دیداری غیرمترقبه
فیلیپ کاوه، نوهام توی کالسکه لمداده، توی دنیای خودش بود و هوا آفتابی.
پیر و جوان، گُلِهگُلِه روی چمنها، تنِ لختِ خویش به آفتاب سپرده بودند. من محو
تماشای جدال دانشآموختهگان سوار بر قایقهای خودساخته، بودم. تکه پارهی قایقهای
شکستخوردهگان را آب با خود میبرد. صاحبانشان در تلاش رسیدن بساحل نجات بودند.
دمای آب رود بیش از ۵ یا ۶ درجهی سلسیوس نبود.
در امتداد رود بسوی خانهی دخترم گام برمیداشتم که فیلیپ برای چندمین بار، کلاهش پرت کرد توی پیادهروی. برای برداشتن کلاه خم شدم. چهرهی آشنائی در میان نشستگان روی نیمکتها، توجهم را جلب کرد. جلو رفتم و سلامش کردم. محترمانه پاسخم داد. معلوم بود مرا نشناخته است. خودم را معرفی کردم.
بلند شد و مهربانانه پذیرایم شد و گفت:
عجب! تو مرا شناختی؟ باور کن اگر ساعتها کنارم نشسته بودی بجایت نمیآوردم.
ممد جان حافظهام سخت ضعیف شده است.
گفتم:
خب طبیعیه. سالیانی از آخرین دیدارمان گذشته و هر دو پیرتر شدهایم.
گفت:
نه! حافظهام یکطرفه شده. به دکتر معالجم که گفتم. خندید و گفت:
حافظهات از حافظهی خیلی من بهتره.
و ادامه داد:
نوشتههاته گاهی میخوانم. عکستم بالای صفحهات هس. عیب از حافظهی منه.
گپوگفتمان به درازا کشید. از همه جا گفتیم. او از سفر آمریکایش گفت که نوهاش را با کالسکه به کتابخانه میبرده و من خبر فرزندان زندهیاد منصور، برادر کوچکترش را گرفتم.
گفت هر دو بزرگ شدهاند. اولی دانشگاه را تمام کرده و دومی در شرف اتمام است.
روزگارانی در آبادان با بسیاری از خویشان او دوستی داشتم. جنگ بین ما فراق انداخت.
خبر مرگ منصور را خود تورج در دانشگاه اوپسالا شبی که بدیدار مانایاد بزرگ علوی، رفته بودیم بمن داده بود. گرچه شهربانو که داستان را شنید گفت تو هم مانند دوستت کمخافظه شدهای و درست میگفت.
شمارهی تلفناش را بمن داد و خواست در سفری بعدی سری به او بزنم. از هم جدا شدیم.
نیکلاس با دوست دبیرستانیاش رسید و پسرش را تحویل گرفت. فردایش جشن فارغالتحصیلی دانشجویان دانشگاه اوپسالا بود و آندو قصد شرکت در جشن را داشمند.
چه رسم خوبی است. تماس من و همدورهایهایم از همان روز جشن پایانی از هم گسست.
شب، دکتر رجبی روی خط چت پیدایش شد. داستان دیدارم با تورج برایش که تعریف کردم گفت:
دکتر پارسی مهربان چندی پیش بمن تلفن کرد. یک ساعتی حرف زدیم. احساس غربت میکرد و گلایه داشت که پس از بیست و اندی سال سکونت در اوپسالا، هنوز نام خیابانهای شهر را نمیداند.
پ ن
طولی نکشید که سرطان دکتر رجبی را از ما گرفت.
در امتداد رود بسوی خانهی دخترم گام برمیداشتم که فیلیپ برای چندمین بار، کلاهش پرت کرد توی پیادهروی. برای برداشتن کلاه خم شدم. چهرهی آشنائی در میان نشستگان روی نیمکتها، توجهم را جلب کرد. جلو رفتم و سلامش کردم. محترمانه پاسخم داد. معلوم بود مرا نشناخته است. خودم را معرفی کردم.
بلند شد و مهربانانه پذیرایم شد و گفت:
عجب! تو مرا شناختی؟ باور کن اگر ساعتها کنارم نشسته بودی بجایت نمیآوردم.
ممد جان حافظهام سخت ضعیف شده است.
گفتم:
خب طبیعیه. سالیانی از آخرین دیدارمان گذشته و هر دو پیرتر شدهایم.
گفت:
نه! حافظهام یکطرفه شده. به دکتر معالجم که گفتم. خندید و گفت:
حافظهات از حافظهی خیلی من بهتره.
و ادامه داد:
نوشتههاته گاهی میخوانم. عکستم بالای صفحهات هس. عیب از حافظهی منه.
گپوگفتمان به درازا کشید. از همه جا گفتیم. او از سفر آمریکایش گفت که نوهاش را با کالسکه به کتابخانه میبرده و من خبر فرزندان زندهیاد منصور، برادر کوچکترش را گرفتم.
گفت هر دو بزرگ شدهاند. اولی دانشگاه را تمام کرده و دومی در شرف اتمام است.
روزگارانی در آبادان با بسیاری از خویشان او دوستی داشتم. جنگ بین ما فراق انداخت.
خبر مرگ منصور را خود تورج در دانشگاه اوپسالا شبی که بدیدار مانایاد بزرگ علوی، رفته بودیم بمن داده بود. گرچه شهربانو که داستان را شنید گفت تو هم مانند دوستت کمخافظه شدهای و درست میگفت.
شمارهی تلفناش را بمن داد و خواست در سفری بعدی سری به او بزنم. از هم جدا شدیم.
نیکلاس با دوست دبیرستانیاش رسید و پسرش را تحویل گرفت. فردایش جشن فارغالتحصیلی دانشجویان دانشگاه اوپسالا بود و آندو قصد شرکت در جشن را داشمند.
چه رسم خوبی است. تماس من و همدورهایهایم از همان روز جشن پایانی از هم گسست.
شب، دکتر رجبی روی خط چت پیدایش شد. داستان دیدارم با تورج برایش که تعریف کردم گفت:
دکتر پارسی مهربان چندی پیش بمن تلفن کرد. یک ساعتی حرف زدیم. احساس غربت میکرد و گلایه داشت که پس از بیست و اندی سال سکونت در اوپسالا، هنوز نام خیابانهای شهر را نمیداند.
پ ن
طولی نکشید که سرطان دکتر رجبی را از ما گرفت.
اوپسالا 2008 میلادی