دیدار از برزیل، بخش اول
پیامکی میرسد. بازش میکنم.
سلام! من در اروگوای هستم امیدوارم که حال شما هم خوب باشد! با آروزی سلامتی! بیورن.
بیاد مسافرت برزیل میافتم که با بیورن بودیم. دیماه سال ۱۳۸۳ بود، درست چهار سال پیش.
قصدمان دیدار از کوبا بود، سفر را که رزرو کردیم، خانم کارمند یادش آمد که سفر به کوبا نیازمند گرفتن ویزا از مبدا است. به شرکت ترتیب دهندهی مسافرت تلفن کرد. جواب این بود که چون تا زمان پرواز دوهفتهای بیشتر باقی نمانده است، تهیهی ویزای ورود به عهدهی مسافر است.
تلفنی با سفارت کوبا تماس گرفتم. صدای ضبط شدهی برروی نوار مطالبی به زبان اسپانیولی چیزهایی گفت که من چیزی دستگیرم نشد. بعد به زبان سوئدی نحوهی درخواست انواع ویزاهای موجود را بیان کرد و تلفن قطع شد. معلوم نشد که کی باید به سفارت مراجعه کرد و امکان تماس مستقیم هم نبود ما هم، با تمام علاقهای که به دیدار «کوبایِ قهرمان» داشتیم عطای رفتن کوبا را به لقایش بخشیدیم. دیدار کشور قهرمانان دوران جوانیمان، فیدل، چهگوآرا و آن پسربچهی چهارده سالهی کوبایی که در جنگ خلیج خوکها به تنهائی مانع نفوذ گروهی از دستپروردگان آمریکائی شدهبود، به رویا مبدل شد.
آری دوست میداشتیم مردم قهرمان کوبا را بهبینیم، از نزدیک با مشکلاتشان آشنا شویم، به پای حرف دلِشان بنشینیم و با زبان بیزبانی به امیدها و دردهای آنان گوش کنیم. اما نشد. شاید روزی دیگر.
اما جستجویمان برای یافتن سفر ارزانقیمت که به « آخرین لحظه» معروف است، ادامه یافت. بچهها هم توصیه و تآکید داشتند که حتمن راهی سفری شویم. نهایت اگهی سفر به جزایر کارائیب نظرمان را جلب کرد. مصمم برای خرید سفر به بنگاهی مسافرتی مراجعه کردیم و سفارش سفر را دادیم. فروشنده برزیل را پیشنهاد کرد. فقط دو جای خالی باقی بود با قیمتی بسیار مناسب. یکسالی بود که حرف برزیل و برزیلیها نقل مجالس ما شده بود و اکنون نیز شیوا و شوهرش آنجا بودند. سفر را خریدیم.
فردایش که برگهی مرخصی را جلوی رئیسم گذاشتم، پرسید:
باز کجا؟
برزیل.
برزیل؟ با آن همه ناامنی تو چطور جرئت میکنی راهی برزیل شوی؟
گفتم:
چرا نکنم؟ چهل و اندی سال زندگی در ایران، آبدیده شدهم. ما با این مسائل بزرگ شدهایم. اتفاقی نخواهد افتاد.
شگفتیاش زمانی بیشتر شد که از بهای بلیت آگاهی پیدا کرد. گفت:
خوب! با این قیمتی که تو میگویی سورپرایز است. ولی یادت نرود که خطر آشنا و غریبه نمیشناسد.
و بعد با گفتن "سفر خوشی برایت آرزو میکنم" برگهی مرخصی را امضاء کرد.
هر چه روز سفر نزدیکتر میشد تب سفر همسرم را نیز بالا میرفت که نکند "برف ببارد، راهها بسته شود، هواپیما نتواند پرواز کند و ...".
ولی اتفاقی نیافتاد و ما سوار بر مرغ آهنینبال راهی برزیل شدیم. ۱۸ ساعت پرواز بود. در جزیرهیTreniffe در شمال آفریقا، جزیرهای از مجمعالجزایر قناری و متعلق به اسپانیا، برای بنزینگیری و تعویض کارکنان هواپیما، یک ساعتی توقف کردیم و بعد هواپیما بسوی برزیل پر کشید.
ده ساعتی بعد خلبان خبر کم کردن ارتفاع هواپیما را داد و از مسافران خواست تا کمربندهای ایمنی خویش را به بندند. هواپیما سرعتش کم و کمتر شد و ارتفاعش نیز. پس از مدتی تکانهای شدید، بهراحتی به زمین نشست. چون همیشه مسافران خسته خواهش سرمیهماندار را مبنی بر "تا توقف کامل هواپیما روی صندلیهای خود ماندن" توجهی نکردند. همه خسته بودیم. شاید افرادی دیگری نیز چون من و همسرم، برای رسیدن به فرودگاه، مدتی نیز اتومبیل رانده بودند. پرواز و بیخوابی و خستهگی، وسوسهی ایستادن بر روی زمین سبب عجلهی بیشتر مسافران بود، برای گذاردن پاهای خویش روی زمین.
با ایستادن سه ربع ساعتی در صف انتظار، اوراق تقاضای ویزای ورود را تحویل مامورین گذرنامه دادیم و داخل خاک برزیل شدیم.
کارمندان شرکتهای مسافرتی مربوطه، با لیستی از اسامی مسافرین، انتظار ما را میکشیدند. هر گروهی به اتوبوسی هدایت شد. در راه هتل اطلاعات مختصری در بارهی اوضاع اجتماعی برزیل و عدم امنیت اجتماعی با ابما داده شد. که هرگز تنها بیرون نروید و به هیجوجه طلا و پول و دوربین عکاسی و ... در شبها همراه خود نداشته باشید. ما که گوشمان ازین حرفها پر بود و چشممان بسیار دیده، و نگرانیای حاصل نشد.
هتلمان در کنارهی دریا بود ولی اتاقمان، پنجرهایاش به داخل حیاط هنل باز میشد مقابل دیواری به ارتفاع ده متر و به فاصلهی دو سه متر که بی شباهت به زندان نبود. دو روزی در همان اتاق ماندیم تا موفق شدیم اتاقی با بالکن و مشرف به دریا، دست و پا کنیم و البته با قبول پرداخت حق مرغوبت.
یادم میآید در کتاب عربیامان درسی بود با عنوان" التجربه فوقالعلم" و درست این، داستان دانش جغرافیائی من است.
با یاد تابستانهای ایران، به این خیال بودم که حال که از سرما و تاریکی سوئد برای چند روزی جستهایم، حد اقل تا ساعت هفت یا هشت شب، از روشنائی روز و گرمای خورشید، بهره خواهیم برد که ساعت پنج آفتاب از ما روی پوشاند و پشت کوهها پنهان شد و تاریکی سنگینی روی شهر را فراگرفت. آنگاه " دو ازاری"ام افتاد که عمو اروند! اینجا منطقهی استوائی است و روزان و شباناش برابر.
و بیادم آمد داستان فرمانده نیروی زمینی یکی از بنادر جنوب کشورمان را در آن رژیم، که به بازدید ناوی جنگی رفته بود و با دوربین به دنبال کشف خط استوا، میگشت। رندی با ماژیک، خطی در پشت یکی از عدسی دوربین ناو کشیده بود و به او گفته بود"جناب سرهنگ! خط استوا فقط از این دوربین قابل رؤیت است। سرهنگ از دیدن خط استوا بسیار خوشحال میشود اما افسران جزء ناو، به دلیل به بازیگرفتن افسر مافوق، از مرخصی آخر هفته محروم میشوند.
و دوستم میگفت که دو ماهی بود پا به خشکی نگذاشته بودیم.
5 نظرات:
سلام
امیدوارم این دفعه بتوانم کامنت بگذارم
نمی دانم اما در ایران گویا رسم است که آدم های بی سواد و احمق بالا تر بنشینند.
سامان گرامی من نفهمیدم این جملهی شما «نمیدانم اما در ایران گویا رسم است که آدمهای بیسواد و احمق بالاتر بنشینند.» چه ربطی به این نوشتهی من دارد؟
سلام. برزیل رفتنت را عشقه عمو
salam.
zita
سلام ...تاریک و گرم باشد به از روشن و سرد ... یخ کردم!!!
ارسال یک نظر