۱۳۸۶ آبان ۲۸, دوشنبه

علی سیزده

علی سیزده، پلیس مخفی شهر ما (همدان) بود و نزد بیشتر همدانی‌ها معروف آن‌گاه که من نوجوانی بیش نبودم. اگر هم کسی او را ندیده بود، حتمن با اسم نحس او آشنا بود. مردم لقب "سیزده" به او داده بودندٰ از بس نحس بود. علی سیزده، ادعای سرهنگی داشت و خودش را همرزم و دوست نزدیک رضا شاه معرفی می‌کرد. هر‌جا می‌نشست ادعا می‌کرد و می‌گفت:
اعلی‌حضرت فقید" تامین امنیت همدان ر ا "شخصن بمن سپرده‌ بودند.
بعد از کودتای ۲۸ مرداد علی بلای جان مردم شد و ده‌ها انسان بی‌گناه به خاطر حماقت‌های او پایشان به اداره‌ی آگاهی کشیده شد و روانه‌ی زندان شدند. شکایات متعدد مردم پیش مقامات "مسئول" نهایت سبب شد تا شهربانی شاهنشاهی، مجبور شد لباس پاسبانی صفر به تن او بپوشاند.
علی چند سال آخر "خدمت‌اش را" با لباس آجانی، با باطومی چوبی آویزان به کمر، دور میدان بزرگ شهر، به پاس‌دادن گذراند. حالا دیگر جناب سرهنگ مبدل شده بود به "مش‌دلی". همه او را به این نام صدا می‌کردند. حتا از بکار بردن کلمه‌ی "سرکار" را هم که هر نقل‌علیِ لباس زرد یا سورمه‌ای پوشی را به آن صدا می‌کردند، عمدن از علی‌سیزده، دریغ می‌داشتند. بچه‌های از مدرسه فارغ شده، دق و دل چوب‌هائی را که از دست معلمانشان خورده بودند، سر علی‌سیزده خالی می‌کردند. صدای" آ‌ترتین" Mr. Thirteen بچه‌ها از این سوی میدان و فحش‌های چارواداری علی از طرف دیگر میدان بگوش می‌رسید.
مش‌دلی، با حالتی عصبانی و در عین حال غمگین روی بسوی عابرین کرده و می‌گفت:
می‌وی‌نی‌نان؟ بوآم ( بابایم) دُرُس می‌گفتا که اگرغلاغه پیر بشَه، می‌لی‌چه، می‌پره گَُردَش".
اما دیگر کسی اعتنائی به او و گفت‌هایش نمی‌کرد. ره‌گذران لبخند تلخی تحویل‌اش می‌دادند و بی‌خیال دنبال کار خویش می‌رفتند.
مش‌دَلی داستان‌های عجیب و غریبی برای ما تعریف می‌کرد، داستان‌هائی که درخور تصورات بچه‌های دبستانی بود. به خصوص اگر عباس هم با ما بود، دیگر محشر بود. مش‌دلی می‌گفت:
عباس آقا! نی‌می‌دانم برات اینه قبلن تعریف کردم یا نه! و شروع می‌کرد:
یه روزی رفته بودم تهران. تصادفی میان خیابان اسلامبول، رضا شارٍ دیدم که ِدِسه ممد رضارِه گرفته بود و قِدم می‌زد. ا پشت سِرِش، یواشکی، تقّی زدم رو شانِشو، نِشتم زمین پشت پاش. که اُ ِنه‌ویِ‌ِنتَُم.
آقا که تو باشی، نی‌می‌دانی شی شد وختی رضا دور و وِرِ خودش پاید و دید که مِنَم که واشِشِ شوخی کردم. وای که چه ذوقی کرد.
ولی ممدرضا «شای امروزا، که اوختا ولی‌عهد بودش» شوخی‌یای مِنِه وا آقاش نپسندید. ا آقاش وا تعجب پرسید‌:
ای آقاهه کیه دیه؟"
رضا به شش گفت:
کره خر!! پَچ‌چا به عموعلی سلام نی‌می‌دی؟ یکی از روزهای فرجه، توی یکی از باغ‌‌های فلاحت، بچه‌ها دوره‌اش كرده بودند. من هم رفتم جلو. عباس ناظری، استکانی چای، جلو علی‌سیزده گذاشته بود و از مشکلات مدرسه و درس و مشق برای او حرف می‌زد. بعد اضافه کرد:
مشدلی چه خوب شد که شما آمدینا. حالا یه خورده‌ی آ تجرُباتان برامان تریف بوکونینان تا ای بچّا یه چیزای یاد بگیرن. همه چیز که تو کتابا نی‌مین‌ویسن.
مش‌‌دلی، استکان چائی‌اش را برداشت، نگاهی بدور بر انداخت، جرعه‌ای از چایش نوشید، عباس دست‌اش برای روشن کردن سیگار همائی که به او تعارف کرده بود، پیش برد. فندک را زد و گفت:
مشدلی بفرماینان! بِچّا به گوشن.
مش‌د‌لی، پکی به سیگارش زد، قلپی چای خورد و گفت:
خب! ماموریت استانبوله مِه که برات تریف نکردم؟
عباس گفت:
"به به! نه‌! مَه كه نِشنیدمش! پسر یه چای دِبشِ دیه بیل جِلو مش‌دلی!
و مش‌دلی رفت روی منبر.
رضاشا ره که می‌شناسی‌نان. اُ مِنِه فرستادُه بود، اسلامبول. خیلی‌‌م به شُم سفارش كرده بود كه اصلن ماموریتمه لو نِدَم و تا ماموریتمِ تمامم نکردم وا هیش کی از خودم و آ ایران حرف نزنم.
منم گفتم:
آی به چشم. رو تخم دوتا چشمُا‌م اعلاحضرت! تو که منه می‌شناسی که چه‌قد دانُم قُرصِه. ولی عباس آقا چشمت روز بد نوینه، نی‌می‌دانی آخِرِش شی شد! یه روز میانِ یكی از خیابانای اسلامبول را می‌رفتم، كه ِیه دفه شنیدم یكی گفت:
السلام علیک یا مش‌دلی!
دور و وِرِمهِ پایدم هیش آدم مادمی‌ ندیدم. چشمُم خورد به یی طوطی میان قفس. قِفِسه طوطیه دُرُس جلو همو قوه‌خانه‌ی بود که ماخاستم اونجانه ماموریتُم تکمیل کنم.
عباس گفت:
مش دلی نه گفته بودین كه عربی‌ام بلدینان!
مشدلی گفت:
پَ شی که ِبلِدم.
یكی از بچه‌ها که گویا با علی سیزده آشنا نبود، گفت:
مش‌دلی مردم تركیه كه تركن. چطوری شد كه طوطیاشان عربی حرف می زدند؟
مش‌دلی سخت عصبانی شد و گفت:
خفه مادر قحبه!
پا شد، راهشو گرفت و رفت.
خواهش‌ها و معذرت‌خواهی‌های عباس هم موثر در مقام نشد.