoogholi eid mobarak.
ارسال یک نظر