۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۱, چهارشنبه

واکسی معلم


تنها توی خیابان بوعلی قدم می‌زنم. خبری از گیشه‌ی روزنامه‌فروشی خلیل مهرپاک نیست. خلیل آموزگار بود. در کودتای ۲۸ مرداد به اتهام توده‌ای زندانش کردند. دو سه‌سالی بعد که آزاد که شد ‌کاری نداشت ناچار واکسی شد و بالای سر دکان‌ش نوشت "واکسی معلم". واکسی‌ش شد پاتوق روشنفکران و کار و بارش گرفت. بعدها روزنامه فروش شد. گیشه‌اش، ابتدای خیابان بوعلی، نزدیک میدان بود. خبرنگاری هم ‌‌می‌کرد.
شهردار تازه‌ی همدان روی جوی‌های کناره‌ی خیابان‌ها را پوشانده بود. با ریزش مختصر بارانی، آشغال‌ها، مسیر آب را می‌گرفت، خیابان‌ها پر از آب می‌شد و ترافیک دچار مشکل.
دوستی گفت در یکی از روزهای بارانی، خلیل از شهردار که بر کار کارگران شهرداری در گشودن مسیر آب نظارت می‌کرد، ‌پرسید:
چرا روی جوی‌ها را پوشیدید که شهر دچار این حادثه شود؟
شهردار ‌پرسید:
 تو چه‌کاره‌ای؟
خلیل گفت:
مالیات دهنده‌ای که دوست دارد بداند مالیاتی که می‌پردازد به چه صورت مصرف می‌شود.
شهردار، سیلی محکمی در حضور مردم توی گوش او ‌خوابانید.
 خیابان بوعلی دیگر صفای آن‌روزها را ندارد. همه چیز عوض شده است. آدم‌ها، همه غریبه‌‌اند. گل و سبزه‌ئی در باغچه‌های کناره‌ی خیابان نیست. باغچه‌ها مبدل شده است به محل کار دست‌فروشان و بساط جوانان بی‌کار، تا نیمه‌ی پیاده‌رو پیشرفت کرده است. راهی برای عبور عابر، باقی نیست. مأموران شهرداری و پلیس سر می‌رسند. مثل برق، هرکسی چارگوشهِ‌ی پلاستیک پهن شده در زیر کالای‌خویش را می‌چسبد و فرار. خشم و نفرتِ همراه با ترس را از حرکات فرار کننده‌گان می‌شود لمس‌کرد. خیابان خلوت می‌شود. دست‌گیر شده‌گان را می‌برند. خوشبخت‌ها فرارکرده‌اند. جمعی کار پلیس را توجیه می‌کنند. اما بیشتر تقبیح:
بی‌چارا شی بوکنن اگه ای‌کاره نکنن؟ اَ کوجا آخه اِشکشم‌ِشانه سیر بوکنن؟
دست‌‌گیر نشده‌ها، باز می‌گردند و بساطشان را از نو پهن می‌کنند. انگار نه انگار، که این نوع‌کار ممنوعیت قانونی دارد و سدّ معبر جرم است. مستمسک پلیس هم، سد معبر بود که با آن شقاوت حمله‌کرد، گرفت و برد.
خریداران به چانه‌زدن مشغولند و فروشنده‌گان مطمئن، که یورش امشب پلیس تمام شده‌است. تا فردا خدا بزرگ است. سیب را که بالا ‌اندازی، ده‌ها چرخ می‌خورد تا به زمین افتد.
 مردم بی‌کار. بالا می‌روند و پائین می‌آیند تا شب فرا رسد و راهی خانه‌ی خویش شوند. درست مثل سال‌های نوجوانی و جوانی من. عادت‌ها فرق نکرده‌است. اما مغازه‌دار‌ها عوض شده‌اند. نه از عمادِ آجیل‌فروش خبری هست و نه از چاووشی و نیک‌انجام کفش‌فروش.راستی پرویز عماد و احمد چاوشی چه شدند؟ با پرویزدوست بودم با احمد آشنا. سالیانی‌ست از آن‌دو یی‌خبرم. آخرین باری که پرویز را دیدم اوایل جنگ بود. از آبشار دوقلو بر می‌گشتیم. ما پائین می‌آمدیدم و او بالا می‌ر‌فت. سال 1350 بود که مهدی خورشیدسوارو احمد چاووشی را در بندرعباس دیدم. با دانشکده به گردش علمی آمده بودند.
 ناجی عطار سرجای‌ش محکم ایستاده‌است. مغازه‌اش کوچکتر شده و خودش هم پیرتر، اما سرحال. آن‌سال‌ها هرچه، جائی دیگر گیرمان نمی‌آمد سراغ‌اش را از ناجی می‌گرفتیم. تا دهان باز می‌کردیم که حاجی این جنس را داری؟
 می‌گفت:
تخم گربه‌نره رم باخای دارم.
 تابلو عکاسی سورن هم‌چنان برجاست. داخل می‌شوم تا پس از سال‌ها حالش را بپرسم. با ورود من، برق رفت. توی ظلمات سراغ سورن را می‌گیرم.
صدائی ‌می‌گوید:
 خودمَ‌م! بفرماین:
 می‌گویم:
تو سورن نیسی. اگر نیمی‌بینمت صداته که می‌شنوم.
 آقائی از درون تاریکی سلامم می‌کند و می‌گوید:
آقای افراسیابی مَ محمدی هسم.
به‌جای‌‌اش نمی‌آورم اما بروز نمی‌دهم.
او ادامه داد:
هر روز که از جلوی خانه‌تان رد می‌شم، یادت می‌افتم. اَ مهدی خورشیدسوار، چن‌وار سراغته گرفد‌م.
آشنای من مرتب از این دوست می‌گوید و از آن آشنا خبری می‌دهد. خجالت می‌کشم هویت هم‌صحبتِ نا آشنایم را جویا ‌شوم. برای فرار از مخمصه می‌پرسم:
پَ سورن اصلی کوجاس؟
تقلبی‌اش می‌گوید
:
اگر خیلی مُصّر به دیدارش هسین لُدفَن یی سری به استرالیا بزنین!
 آشنای ناشناسم می‌زند زیر خنده و مشکلم حل می‌شود. می‌‌پرسم:
شما عم‌فتلی خودمان نی‌سین؟
می‌گوید:
چرا ممد جان! خودمم. پَ کی می‌واس باشه که جد و ابادته به ای‌جو بی ‌شناسه. حدس زدم منه نشناخده باشی.
 فتح‌علی محمدی چند سالی بزرگتر از من است. بچه محل و هم دبیرستانی.فوتبال بازی می‌کرد و بهترین هافبک شهرمان بود. ما عم‌فتلی صدای‌ش می‌کردیم.
و شرح روزگاران گذشته‌ آغاز می‌شود و یادِ یادها، دوستان و آشنایانی که برای همیشه رفته‌اند و آنانی که هستند اما رد پائی از آنها نیست.
به ‌باغ دعوتم ‌می‌کند و می‌گوید:
اگه باغه پیدا نی‌مو‌کنی، مهدی باغه بلده. واهم بیاین. همه‌چیز عوض شده‌. عباسوادم دیه  عباسواد قدیم نیس
. خودت می‌دانی که اگه بیای، همه‌مانه خوشحال موکنی!
 جدا می‌شویم. از جلوِی دکه‌ی روزنامه‌فروشِی عزیز می‌گذرم. نگاهم با نگاهش قفل می‌شود. انگار مرا شناخته است! گوئیا انتظار سلام دارد. سلام‌اش می‌کنم. خوشحال می‌شود. می‌پرسم:
 عزیز آقا شناخدی؟
با بله‌ی بلندی می‌گوید:
اختیار دارینان! چشم ما روشن.
 حالش را می‌پرسم و حال خلیل را.
می‌گوید
:
خلیل مرد. خیلی وخته. شما خور نشدی؟
می‌گویم:
نه، خیلی وخته همدان نبودم.
خدا حافظی می‌کنم. خاطره‌ها زنده می‌شود. بدمستی‌های عزیز در جوانی‌اش آنگاه که نماینده‌ی فروش بلیت‌های "اعانه‌ی ملی" بود و در آمد خوبی داشت. یاد حکایت محمود ندیمی‌پور می‌افتم که می‌گفت:
دیروقت‌ شبی، او را مست لایعقل با چپه‌ای اسکناس در دست، جلوی رستورانی دیدم ایستاده و ره‌گذران را به می‌خانه دعوت می‌کرد. باد پاییزی تند همدان، بخشی از پول‌های‌اش را برده بود. لاشخورها ‌پول درو می‌کردند. با کمک دوستم بخشی از پول‌های بادبرده را جمع کردیم. سوار تاکسی‌اش کردیم‌ روانه‌ی خانه. فردایش که پول‌های بادبرده باو پس دادیم  چیزی از واقعه بیاد نیآورد.
هنوز خلیل از ذهنم خارج نشده یاد جواد برادر کوچکش می‌افتم. جواد هم‌کلاسی‌ام بود. سال‌هاست ازو بی‌خبرم. از احمد شجاعی هم که یار غارش بود.
نه، من این‌جا هم غریبه‌ام. در وطن خویش. در زادگاهم، در همدان که تمام سولاخ سُمباشه می‌شناختم و بیشتر مردمش را.
راه خانهِ‌ی خواهر پیش می‌گیرم. آنجا چشمانی بدر دوخته، انتظار باز گشتم را دارند پی‌نوشت:  
چند روز بعد در کناره‌ی میدان بدوستانی قدیم بر می‌خورم. بعضی مرا نمی‌شناسند و بعضی را من.
آقائی بجمع ما پیوست، سلامی کرد و کناری ایستاد. دوستی گفت:
ممد! جواده، جواد مهرپاک. برادر خلیل که سراغشه گرفته بودی.
نگاهش کردم. سخت شکسته و خرد شده بود. آثار سکته روی صورت‌اش خودنمائی می‌کرد. با تعجب ‌پرسیدم:
جواد! خودتی؟
همدیگر را در آغوش گرفتیم.
بهار ۱۳۸۴


1 نظرات:

afrasiabi در

منم هم مختصری از مغازه ها را به یاد دارم از آقای چاوشی کفش می خریدیم و با دخترش همکلاس بودم آقای ناجی مدتی همسایه مان بود و با دخترش هما عروسک بازی میکردم در واقع عروسک بازی را ازاو یاد گرفتم از دکه هم یه چیز کمی یادم میاد نه بیشتر ممنونم که خاطره را زنده می کنید

ارسال یک نظر