۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۹, پنجشنبه

همشهری

سلامی به‌هم کردیم. صورت‌اش را برای بوسیدن پیش آورد. به‌ کراهت با او رو‌بوسی‌ای کردم. این‌کار را اصولن دوست ندارم مگر با آنانی که صمیمیتی دیرین میانمان باشد. بلافاصله گلایه‌اش شروع شد:
بزرگان به‌ زیر دستان نظری ندارند و ثروتمندان را دل‌نگرانی فقیران نیست و حرف‌هائی مشابه آن.
هم او می‌دانست که دروغ می‌گوید و هم من، پس جوابی نگفتم. اما او ادامه داد:
مادرم مرد و تو، نه خبری ‌گرفتی و نه در سوکواریم شرکت که تسلیتی به‌گوئی.
گفتم‌اش:
اولن، خدایش بیامرزاد!
دومن، من و تو که سال و ماه از هم‌خبری نمی‌گیریم، از کجا باید می‌فهمیدم که مادرت مرده‌است تا به سوگواری تو بیایم.
سومن، مادر من هم مرد! اما جاری بر سر کوی و بازار نزدم که مردم مادرم مرده است, بدلداری من بیائید چرا که او عزیز من بود نه عزیز دیگران که نه من آنها را می‌شناسم و نه آنان مادر مرا.
من انتظاری از نا‌آشنایانِ هم‌زبان، ندارم که بی‌یایند و به‌ ریا، با منِ مغمومِ مادر از دست‌داده، هم‌دردی کنند.
پرسید:
چرا به‌دروغ؟
گفتم‌اش: به‌این دلیل که تا من ترا نشناسم و با تو رابطه‌ای عاطفی برقرار نکرده باشم چطور می‌توانم درک‌ات کنم و...
گفت:
این باور تو اشتباه محض‌است. انسان‌ها و بخصوص ما ایرانیان، نسبت به‌هم یک‌نوع سمپاتی، هم‌دلی و هم‌بستگی عاطفی داریم که نزد دیگر ملل، نمونه‌اش دیده نمی‌شود.
گفتم:
آفتاب آمد، آمد دلیل آفتاب. و دلیل‌اش حضور من و تُست، در این غریبِ‌آباد که نه از هم حالی می‌پرسیم و نه چشم دیدنِ همدیگر را داریم.
به‌همین دلیل خاص هم هست که پیرانه‌سر دربه‌در، شده‌ایم و در این سرزمین پناهنده. آخر اغراق چقدر؟ کی به کی بیشتر می‌رسد. ما ایرانیان یا آن‌ها. حرف را عوض کرد. و ادامه داد:
دوستان محبت کردند و مجلس ختمی شرافتمندانه برای آن مرحوم برگزار شد، تو که نیامدی! با رونق‌تر از ختم مرحوم پدر بود. تو بودی و دیدی که دوستان چه‌کردند. و یادم آمد که یکی نشسته بود و از واردین به مجلس عزا، فیلم‌ می‌گرفت. بعد‌ها برایم تعریف کرده‌بود که فیلم را به‌ایران فرستاده‌است، با این توجیه که آنان، نپندارند که ما در این‌جا تنهائیم و بی‌کس.
در این‌جابود که با او آشنا شدم. در اداره‌ای، که کار رتق و فتق پناه‌جویان، یوگوسلاوی سابق را داشت، در سال‌های ۹۰ مسیحی. آن‌گاه که مردم بالکان به‌جان هم افتاده بودند و همسایه، همیسایه را می‌کشت و به زن و بچه‌ی هم‌وطن خویش تجاوز می‌کرد، به‌نام، دفاع از‌نژاد و دین و هزار من‌درآوردی دیگر. همسایه‌هائی که سال‌ها با هم در زیر سایه‌ی حکومت جابر، دوست بودند، همین‌که فشار حکومت رفع شد، دقیقن مثل خودمان بعد از انقلاب و امروز در عراق، هر کس حاکمی شد با‌‌ همان خصیصه‌ی زشت حکومت مخلوع، تفنگی برگرفت و به نام آزادی، چه جنایت‌ها که نشد شاید هم نکردیم.
شاعر ملی که دکترای روان‌شناسی دارد و عنوان استادی دانشگاه را هم، ‌یدک می‌کشد، رهبر صرب‌ها شد و دستور قتل مردمانی بی‌گناه را صادر کرد. فقط به‌این دلیل که خونی دیگری در رگ‌هایشان جاری بود و نمازگاه‌شان مسجد بود نه کلیسا..
بگذریم، هم‌شهری قدیم و جدید من، تازه به شهر ما منتقل شده بود و در پی کار، از‌‌ همان اداره‌ای سر درآورد که من موقتن در استخدام‌اش بودم. قبل از شروع کار روزی به‌همراه رئیس اداره برای معرفی به محل کار ما آمد. من بودم و جوانی که او هم ایرانی بود و داوطلبانه برای بهترشدن زبان محاوره‌ایش، بعد از ظهر‌ها به اداره‌ی ‌ما می‌آمد. طرف، اصلن ما را تحویل نه‌گرفت که می‌اندیشید «این‌جا هم ایران است و با رئیس اداره همراه بودن، امتیازی‌است که فقط نصیب افرادی چون او می‌شود که در ایران صاحب مقامی بوده‌است». انگار که دیگر ایرانیان مقیم این‌ خاک، نه نامی داشته‌اند و نه نشانی.
دو هفته‌ای بعد، سر و کله‌اش پیدا شد. با ما دو نفر ایرانی سرسنگین بود. همکار جوانم گله کرد که «روزی او را با همسرش در خیابا ن دیده و سلامشان کرده اما سلامش بی‌جواب مانده است.
دل‌داری‌اش دادم و گفتم:
بباور من اصلن لزومی نداشت که سلامش کنی! ازین پس هم اگر برخوردی داشتی، به قول معروف، شتر دیدی ندیدی.
مدتی گذشت. باهم آشنا‌تر شدیم. از لهجه‌اش، متوجه شدم که باید هم‌شهری باشیم.
پرسیدم همدانی هستید؟
گفت: از کجا متوجه شدید؟
گفتم:
ته لهجه‌ی همدانی دارید.
گفت که بزرگ شده‌ی شهر من ‌است و متعجب که چطور من متوجه موضوع شده‌ام. بعد‌ها از گذشته‌ها، افتخارات و مدارج تحصلی‌اش برایم گفت و بزرگوارانه نصیحت‌ام می‌کرد که:
به‌جای این کار بهتر است درسی بخوانی و چون مدرکی بگیری. آن‌قدر گفت و گفت و پند داد و پز داد تا خسین به زبان درامد که بابا ممد آقا مدرک لیسانس دارد.
آنوقت پرسید:
حسین درست می‌گوید؟ پس چرا بمن نگفته بودی.
لاجرم مجبور شدم به‌گویم‌اش:
فکر کرده بودی که من تازه بارِ گوَنَ ام را زمین ‌گذاشته‌ام؟ من‌هم در آن دیار درسی خوانده‌ام، کاری داشته‌ام. در این‌دیار نیز، در میان کاغذهای جمع‌کرده‌ام، ورقه‌ای دال بر گزراندن دوره‌ی کار‌شناسی می‌شود پیدا کرد.
روی‌اش کمی کم شد.
و ادامه دادم اما وارد بازار کار شدن بحث دیگری‌است که من نه سوئدی هستم و نه جوان. تا لب  یشخن بگشایم، ارباب کار می‌فهمد خارجی هستم. بگذریم که اسمم گواه مطلق خارجی بودن‌م هست و مسلمانی.
اما او راه از چاه بهتر از من می‌شناخت. خوشبختانه کار و بارش گرفت.