۱۳۸۶ آبان ۲۱, دوشنبه

اکبر مسلم‌خانی

توی برنامه‌های کوه بود که با هم آشنا شدیم. جوان تنهائی بود. گویا تنها فرزند خانواده‌اش که با مادرش زندگی می‌کرد. کار درست و حسابی هم نداشت. کوره سوادی داشت در حد کلاس اول یا دوم دبستان. در برنامه‌های کوهنوردی، دفتر و مدادش همیشه همراهش بود و دنبال کسی می‌گشت که در نوشتن و خواندن به او کمک کند. از هر فرصتی برای یادگیری استفاده می‌کرد. دوستان که بیشترشان نیز معلم بودند، از هیچ کمکی به او به دریغ نداشتند. من آن روزها کمتر به کوه می‌رفتم. گرفتار درس‌های دانشکده بودم. بیشتر جمعه‌ها راهی تهران می‌شدم و عصر یک‌شنبه‌ها باز می‌گشتم. آشنائی من با او، در حد سلام و علیکی بیش نبود. از آنجا که جوان با استعدادی بودع کم کم کوله‌دوزی را یاد گرفت و شروع کرد برای کوهّّنوردان کوله‌‌پشتی ‌دوختن. آن روزها، داشتن کوله‌پشتی خارجی خوب برای ما آرزوئی بود. خرید نوع وارداتی‌اش هم با بودجه‌ی بیشتر دور و بری‌های من، هم‌خوانی نداشت. کوله‌های اکبر خوب بود و دوستان از کارش خیلی راضی. دیدارهایِ گه‌گاهی من و او دیگر منحصر شده بود به سالی یک یا دو بار که من برای مرخصی به همدان می‌رفتم و احیانن سری هم به کوه می‌زدم. با ازدواحم و انتقالمان به جنوب، ملاقات‌ها تقریبن قطع شد.
زنده‌یاد اکبر مسلمخانی
چهار نفر از دوستان در نزدیکی گنج‌نامه قطعه زمینی به مشارکت خریدند که باریکه آبی داشت. تعدادی درخت بید و صنوبر در محدوده‌ی نفوذ آب سر کشیده بودند بسوی آسمان و نشیمن‌گاهی تهیه دیده بودند برای آنانی که خسته و کوفته از کوه پائین می‌آمدند یا زنده‌دلانی که بساط عرق‌خوری روز جمعه‌شان در روزهای جمعه در آن پهن می‌کردند و نعره‌های مستانه‌شان دل دره‌ی گنج‌نامه را پر می‌کرد.
دوستان با کار جمعی و سخت‌کوشی، استخر کوچکی ساختند تا مانع هرز رفتن آب باریکه شوند. زمین را صاف کردند، سنگ‌های بسیاری را جا بجا و سینه‌کش کوه را مبدل کردند به باغی با درختان میوه که بیشترش آلبالو بود. از آن جا که چهار شریک، معلم بودند و پولی در بساط نداشتند، باغشان معروف شد به باغ "چاردرویش".
متاسفانه رفاقت "چاردرویش" دور نپائید، دوستی به دشمنی مبدل شد. یکی قهر کرد و رفت که رفت. نفر دوم خودش کنار کشید که گفته‌ی استاد سخن سعدی در این‌جا نیز درست از آب در نیامد که فرموده است:
دو درویش در گلیمی بحسبند و دو پادشاه در اقلیمی نگنجند".
کار دوستان به قهر و دشمنی کشید، روابط دوستی چند و چندین ساله قطع شد. تمام کار باغ ماند روی گرده‌ی یکی از آنان اکبر سلاحی. بهرام جاوید نیز مریض شد، کلیه‌هایش مشکل پیدا کرد و نهایت از کار افتاد. اکبر دوست‌باز بود و دور و برش جمع بود از دوستانی از همه تیپ. هرکس به سهم و توان خویش، در عمران و آبادی باغ بی‌نظر و طمع کمک ‌کرد،به همان سان که اکبر و من و دوستانی چند در ایجاد باغ آقا سید کمک کرده بودیم. در همان باغ آقا سید بود که ایده‌ی خریدن باغی مشترک را در ذهن ما را مشغول کرد. ابتدا فکر خرید دره‌ا‌یمجاور دره‌ی حسین ماستی به سرمان زد، اسمش را فراموش کرده‌ام. دره‌ی آبادی بود که دوازده هزار تومان سرمایه طلب می‌کرد. تنها محمود مخترع توان تهیه‌ی سهم خودش را داشت نه همه‌ی ما. چند سالی بعد دوستان اقدام به خرید این دره کردند که در مقابل دره‌ی قبلی ارزشی نداشت.
اما اکبر نیز بدنبال دانشگاه، راهی تهران شد. باغ بی‌سرپرست ماند و چراگاه گله‌داران شد. افراد فرصت طلب، از بی‌سرپرستی باغ سوء استفاده کرده و آب را که در استخر جمع می‌شد، مصرف باغ خود کردند. درختان آن را شکستند و نهایت استخر را هم خراب کردند.
اکبر مسلم‌خانی داوطلبانه حفاظت باغ را پذیرفت، سر و روئی به آن داد و دوباره باغ محفل دوستان شد.
انقلاب شد و من از آبادان به تهران منقل شدم ، بدلیل آغاز جنگ. روزی در روزنامه‌ی کیهان خواندم که ماموران امنیتی همدان موفق به کشف شبکه‌ای زیر زمینی از هواداران چریک‌های فدائی خلق؛ اقلیت، شده‌اند. نام اکبر مسلم‌خانی در میان آنان بود. اتهامش مسئولیت هیات تحریریه گروه بود.
با خودم گفتم "اکبر و مسولیت هیات تحریریه؟" باورم نمی‌شد که او را توان نوشتن مقاله‌ای باشد.
اکبر زندانی شد. در زندان روی عقاید خویش نه تنها پایدار ماند که متاسفانه لجاجت و سرسختی کرد و از آن جا که توان استدلال منطقی نداشت، به فحاشی و هتاکی مقامات جور و زور متوسل شد و درست حربه‌ی حریف استفاده کرد. یکی از آزاد شده‌گان که مدتی با او هم بند بود، برایم نقل کرد که مرتب در زیر هشتی کتک‌اش می‌زدند ولی او از فحاشی دست برنمی‌داشت. قاضی‌القضات هم ایستاده‌‌گی او را بر نتافت و کله‌ شقی او را دلیل ایمانش براهش تشخیص داد نه اعتقادش به عدل و برابری و ضعفش در توسل به نیروی منطق، همان نقطه ضعفی که قاضی نیز با آن مواجه بود. لذا دستوز حلق‌آویز کردن‌اش را صادر کرد.
اما چاردرویش: بهرام جاوید زود از میان ما رفت که دیالیز و پیوند کلیه سودی نکرد। محمود گرفتار اعتیاد شد و از دوستان برید। فریدون اسماعیل‌زاده را سرطان خون از ما گرفت و اکبر سلاحی  را دنیای دون.

در همین مورد