دوستی این عکس را در دیوارهی فیسبوکیاش گذاشته بود و جویای نام و نشانش شده بود. با دیدن آن خودم را جلوی سبزی فروشی مش مَمَد یافتم زمانی که دهشاهی پول تو جیبی روزانهام را هزینهی خرید لبوئی کرده بودم و گاز زنان راهی خانه بودم که مادر از دور پیدایش شد. از ترس بگومگوی او تکه لبو را از روی دیوار خانهی متروکهی عباسنراقی بدرون آن انداختم.
دچار شکمدرد بودم. کسی دلیل درد را نمیدانست اما همه دوای چارهی آنرا میشناختند. یکی خوردن لبو را منع کردهبود و دیگری نوشیدن آبِ نیسان با تربت کربلا را توصیه.
دکترها، داروهائی تجویز میکردند که درمان درد نبود و خوردن غذائی را سفارش که فراهم کردناش در وسع پدر نبود.
سبزیفروشی مَشممد، میانهی آجیلفروشی مشرضا بود که بعدها حسینآقا خریدش. آن سویش قصابی مشصادُق ثمری بود که پدر گاهی گوشت مصرفی روزانهی ما را از او میخرید.
طبقهی دوم بنا دفتر ثبت اسنادی بود بگمانم.
مالک ساختمان، حاجیی سادهدلِ خوشقلبی بود از اهالی کبودراهنگ بنام عزتالله قزباش. او تاجر فرش بود در میانهی بازار.
خانهی آجری یک طبقهی بغلی، متعلق به حاج اسماعیل زریونی، دوست پدر بود با حیاطی وسیع و پر از گل و درخت.
آن در کوچک دربوداغان، دکان پینهدوز فقیری بود، گیرکرده در میانهی خانهی حاجی اسماعیل و محمدخان زمانی که خانهای بس وسیع و مدرن بود.
بیاد دارم که هیچیکشان از همسایگی با پینهدوز خشنود نبودند. جواد پسر محمدخان زمانی همبازی ما بود.
اکنون نه از آن سه خانه اثری بجاست و نه از صاحبان آن. آنچه باقی است خاطرات کودکی من است و نوستالژی بیست و نه سالی که در زادگاهم همدان گذراندهام.
دچار شکمدرد بودم. کسی دلیل درد را نمیدانست اما همه دوای چارهی آنرا میشناختند. یکی خوردن لبو را منع کردهبود و دیگری نوشیدن آبِ نیسان با تربت کربلا را توصیه.
دکترها، داروهائی تجویز میکردند که درمان درد نبود و خوردن غذائی را سفارش که فراهم کردناش در وسع پدر نبود.
سبزیفروشی مَشممد، میانهی آجیلفروشی مشرضا بود که بعدها حسینآقا خریدش. آن سویش قصابی مشصادُق ثمری بود که پدر گاهی گوشت مصرفی روزانهی ما را از او میخرید.
طبقهی دوم بنا دفتر ثبت اسنادی بود بگمانم.
مالک ساختمان، حاجیی سادهدلِ خوشقلبی بود از اهالی کبودراهنگ بنام عزتالله قزباش. او تاجر فرش بود در میانهی بازار.
خانهی آجری یک طبقهی بغلی، متعلق به حاج اسماعیل زریونی، دوست پدر بود با حیاطی وسیع و پر از گل و درخت.
آن در کوچک دربوداغان، دکان پینهدوز فقیری بود، گیرکرده در میانهی خانهی حاجی اسماعیل و محمدخان زمانی که خانهای بس وسیع و مدرن بود.
بیاد دارم که هیچیکشان از همسایگی با پینهدوز خشنود نبودند. جواد پسر محمدخان زمانی همبازی ما بود.
اکنون نه از آن سه خانه اثری بجاست و نه از صاحبان آن. آنچه باقی است خاطرات کودکی من است و نوستالژی بیست و نه سالی که در زادگاهم همدان گذراندهام.
0 نظرات:
ارسال یک نظر